« سرما، شومینه و دو بند کاملاً نامرتبط | صفحه اصلی | دیر گچین؛ دیروز کاروانسرا و امروز طویله... »
دربارهی فرانکولا
بعد از مجموعه داستان کوتاه «شب بخیر یوحنّا» - که «یلدای فاحشه»اش را بسیار میپسندم - «فرانکولا» دوّمین اثر داستانی پیام یزدانجوست؛ اینبار امّا، داستان بلند.
باید منسجمتر دربارة فرانکولای پیام یزدانجو مینوشتم؛ وقت ولی تنگ بود. پس بد ندیدم، اشارات کوتاهم وقت خواندن داستان را بیاورم؛ البتّه نه همهشان را... از بعضی به دلایل مختلف صرفنظر کردهام. بهرحال خلاصهوار بگویم که خوشحالم در این شلوغی، داستان پیام یزدانجو را خواندم و وقتم تلف نشد که برعکس، لذّت هم بردم. خواندنش را اکیداً پیشنهاد میکنم. از ایندست تجربه در داستان فارسی، کم سراغ دارم.- طرح روی جلد، نوشتههای پشت جلد و سخن «ناشر»... همه – کم و بیش – میگویند با چه داستانی مواجهم.
- پیام یزدانجو داستانش را عالی شروع کرده... حظ بردم.
- شاید بخاطر حظ فوقالعادة آغاز داستان است که چندان سرخوش ادامة آن نیستم. خلاصه، کم و بیش خواندن داستان را ادامه میدهم. استلا، داستان خانم هاویشام را به ذهنم میاورد.
- ارجاعات بینظیر پیام به این کتاب و آن کتاب حالم را خوب میکند... بعضی جاهایش واقعاً سر ذوق میآیم. شاید بد نباشد بعداً از کسانیکه کتاب را خواندهاند بپرسم کدام ارجاع را بیشتر دوست داشتند؟ خودم از یکی از ارجاعات صفحة شصت و شش خیلی خوشم آمد؛ آنجا که با اشاره به جملة بنیامین در خیابانهای یکطرفه میگوید تنها راه شناختن یک نفر دوست داشتن او بی هیچ امیدیست.
- سالومه و ابراهیم – نمیدانم چرا – مرا یاد دونکیشوت میندازد و ملکة مشهورش؛ دولسینه دوتوبوزو.
- سال دوّم دارد تمام میشود؛ میدانم که سال سوّم درخشانی در انتظارم هست.
- شخصیّت جان بالاردِ فرانکوفیل [-ِداستان] را دوست دارم.
- شاید داستان فرانکولا، پستمدرن باشد؛ امّا بیش از آن، دنیایی که فرانکولا در آن زندگی میکند، دنیای پست مدرن است.... دنیای بازنماییهای مولتی مدیا ! و اصلاً بهمین خاطر، داستان اینطور سرشار از بازیهای پستمدرن است.
- ناخودآگاه وقت خواندن جملات مدیر، متمرکز میشوم و دقّت میکنم. این یکی خیلی خوب است: تو رؤیایی هستی که به واقعیّت پیوسته و میتوانی واقعیّتی باشی که به رؤیا میپیوندد و این کابوس بزرگی است...
- دنیای پست مدرن فرانکولا، زیادی مبتذل است و «چه خوب! خب، ما همین را میخواهیم. مگر غیر از این است؟ من که میمیرم برای موسیقی مبتذل.» و خرید، جزء اساسی این دنیا. خریدهایی که چه بسا بیاستفادهاند.
- همزمان یاد میهمانی آیز واید شات افتادم و نوشتة گرتا گاربوی بارت و گروگانگیری چچنیها!
- پیام هم دستآخر خواننده را با «مکش مرگ ما»هایش خواهد کشت...
