« گزارش یک دیدار | صفحه اصلی | کلاه بزرگی که سرمان رفت... »
طلای سرخ؛ کجروی، انگزنی و مسألة کلانشهر
در اوّلین جلسة درس جامعهشناسی دوّم انسانی دبیرستان درسال جدید، با بچّهها فیلم طلای سرخ جعفر پناهی را دیدیم. اصل ماجرا از جایی شروع شد که قبلتر، بعد از صحبت دربارة «نهاد»ها، از نهادینهشدن گفتم و برای اینکه بچّهها، مثالی عملی ببینند، تئوری کلاسیک کجروی مرتون را – که به تفاوت راههای نهادینه و اهداف فرهنگی و در نتیجه مسایل ساختی اشاره میکند – خیلی ساده، بیان کردم. بعد، پرسشی دربارة رابطة فقر و کجروی پیش آمد که آیا فقر به تنهایی متغیّر تعیینکنندة کجروی است؟ اینطور، بحثمان بکلّی وارد جامعهشناسی انحرافات شد و با دیدن بخشهایی از «فقر و فحشا»ی دهنمکی، ادامه پیدا کرد.
از همانجا، برای اینکه با دیدگاه دیگری هم دربارة کجروی آشنا شویم، سراغ رویکرد متفاوت انگزنی (برچسب) – که به تعریف وضعیت از سوی افراد تأکید دارد – رفتیم و بخشی از «قدّیسها و قلدرها»ی چمبلیس را خواندیم. (بنظرم متن خوبی بود؛ هرچند ماجرایش در فرهنگی متفاوت رخ میدهد؛ امّا از آنجا که دربارة بچّههای دبیرستانیست، خوشایند بود.)
بسیار خب! حالا با دو رویکرد، به یک مسأله – یعنی کجروی – نگاه کرده بودیم؛ میماند، جمعبندی نهایی. دوست داشتم بچّهها یکبار تمام آنچیزی را که یاد گرفته بودند، بیان کنند و بنویسند. پس، طلای سرخ را با هم دیدیم و قرار شد بعد از فیلم بچّهها با هم صحبت کنند و با این دو رویکرد، هر یک کجروی شخصّیت اوّل فیلم را توضیح دهند.
طلای سرخ (۲۰۰۳) – که فیلمنامهاش را عباس کیارستمی برای جعفر پناهی نوشته – داستان حسین آقایی را تعریف میکند که پیک غذاست – و به تناسب شغلش به خانههای مختلف سر میزند. حسین آقا قرار است خواهر رفیقش – علی – را بزنی بگیرد و بزودی داماد شود. او، از سر اتّفاق، به جواهرفروشی شیکی میرود و با برخورد زنندة فروشنده مواجه میشود و دست آخر تصمیم میگیرد، گردنبندی را که پسندیده بود، بدزدد. دزدی حسین آقا، فرجام دردناکی دارد...
آنچه اینجا میآورم، اساساً چیزیست که بچّهها نوشتهاند... سعی کردم عادلانه، نوشتههای هر نه نفر را ترکیب کنم! خودم هم بعضی جاها بخشها یا ارجاعاتی سردستی را – که وقت نوشتن در دسترس بچّهها نبود – اضافه کردم تا مستندتر شود. باین ترتیب، نوشتة اصلی (و نه بخش گسترش آن) در حقیقت، متعلّق به دوستان خوبم، آرمان، امیرحسین، حسین، شایان، فربد، کوشا، ماهان، مصطفی و نوید است.
