« چهارشنبه سوری - گراناز موسوی | صفحه اصلی | سفرهی هفتسین و همربایی اشیای مقدّس »
ملاقات غیرمجازی-۲
باور کنین اصلاً قصد نوشتن این یادداشت رو نداشتم. امّا دوستان اینقدر تیکّه انداختن که از قبل، یادداشت رو آماده کردی و تا میرسی خونه – با یه ذرّه تغییر – میذاریش توی راز و ...؛ گفتم دستِ کم گرگ دهنآلودة یوسفندریده نباشم و حالا که در مظان اتّهامم، مرتکب عمل مجرمانه هم بشم. :)
خلاصه اینکه امروز، دوّمین ملاقات حضوری با دوستانِ – اغلب – مجازی، صورت گرفت. جز من، مجتبا و رضا و بهار و مانا و مهدیه و فاطمه و ابوالفضل بودن و دو مهمان ویژه – که از این ببعد قراره دیگه علیرغم ویژهبودنشون لطف کنن و تبدیل به اعضای عادّی بشن – خانم دکتر احمدنیا و وحید شمسی.
بمن یکی که خیلی خوش گذشت؛ گمونم اندازة یک هفته خندیدم! ضمن اینکه، جز نتایج مفصّل روانشناختی، به نتایج جامعهشناختی هم رسیدیم. یکیش، اثرات اندازه بود. این دفعه چون از دفعة قبل تعدادمون بیشتر بود، چند تا گروه تشکیل شد. تو متون جامعهشناسی معمولاً میگن که تا حدود هفت نفر همه میتونن در مکالمة یکسانی شرکت کنن، امّا همین که تعداد بیشتر میشه، ماهیّت کنشهای متقابل عوض میشه تا جاییکه به حدود ده دوازده نفر میرسه و عملاً شرکتِ همة اعضا در کنشِ مشترکِ متقابل، منتفی میشه. یه نتیجة دیگه هم – که همون موقع ابراز نکردم – در مورد تصمیمگیری گروهیه؛ طولش نمیدم و همین یه نکته رو میگم که عملاً دیدم بعد از تصمیمگیری و زمان اجرا، همیشه یه جور سعی عمومی اتّفاق میفته تا همنوایی حفظ بشه. این تلاش، شامل واکنشای مثبت و مقداری بذلهگویی و شوخیه. تصمیم گروهی ما هم این بود که بدلایل مختلف بعد از بیرون اومدن از محل قرار، هر کسی بره دنبال کاری که داره! :)) باین ترتیب، بعضیا رفتن موزه، بعضیا رفتن دنبال کارایی که داشتن – و علیرغم اونا لطف کردهبودن و اومده بودن – و بعضیا هم رفتن دنبال بستنی میوهای (!) – که البتّه تلاششون ناکامیاب بود! (نکات آموزشی رو از اینجهت گفتم تا کسایی که خوندن مطالب واسهشون جذّابیت نداره، احساس بطالت نکن!)
راستی، این رو هم اضافه کنم که از یه هفته قبل از عید، من دارم همینطور، عیدی میگیرم؛ اوّلیش رو یکشنبه گرفتم که خیلی خیلی خیلی زیاد دوست داشتم. دو تای بعد رو دوشنبه – که باز دوباره، ممنونم – و دو تای دیگه هم امروز – که خوشحالم کردن و البتّه شرمنده.
فقط یه نکته رو بگم که تو ملاقاتهامون از یه چیزی بیشتر از بقیه راضیم؛ اون هم اینکه تنها رابطة متصوّر – بقول بزرگواری – رابطة افقیه. اینرو مفصّلتر به بعضیا گفتم، ولی خلاصه کنم که با اینکه استاد و دانشجو و معلّم و دانشآموزیم؛ امّا در وهلة اوّل دوستیم و این نه تنها خوشحالکننده که خیلی غنیمته. اینطور نیست؟
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
اجازه مي خوام علي رغم ميل شما باز هم از اينكه مرا به جمع خودتون دعوت كردين تشكر كنم و بگويم اين ساعات زيباي در كنار شما دوستان صميمي بودن برايم بسيار مغتنم و دلپذير بود. البته جاي برخي از دوستان ديگر هم خيلي خالي بود!
Ahmad-Nia | March 16, 2005 08:55 PM
ممنون و خيلي خوش گذشت، من كه كلي مطلب ياد گرفتم.هم بحثهاي پيش آمده و هم حرفهايي ديگر _ كه آدم بايد خودش زرنگ باشد و بگيرد _ :)
بهار | March 16, 2005 09:00 PM
خوش گذشت آقاي پويان عزيز . راستي ، اون دسته اي كه رفتن دنبال بستني ميوه اي ، ناكامياب شدن ديگه؟! خوش به حال خودم!!
