« پرسشهایی برای اندیشیدن | صفحه اصلی | انگار از دماغ فیل افتاده! »
دو دلیل ساده برای دوست داشتن «خاله تولا»
«خاله تولا» (میگل دِ اونامونو؛ نجمه شبیری؛ نوروز هنر؛ ۱۳۸۳)، داستان زنیست که در سراسر عمرش با تلاشی هر روزه، نقش قدّیسه را در خانواده بازی میکند. بخاطر بیاوریم سارتر را که معتقد بود چون شریریم، نقش قدیس را بازی میکنیم و اصولاً نقش بازی میکنیم، چون ترسوییم و چون، از لحظة تولّد، دروغگوییم. همانطور که خاله تولا میگوید «دلم میخواد همهشون رو جمع کنم و بهشون بگم که همة زندگی من یه دروغ بود، یه اشتباه بود، یه شکست...»
***
امّا چرا خاله تولا را دوست داشتم؟
۱- چون اونامونو و فلسفة بسیار شخصیاش را دوست دارم. اونامونو از معدود اسپانیاییهاییست که میتوان فیلسوف نامیدش. خاله تولا را دوست داشتم، چون وقتِ خواندنش احساس میکردم فلسفة شبهاگزیستانسیالیستی اونامونو را مرور میکنم. باین ترتیب، خاله تولا را نه بعنوان داستانی با شخصیّتهایی که پیاپی میمیرند و بدنیا میآیند، که بمثابة فشردة فلسفة نویسندهاش دوست داشتم.
در خاله تولا با فردیّت، عینیّت و اضطراب شخصیّتها روبرو بودم که از ویژگیهای بارزِ انسانِ فلسفة اونامونوست. در خاله تولا، مهمترین مفهوم فلسفی نویسنده – یعنی کشفِ سرشتِ سوگناک زندگی – را دیدم؛ خواستِ بیمرگی و ایدة زندگی بمنزلة بیماری مادامالعمر. و اینکه چطور کارکردن، تسلّای عملی چنین مرض مادامالعمریست. خاله تولا، با کنشهایش در داستان انگار از زبان اونامونوی فیلسوف میگوید که ما باید آنطور کار کنیم تا بر دیگران چیره گردیم و اخلاقی تصرّفجویانه را بال و پر دهیم؛ نه از طریق اخذ قدرت، بلکه با فراموشناپذیر کردن خودمان – یعنی همان کاری که خاله تولا کرد: خاله تولا با بدن نحیف مانوئلیتا به نامش – و نه زندگیش – استمرار بخشید. پایان داستا را بخاطر آورید که اهل خانه اصرار دارند، مانوئلیتا را «خاله» بنامند.
۲- چون «قدیس مانوئل، نیکوکار شهید» -ِ اونامونو را دوست دارم و وقتِ خواندنِ خاله تولا، احساس میکردم، خاله، قدیس مانوئلی دیگر است. اگر خاله تولا با کار کردن، تسلّایی عملی برای سرشتِ سوگناک زندگی و بیماری مادامالعمرش (زندگی) یافت، قدّیس مانوئل هم «همیشه سر خودش را بکاری گرم میکرد، حتّی گاهی دلمشغول کارهایی بود که بعدها میخواست انجام بدهد [...] غالباً بکارهای یدی میپرداخت و با اشتیاق و انرژی در بعضی از فعالیّتهای دهکده کمک میکرد.» خاله تولا هم مثل قدّیس مانوئل – امّا نه دربارة دهکده، که دربارة خانوادهاش – معتقد است: «چطور میتوانم بدون رستگار کردن روح دهکدهام، روح خودم را رستگار کنم؟» و بهمین خاطر، خود را وقف خانواده میکند. خاله تولا هم مثل قدّیس مانوئل میندیشد: «دین من این است که در تسلّی بخشیدن به دیگران – حتّی اگر خودم آن تسلّی را قبول نداشته باشم – تسلّی پیدا کنم.»
جز این، داستان خاله تولا هم مثل داستان قدیس مانوئل، قصّه ایمان و شک بود و تراژدی کسی که ایمان ندارد، ولی مسؤول ایمان دیگران است. او هم مثل قدّیس مانوئل، اسیر وسوسههای پاکیست؛ وِردِ او هم «نمیدونم؛ نمیدونم» است و بسیاری وقتها، شک – شکّی عمیق – مثل «سایة ابری طوفانی» بر ذهنش میگذرد. ولی با اینهمه شک، سرسختانه راهش را پی میگیرد؛ شکّی که اونامونو در شعری در مدحش – و در ذمّ ایمان خودخواه – اینطور میگوید:
ایمان خودخواه، ایمان کافر؛
آنکه شک نمیکند،
آنکه خدا را بر ذهنمان زنجیر میکند.