۱-
از نظر مرتون، گاهی، ساخت اجتماعی فشارهایی بر افراد وارد میکند و آنها را به کارهایی وامیدارد که از نظر جامعه مجرمانه است؛ امّا سبب بقای فرد میشود. در میان عناصر ساختی، مرتون دو عنصر «اهداف فرهنگی» و «راههای نهادینهشده» را پررنگ میکند. اهداف، مقاصدی هستند که فرهنگ جامعه، آنها را آرمان تلقّی میکند و بسیار ارزشمند میداند. از سوی دیگر، نهادهای اجتماعی، راههایی را برای رسیدن به اهداف توصیه میکند، که مجاز و نهادی باشد. بنا به این نظریه، همرنگی وقتی رخ میدهد که اهداف فرهنگی و راههای نهادی هر دو پذیرفته شوند. در غیر اینصورت، انواع متمایزی از کجروی پدید میآید. (جعفر سخاوت؛ جامعهشناسی انحرافات؛ ص ۵۰ به بعد)
در فیلم، بخوبی و در نماهای متفاوت، تأکید میشود که هدف فرهنگی، ثروت است؛ شخص ثروتمند در جای جای فیلم مورد احترام قرار میگیرد: خریداران ثروتمند جواهرفروش، همگی مورد احترامند؛ در حالیکه، جواهرفروش، حسین آقا را از آنجا که ظاهر مناسبی ندارد، دست به سر میکند و به گلوبندک حوالهاش میدهد. یا در جایی دیگر، حسین آقا وارد خانة جوان ثروتمند – پورنگ – میشود و شکوه و عظمت زندگیش را میبیند.
از سوی دیگر، راه نهادیشده برای رسیدن به ثروت و در نتیجه، پایگاهی محترم، شغل قانونیست. حسین آقای فیلم، کار میکند؛ قانونی و شرافتمندانه. امّا شغل او، نمیتواند او را به هدف مورد تأیید جامعه برساند.
طبق تئوری مرتون، در اینجا فاصلة اهداف فرهنگی و راه نهادینهشده برای رسیدن به آن بسیار زیاد است. حسین آقا، بواسطة شغلش، آدمهای زیادی میبیند که فرصتهای مشروع را به میزان بیشتری در اختیار دارند. او – که شیفتة رسیدن به ارزشهای فرهنگی مورد تأیید جامعه است – وارد رقابت با آنها میشود و تصمیم میگیرد از قید محدودیتهای اجتماعی راههای رسیدن به هدف رها شود. او در تنگنایی قرار میگیرد که تنها راه فرار و گریز از آن، ارتکاب جرم است. حسین آقا با تهدید مسلّحانة فروشنده، وارد جواهرفروشی میشود...
۲-
«گروههای اجتماعی، کجروی را با مقرراتی که شکستن آنها کجروی محسوب میشود و با کاربردن آن مقررات در مورد افراد خاص و انگ غریبه بآنان زدن، پدید میآورند.»
این عبارت بکر تا حد خوبی، نشاندهندة محتوای رویکرد انگزنیست: «گروههای اجتماعی»، کجروی را «پدید میآورند» و جرم، انطباق رفتار است با قانون؛ وگرنه، «قلدرها» و «قدّیسها» به یک اندازه مرتکب کژرفتاری میشوند. (ارل رابینگتن و مارتین واینبرگ؛ رویکردهای نظری هفتگانه در بررسی مسائل اجتماعی؛ ترجمة دکتر رحمتالله صدیق سروستانی؛ ص ۱۳۳ به بعد) بقول مرد غریبه در نمای قهوهخانة فیلم،
... امّا محدودة همکارای ما باینجا ختم نمیشه. خودم اوّلین کسی هستم که باید به این لیست [فهرست دزدها و خلافکاران] اضافه بشم. خلاصه واسه اینکه به یه جمعبندی برسیم باید کسایی رو بشمریم که به این لیست تعلّق ندارن. گر حکم شود که مست گیرند / در شهر هرآنکه هست گیرند.
باین ترتیب، با بیان بسیار ساده، تفاوت کجرو و دیگران در اینست که او برچسب خورده و دیگران، نه. در فیلم، جا به جا خیلی مؤدّبانه، به حسین آقا برچسب توهینآمیز زده میشود. او، چه در جواهرفروشی، چه در منزل پورنگ، چه هنگام ملاقات با حاجی شایستة فرماندة جنگ و چه از سوی مدیر پیتزافروشی، بشکلی ترحّمآمیز بدبخت قلمداد و «کنار گذاشته میشود».