فاطمه | March 16, 2005 09:05 PM
خوشم میآد که خودتون رو هم از تک-و-تا نمیندازید!: خوبه ما یه چیزی گفتیم که شما هم یه بهانه -یِ دوباره!- داشته باشید واسهیِ نوشتن!
:))
ابوالفضل | March 16, 2005 09:48 PM
سلام .خانم دكتر ميبينيد.منو دعوت نميكنه؟:((
آقاي شيوا :
1- خيلي بدجنسي چون من دلم كلي آب شد.
2- اصلا هم كادوي يكشنبه ات رو دوست نداشتي . تابلو بود.
Anonymous | March 16, 2005 10:04 PM
بالاخره فهميدم نفر بالايي چه كسي هستن D:
بهار | March 16, 2005 10:32 PM
امان از دست اين امير پويان. حالا ديگه من غريبه شدم ديگه...
فرهاد | March 17, 2005 05:57 AM
سلام!
حتمن همينطوره که شما ميگيد ديگه! راستی ما هم موزه نرفتيم ديروز ولی کلّی تو ترافيک مونديم! ولی خوش گذشت!
درضمن آقافرهاد من که يادت کردم، ياد همشهری!!
مجتبا | March 17, 2005 09:36 AM
اوهوم .. خب شما كلي چيز ياد گرفتيد ومنم كلي اطلاعات راجع به تغيير رشته و ... البته هنوزم رو حرفم هستم كه نقص عضو راحت تره..! ممنون كه اين قرار رو ترتيب داديد و البته بايد اقرار كنم كه ما موزه نرفتيم! و ناگفته نمونه كه من انتظارم از اين ديدار چيز ديگه اي بود كه خب .. بگذريم. ..
مهدیه | March 17, 2005 09:38 AM
بيچاره آقا فرهاد! اين دفعه ايميل مي زنم خودم بهشون مي گم!!
فاطمه | March 17, 2005 09:55 AM
ممنون! خيلي خوش گذشت. مخصوصا که ديدن سرخوردگيي پويان از لحاظ بستنياي لابد بايد کلي کيف بدهد. باز هم از اين قرارها بگذاريد! (;
SoloGen | March 17, 2005 11:12 AM
فاطمه خانم، ممنون از لطف شما. از این رفیق ما که بیش از این انتظاری نیست.
فرهاد | March 17, 2005 12:27 PM
مجتبی جان، مگه همشهری ها به فکر هم باشند...
فرهاد | March 17, 2005 12:28 PM
راستش من كه صداي هيچ كس رو نميشنيدم! به نظر من از دفعه بعد يه جاي بهتر قرار بذاريم موزه يا نميدونم يه جاي ديگه !
مانا | March 17, 2005 01:43 PM
مي گم چطوره دفعه بعد بريم كوه و دشت بچه ها! بد فكري نيستا ، طبيعت بكر ، تازشم صدا به صدا مي رسه!
فاطمه | March 17, 2005 03:52 PM
يه ما بيشتر خوش گذشت. هيچ فكر نمي كردم اينقدر خوش خنده باشيد... :)
reza | March 17, 2005 04:32 PM
از اونجايي كه به خانه تكاني علاقه دارم،پيشنهاد مي كنم"براي تبرك" و "كايروس" رو تكاني بدهيد:)
بهار | March 17, 2005 08:54 PM
پس قضيه اين بود؟! من خودمو كشتم دوشنبه نفهميدم شما دو تا به هم چي مي گين! حالا دارم از حسودي مي تركم! نمي گم دلم مي خواست منم باشم! اما دلم مي خواست لااقل ابولفضل نبود! شوخي كردم! من كه نه زياد از بحث هاي دست جمعي خوشم نمي ياد! تازه توي جمع هم خجالتيم!(خيلي!) براي همين همون بهتر كه روحم هم خبر نداشت!
mahmood(reza) | March 17, 2005 10:59 PM
بفرما! دوست بزرگواری می گفتن که خانمها آخر حرفاشون از« Isn't it » استفاده می کنن! پس این «اینطور نیست» آخر جمله چه معنی ای میده؟! بعضی ها راست گفتن در مورد وبلاگ نویسی و اومدن پشت صحنه به جلوی صحنه D:
بهار | March 18, 2005 10:00 PM