[...]
آه! ای «حقیقت» به تو عشق نمیورزد او که هیچگاه شک نمیکند.
***
باین ترتیب، خاله تولا را نه بخودی خودش، که بدلایلی فرای مرزهای کتاب دوست داشتم. خاله تولا، خاطرات دیگری را زنده میکرد.
باینها نگاه کنید:
اونامونو، میگل دِ (۱۳۷۹)؛ هابیل و چند داستان دیگر؛ بهاءالدیّن خرّمشاهی؛ چاپ سوّم؛ تهران: ناهید
اونامونو، میگل دِ (۱۳۸۰)؛ درد جاودانگی (سرشتِ سوگناک زندگی)؛ بهاءالدیّن خرّمشاهی؛ چاپ پنجم؛ تهران: ناهید
اونامونو، میگل دِ (۱۳۸۳)؛ خاله تولا؛ نجمه شبیری؛ تهران: نوروز هنر
ماریاس، خولیان (۱۳۸۱)؛ زندگی و آثار میگل دِ اونامونو؛ مهدی شفیعآبادی؛ تهران: کتابسرا
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
بسم الله
سلام
من چون عموما همچين متن هايي را که ده تاي آي کيوي استشهادي ام است باس ۱۰ بار بخونم تا بفهمم ... نظر خاصي ندارم ... (لطفا تو دلتون فحش ندين که بي فرهنگ نمي فهمي نظر نده!!)
فقط اومدم بگم من :
اول!! شدم!! ساک ساک
:))
والسلام
در ضمن ياد جنگ صليبي نيافتيد ... همين مبارزات جنوب لينان نزديک تره!!
محمدمسيح | July 5, 2005 12:02 PM
من هم راجع به متن نمي توانم نظر بدهم حتمن آنها که آنرا مي فهمند خيلي از آن لذت برده و مي برند ! فقط شکايت دارم از بابت اينکه خواندن متن يادداشت تان با رنگ فونت و زمينه ي فعلي برايم دشوار است. کنتراست ايندو کم است! قبول نداريد؟
your friend | July 5, 2005 01:06 PM
من یه جورایی یاد طوبی تو طوبی و معنای شب افتادم :)
شقايق | July 5, 2005 03:30 PM
از سعيد مدني و دکتر پيران نمي نويسي ؟؟؟
رهگذر | July 5, 2005 07:55 PM
پويان عزيز !!
خاله تولا مرا به ياد خواهر بارون درخت نشين ايتالو كالوينو مي اندازد ... من خاله تولا را نخوانده ام ... كاش قسمت هاي كوچكي از آن را مي آوردي ...
نمايش قديس بازي را در كارهاي بزرگي چون صد سال تنهايي ماركز يا بارون درخت نشين كالوينو هم مي شود ديد ... اين طور رد پا ها اولين چيزي را كه به ذهن متبادر مي كند ،نياز نوع بشر به اين جور نمايش هاست ، واين باور عاميانه مردم است كه چنين تئاتر هايي را به مرحله اجرا مي رساند .
من ۱ بار نوشته ات را خواندم . فقط چون تصميم گرفته بودم حتماً تا آخرش بخوانم . ولي مطمئن نباش همه چنين تصميمي مي گيرند ... زبانت را ساده تر كن واز فونت درشت تري استفاده كن . اميدوارم موفق باشي . منتظر آپديت بعدي هستم .
صبرا | July 6, 2005 10:14 AM
سلام. ببخشيد که اينو ميگم. اميدوارم که ناراحت نشين. ميخواستم بگم که وبلاگتون نسبت به گذشته يه کم افت کرده. يعني نوشته هاتون ديگه مثل گذشته جذاب و خواندني نيست. ولي يه چيزي هم بگم. اینکه عکسای فتوبلاگ واقعا عالیه. البته بازهم ببخشید این فقط نظر من بود.
در ضمن خوشحال میشم به فتوبلاگ من هم سر بزنید. خیلی دوست دارم نظرتون رو بدونم.
www.photons.tk
فریبرز | July 6, 2005 05:19 PM
باز هم یک سلام؛
دوست داشتم از شما درخواست کنم نقدی هرچند کوتاه ولی خواندنی از فیلم ٰ چه رویاهایی میآیند ٰ یا همان What Dreams May Come در وبلاگتان بنويسيد - فيلم اثر يک کارگردان نيزلندي با بازيگري رابين ويليامز هست - شايد فيلم را خيلي از دوستان سه هفتهي پيش ديده باشند ولي به هر حال امشب ( پنجشنبه شب ) فيلم بار ديگر از سينما يک پنخش ميگردد
با تشکّر - در ضمن من هم فتوبلاگ جديد راه انداختم ٪
محمّد حسین دارائی | July 7, 2005 05:44 PM
به قول ابولفضل ... خوبه ... ميخوام ... بده!