اینطور، وقتی خود را انگخورده و نامگذاریشده میابد، آماده میشود تا دست به کجروی ثانویه بزند. او بقول لِمِرت، آمادة ایفای نقش کجرو است؛ چراکه نقش تحقیرشدهاش، او را وادار میسازد تا در مقابل مجازات اجتماعی واقعی یا خیالی و کنارگذاری، از خود دفاع کند. حسین آقا – که سقوط را یکبار در استخر منزل پورنگ تجربه کرده –با تهدید مسلّحانة فروشنده، وارد جواهرفروشی میشود...
--
گسترش:
چیزی که برایم جالب بود اینکه، حسین آقا اتّفاقاً بین دوستان و آشنایان خودش، آدم بسیار محترمی است و همه دوستش دارند. امّا وقتی بعنوان غریبه، وارد جامعهای میشود که دیگران فقط با معیار ثروت همدیگر را قضاوت میکنند، از احترام سراغی نمیابد. علی – برادر زن آیندهاش – خطاب باو میگوید:
... احترامی که برای شما قائلم، یه چیز جداست. [...] میدونی حسین آقا! من خیلی چاکرتم. خیلی دوست دارم. چرا؟ چون میشناسمت. [...] امّا یه آدم بدبختی که صبح تا شب سرش تو حساب کتابه [منظور جواهرفروش است]، چهجوری شما رو بشناسه؟ تو زندگی اون آدم، تو دنیاش، چهل و چهار تا آدم بیشتر جا نمیشه؛ اندازة یه اتوبوس. اونوقت شما از اون میرنجی؟ نمیدونم والّا! ولی شاید شمام تو هیأت مشتریاش بیای، واست دولّاراست شه...
بقول زیمل – در مقالة واقعاً بینظیر کلانشهر و حیات ذهنی – مشکل حسین آقا این است که در کلانشهر زندگی میکند؛ یعنی در جایگاه اقتصاد پولی و آنجاییکه تمام کیفیت و فردیّت فرد به سؤال «چقدر» فروکاسته میشود. عقلانیّتی که در اینجا حاکم است با سرشت محفل کوچک در تضاد است. بنابراین، در چنین جامعهای نگرش دلزده (بلازه) بکار میفتد. در چنین جایگاهی فرد اگر میخواهد جان سالم بدر ببرد، باید واکنش نشان دادن به پدیدههای کلانشهری را به اندامی بسپرد که دارای حداقل حساسیّت است و از عمق شخصیّت دورترین فاصله را دارد. بنابراین اتّکا به عقل و عقلگرایی از زندگی ذهنی، در برابر قدرت سهمگین زندگی کلانشهری محافظت میکند. شاید با دیدگاه زیمل، بتوانیم بگوییم پایان تراژیک زندگی حسینآقا از این مسأله نشأت میگیرد که او در شهر بزرگ، با قلب خود واکنش نشان میدهد و نه با مغزش.
پ.ن. دکتر ایمانی، چند وقت پیش میگفتند که برایت بهتر است وقت نوشتن دربارة فیلمها، به نکات جامعهشناسیشان توجّه کنی. چشم آقای دکتر! :) خوب شد؟! راستی، آشنایی با مقالة کلانشهر و حیات ذهنی زیمل را مدیون دکتر ایمانی هستم. ممنون!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
يادداشتات را میگذارم وقتی فيلم را بهام دادی میخوانم!
عيدی ديگه! مگه نه؟! =))
مجتبا | April 5, 2005 02:27 PM
خیلی عادلانه نوشته بودید!!!
قف | April 5, 2005 06:08 PM
منم قراره از ابوالفضل بگيرم و ببينم . هنوز نگرفتم! پس من هم يادداشت رو نگه مي دارم دو سه روز ديگه مي خونمش!
فاطمه | April 6, 2005 12:36 AM
your method of taeching and the result were wonderfull
good luk
behdad | April 6, 2005 01:41 AM
جالب بود...
payambar... | April 8, 2005 11:53 AM
حيف كه من از جامعه شناسي زياد خوشم نمي ياد ... وگرنه سر كلاس موثرتر ظاهر مي شدم كه گزارش كلاس ما رو هم بنويسيد كه حداقل جلوي او سه به تواي دو كله پوك كم نياريم!(ما خودمون سه كله پوكيم!)
mahmood(reza) | April 13, 2005 09:23 PM