« طبقِ معمول: سه بند پراکنده | صفحه اصلی | ملاقات غیرمجازی »
گزینش: شبهای روشن و ایمان کیرکگور
-- همة این حرفا واسة اینه که زندگی یه خورده شبیه ادبیات بشه...
حدوداً یکسال از زمانی که درست در آخرین سانس ِ واپسین شبِ اکران فیلم، پیش از جشنواره، «شبهای روشن» را دیدم، میگذرد. از آنروز به بعد، فیلم را چند بار بتماشا نشستهام و فیلمنامه را – گرچه برایم دلهرهانگیز و حتّا تهوّعآور بوده – چندین بار خواندهام. اصل داستان داستایوسکی را هنوز امّا، نخواندهام. ولی داستان فیلم – که اقتباس از داستان داستایوسکیست – خلاصهوار چنین روایت میشود: استاد دانشگاهی – که تک از دنیا کناره گرفته و زندگی آرامی دارد – از سرِ حادثه به دختری برمیخورد که به عاشقش قول داده، یکسال پس از آخرین ملاقات، چهارشب به میعادگاهشان بیاید تا دوباره هم را ببینند. زندگی استاد، در این چهارشب عمیقاً به زندگی دختر گره میخورَد و داستان خلق میشود...
آنروزها، دلمشغول اگزیستانسیالیسم بودم و کیرکگور را – بارها نوشتهام – دوست داشتم و هنوز دارم. دلایل فرامتنی دیگر هم، دست بدستِ علاقهام میداد تا بارها و بارها دربارة فیلم فکر کنم. به آنچه پایین مینویسم، بسیار پیشتر اندیشیده بودم. چه شد که حالا نوشتمش؛ نمیدانم؟ شاید یکبار دیگر دیدنِ فیلم بود که وا داشتم آنچه را میخوانید، بنویسم. و البتّه یادداشت پیشین دربارة «پارادوکس ابراهیم بودن» – که دوباره، کیرکگور را برایم جذّاب ساخت – بینقش و تأثیر نبود... آنچه آمده، درست مانند فلسفة کیرکگور تعبیری شخصیست از فیلم. قول نمیدهم بپسندیدش.
۱-
ابراهیم برای قربانیکردن پسرش – که سالیان سال منتظر ولادتش بود – با الاغی ناراهوار سه روز پی در پی از کوه موریه بالا میرفت؛ سرشار از شک و دودلی. ابراهیم، قهرمان شک است. چراکه آنچه در آن شک نتوان کرد، آناندازه ارزشمند نیست که فرد، تمامی هستیش را بر سر آن به خطر بیفکند. آنچه اینقدر ارزشمند است که بتواند هستی مرا تعیین کند، چیزی نیست که براحتی بتوانم آنرا انکار کنم؛ یا آنقدر بدیهی که مسلّمش بپندارم. سخت است فدا کردن فرزندی که سالها چشمانتظار تولّدش بودی؛ و این، درست همان چیزیست که اگر بپذیریش، خود را در گروش مینهی؛ با نهایت اشتیاق و شور.
۲-
در «شبهای روشن»، استاد با دختر، سربالایی میعادگاه را میپیماید تا دختر بقرارش برسد.
دختر میگوید: این سربالایی، پدر آدم رو در میآره...
و ادامه میدهد: باز خوبه آدم مطمئنه یکی منتظرش هس وگرنه به چه عشقی این سربالایی رو میره بالا؟
استاد پاسخ میدهد: وقتی هم مطمئنی کسی منتظرت نیست، راحت میری بالا.
دختر میپرسد: پس بنظرت من چرا سخت میرم بالا؟
استاد میگوید: برای اینکه مطمئن نیستی، مردّدی.
آنچه حرکت را دشوار میکند، کسی/چیزی نیست که مطئنی آن بالا هست یا اطمینان داری که نیست. آنچه بالارفتن را دشوار میکند – دقیقاً برخلافِ اطمینان – شک است. همان شکّی که صعود ابراهیم را از موریه دشوار میساخت، بالارفتن دختر را از خیابان میعادگاه سخت میکند: شکی خوشایند. شکّی که دلهره (dread) میآفریند و نه ترس (fear). دلهره حالتیست که پیش از جهشی از یک مرحلة زندگی به مرحلة دیگر دست میدهد؛ کیرکگور اینطور میگوید.
۳-
کیرکگور سه مرحله را در زندگی بتصویر میکشد: مرحلة استتیک یا حسّانی که قهرمانش دونژوان است. مرحلة اخلاقی که آگاممنون یا آنتیگونه نمایندگیش میکنند و مرحلة ایمانی که نمادش ابراهیم است. گذر از هر مرحله به مرحلة دیگر – برخلاف آنچه هگل معتقد است – نه با اندیشیدن که با گزینش محقق میشود. اندیشه، بیکار گوشهای مینشیند و چشم به اراده میدوزد تا جهش – و نه فرایندی پیوسته – رخ دهد. اینطور، ما دیگر سر و کاری با آنتیتزها نداریم؛ هر چه هست، آلترناتیوها هستند. باید که فرد، تمامی وجودش را گرو بگذارد و دست به گزینش بزند تا مرحلهای را طی کند.
اینطور، ضدّیتها و جداگانگیها – برخلاف خواست هگل – مستور نمیمانند؛ برجسته میشوند. بهتر بگویم: از درّة جدابودگیها تنها با جهش ایمان میتوان گذشت؛ پلی از جنس دیالکتیک هگل در دست نیست. هیچ پیوستگی در کار نیست؛ هرچه هست، گسست است.