محمود(رضا) | July 8, 2005 09:06 AM
به نام خدا
سلام به همه.
پویان اگه میشه یکم به فکر چشمای خواننده هات باش.کور شدیم به خدا.
گذشته از رنگ متن و زمینه. فاصله خطوط هم خیلی کمه. یه فکری بکن لطفا
سعیده | July 9, 2005 04:16 PM
اموافقم ! رنگ زمينه رو که نميشه عوض کرد چون کل کار خراب ميشه ولي اگه رنگ فونت رو عوض کنيد لطف بزرگي در حق خواننده هاتون کرديد
3 نقطه | July 9, 2005 10:12 PM
بسم الله
سلام
استاد گاهي به سيلي نقد يا شايد يک ياري نياز دارد يک محمد مسيح ...
والسلام
محمد مسیح | July 12, 2005 07:04 AM
نظرم ربطی به یادداشتت ندارد. خواستم خوشحالی خودم را از قبولی ات در کنکور کارشناسی ارشد ابراز کنم.
حسین ایمانی | July 12, 2005 04:56 PM
آقاي ايماني ساعت خواب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سعیده | July 13, 2005 01:45 AM
سلام .. خوبین اقا پویا. چند پست قبل ازتون خواسته بودم چند تا کتاب در مورد پست مدرن و مدرنیسم معرفی کنی ولی نمیدونم چرا رفتی زیرش یه مشت حرف اضافه کردی که اصلا حرفای من نیست ! نکنه تو هم از اون های باشی که با خودت حرف میزنی ؟ موفق باشی
یوسف | July 13, 2005 10:31 AM
اي بابا! دست کم هشت روز از اين يادداشت گذشته و آقاي شيوا هنوز يادداشتي روي ؛راز؛ نگذاشته٬ من يکي که دارم شاخ در ميآر؛ شماها رو ديگه نميدونم. فکر کنم رکورد شکسته شده.
محمّد حسین دارائی | July 13, 2005 11:57 AM
راستي من در وبلاگم که فقط شما و کاميار و فري + افرادي ديگر ميدانيد خلاصه و نقدي از چه روياهايي ميآيند گذاشتهام حتماْ بخوانيد
محمّد حسین دارائی | July 13, 2005 11:59 AM
آيا تهرانيد؟!؟!
فربد | July 14, 2005 08:15 PM
ما آخر نفهميديم شما کجاييد؟
اصلاْ زندهايد؟؟؟؟!!!!!
محمّد حسین دارائی | July 14, 2005 09:31 PM
تبركت منو كشته
تشرف شما را به دين مبين مسيحيت شادباش ميگويم
پدر روحاني!
Anonymous | July 15, 2005 05:33 PM
عارفي اين سخن عيسي بشنيد و زير لب زمزمه كرد:
جوانك بيچاره نميداند اگر خدايي وجود داشت كه بندگانش را تنها نميگذاشت
در اين گير و دار نيچه(ع)!* نيز خود را قاطي آش نمود و فرمود:
خدا مرده است ما(انسانهاي بريده از سنت اعم از مدرن و پست مدرن) خدا را كشته ايم
اگاهان پرسيدند مگر خدايي هم بود كه انرا بكشيم
در اين لحظه عيسي فهميد تمام ان ۳ ساعت را سر كار بوده اما طفلكي هاج و واج مانده بود كه اگر خدايي نبوده پس كي با مامانش آره؟!
اگاهان گفتند اصلا شايد ايده خدا كار مريم بانو بوده
پ.ن*:برخي معتقدند نيچه پيامبري بود كه بدليل خجالتي بودن ادعاي پيامبري نكرد البته شايد پيامبران خيلي رودار بوده اند چون لوتر ميگويد اولين پيامبر اولين شيادي بوده كه با اولين ابله مواجه شده!
عبدالحقير | July 16, 2005 07:10 PM
ايول اصغر (عبدالحقير)
عبدالاحقر | July 17, 2005 05:25 PM
اصلاحيه
ببخشيد نقل قول پي نوشت از ولتر -خداپرست بي دين قرن17- است كه اشتباها لوتر بيچاره تايپ شد اخه اسمشون خيلي شبيه هم است
با تشكر از همه عبدلي ها بابت اظهار لطف
لطفا لا اقل اين وبلاگ را عبدالبازار نكنيد عبدلي بازي در اينجا موقوف
عبدالحقير | July 18, 2005 11:57 AM