- آخ جون! باز هم سر و کلّة بنیامین پیدا شد. اینبار با «اثر هنری در عصر بازتولید مکانیکی» و مفهوم «هاله»اش... همانموقع که فرانکولا در سیرک ظاهر شد و هیچ، جز سایهاش دیده نمیشد، به این فکر افتاده بودم و حالا میبینم که وارد داستان شده.
- این صفحات، سراسر بنیامینیست. انگار جز نیچه، بسیاری دیگر هم هستند که نامشان در کتاب نیامده. امّا، اگر نیچه را هیولا بدانیم؛ بنیامین – بههمان قیاس – هیولا نبود...
- صقحة صد و سی و هشت و آرتئوری!
- درست ساعت پنج عصر بود...باقی همه مرگ بود و تنها مرگ: در ساعت پنج عصر، بیهیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر... آی چه موحش پنج عصری بود!
- پایان هزارة دوّم (درست آخر دسامبر ۹۹)؛ پایان رنسانس؛ پایان مدرنیته؛ پایان فلسفه؛ پایان سیاست؛ پایان تاریخ؛ و پایانِ فرانکولا! این آخر کاری هم پیام دستبردار نیست؛ یکهو، از مهیر تا بودریار و فوکویاما را جلویت ظاهر میکند...
- دستش درد نکند :)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
كاش امروز فردا بود و من مي توانستم هرچه زود تر به اين كتاب دست پيدا كنم! كشتيد ما را از حسرت نداشتن آن ! فردا اولين فرصت و كتابفروشي دارينوش! بهتر است داشته باشدش وگرنه بايد نسحه حودتان را بدهيد!
your friend | February 16, 2005 11:12 PM
پویان عزیز، خواندن نوشته ات واقعا" ذوق زده ام کرد، مثل نوشته ی محمد. و باور کنی یا نه، مرا که این روزها در میان واکنش های متفاوت به کارم مبهوت مانده و گاهی ناامید و حتا نگران می شوم، امیدوار کرد و اعتماد به نفس داد. خوشحال ام که خوانندگانی مثل تو هستند که این گونه در نوشتن اثر با نویسنده سهیم می شوند. اشارات هوشمندانه ات (مخصوصا" به آن شب بالماسکه) را دوست داشتم (هرچند که احتمالا" تو هم مثل محمد در مورد فرانکوفیل برداشت فرامتنی خاص خودت را داشته ای -- از نظر من، این فقط یکی از زبان بازی های بالارد است: برای دل خوشی فرانکولا خود را فرانکوفیل می خواند، که می دانی منظور واضح اش فقط فرانسه دوستی است). بی صبرانه منتظر شنیدن مشروح نظرات ات هستم، به ویژه آن ها که به هر دلیل از گفتن شان چشم پوشیده ای! خوش باشی.
پیام یزدانجو | February 17, 2005 12:44 AM
مگه تو درس نداری پسر؟ ;)
من که هنوز نخواندهام اين کتاب را. اميدوارم کنکور را خوب بدهی و به اميد ديدار.
مجتبا | February 17, 2005 04:17 AM
سلام ! خب فرانکولا رو که من نخوندم و اينقدر اينتلکچوليته پايينه که احتمالا حالا حالاها هم نخواهم خوند ولي اومدم اينجا به سفارش سينا بگم که از عموت يک تشکر بکني ! هها.. تيريپ فاميلي با تو ورش داشته و به من بيست داده. ههاا... اينهم از فوايد پارتي ! ببخشيد که بقيه خوانندگان کامنت هات احتمالا چيزي از اين يادداشت نخواهند فهميد. به هرحال فضاي تنفس مشترک باعث تغيير معناي لغات هم مي شه ! گفتم وبلاگت باکلاسه من هم يک چيز باکلاس بنويسم. حيف که زيادي پيش پا افتاده شد.
جادي | February 17, 2005 01:47 PM
چرا جناب جادي! ما متوجه شديم و تبريك هم مي گوييم به شما! حالا كه اينطور شد لطفاَ سلام ما را به آقاي سينا و خانم ليلا هم برسانيد!
your friend | February 17, 2005 11:58 PM