۴-
دختر فیلم شبهای روشن، از همه چیز دل میبرد. تنهای تنها به تهران آمده تا پس از یکسال دوری، چهارشب به انتظار آمدنِ «بهترین آدم» زندگیش باشد. او همه چیز را طرد کرده.
استاد در توصیف عمل دختر میگوید: عشق باعث شده تو یه سال بابتِ یه کلمه حرف صبر کنی و وقتش که شد به همه چی پشتِ پا بزنی و بیای اینجا...
دختر، همان کرده که کیرکگور میگوید «کنارهگذاری بیپایان». همهچیز را از خودش، یا خودش را از همه چیز رها کرده تا با اراده، همة وجودش را برای تنها یک گزینش، در گرو بگذارد. نتیجه هم جهشی بزرگ است که دختر در توصیفش میگوید:
من توی این چهارشب، ده سال بزرگتر شدم...
۵-
ایمان، جهش است. ماجراست. خطر کردن است. ایمان، از همة اینها بالاتر، سرسپردن به بییقینی عینیست؛ کیرکگور اینطور میندیشد.
۶-
سرسپردگی از آن جنس که مرد استاد در شبهای روشن به نقل از ناظم حکمت میخوانَد:
به من گفت بیا
به من گفت بمان
به من گفت بخند
به من گفت بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم.
۷-
همه چیز گسستهست. یا کسی خداست و یا انسان به عبارت دیگر یا این است و یا آن (either/or) و نه اینکه هر دو باشد و خودش باشد (both/and). کیرکگور، اینطور به جنگ هگل میرود: «روح مطلق»، شبحی پریدهرنگ است؛ خدا و انسان امّا مفاهیمی ملموس. اینطور، کیرکگور، انسان را با وضع اگزیستانسیل خود رویارو میکند؛ سرش شیره نمیمالد و دلخوشش نمیکند. وضعیّتی که کیرکگور تصویر مینماید – مانند آنچه هگل میگوید – مفاهیم اندیشهای نیست؛ واقعیّت است. با کیرکگور میتوان زندگی کرد و با هگل، نه. با او میتوان خیال ورزید.
۸-
این، یعنی تمام داستان «شبهای روشن». قضیّه، مسألة انتخاب است. یا تو موقعیّتی/کسی را برمیگزینی و جوری میشوی؛ یا برنمیگزینی و در همان مرحلة پیش میمانی. طبیعتِ انتخاب، خشن است. همانقدر خشن که پدری، پسرش را قربانی کند. همانقدر خشن که وقتی خطاب «رؤیا»ی عاشق غایب فیلم را میشنویم، ترس برمان میدارد. انتخاب، خشن است ولی چاره نیست؛ اینجاست که دلت وضعیّت اردوگاهی (اینجا و اینجا و اینجا) میخواهد، در حالیکه میدانی، نجات در انتخاب است.
۹-
این نوشته با ابراهیم شروع شد با هماو به پایان میرسد. در داستان ابراهیم، مسأله قربانی شدن یا نشدن اسحاق (یا اسماعیل) نیست. مسأله، جهش ایمان است. اگر از منظر آنچه در بندهای پیشین آمد، به قضیّه نگاه کنیم، دیگر پایان داستان چندان اهمیّت ندارد؛ مهم نیست ابراهیم، پسرش را میکشد یا نمیکشد. مهم این است که تصمیم ابراهیم نه با عقل سازگار بود و نه با اخلاق. پس، قربانیشدن یا نشدن پسر، وقتی مهم است که از منظر عقل و اخلاق نگاه کنیم و نه از دید ایمان.
۱۰-
چه فرقی میکند، «رؤیا»ی داستان، «امیر» را برمیگزیند یا استاد را؟ قربانی میعادگاه شبانه، هرکه باشد – رؤیا، استاد، امیر یا کتابهای استاد – اهمیّتی ندارد. مهم جهشیست در ایمان آدمهای داستان. مهم این است که دختر بگوید چهار شبه، دهسال بزرگ شدهام... بگوید چیزی که تو بمن دادی از عشقی که داشتم بالاتر بود. و مهم این است که استاد بگوید این چهارشب خوشبختی واسة یه عمر من بس بود... عشقی رو که تو حس کردی من فهمیدم، سعی میکنم همیشه نگهش دارم...
بگویم و بگذارم و بگذرم:
دلخوشتان نمیکنم؛ انتخاب خشن است و دلهرهآور. نتیجهاش، امّا بزرگ است: حتّی بزرگتر از دلهرة انتخاب...
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
I enjoyed it a lot, so much that I cannot explain! Thank you
your friend | January 24, 2005 08:12 PM
قابل ِتأمل بود و خواندنی؛ گسستگی ِ بندها اما، این بار، زیاد چشم را میزد.
کمی صبر و حوصله برایِ نوشتن، راهگشا بود گمانم...
ابوالفضل | January 24, 2005 09:28 PM
تازه ترس و لرز کیرکگور را خوانده ام و فیلم را هم بارها دیده ام . تعبیر جالبی بود . هر چند من هیچوقت بهخ چنین تعبیری نرسیدم . شاید چون یک فاصله ی زمانی زیاد بین این دو بود و شاید هم ... ؟
aMir | January 24, 2005 11:40 PM
از دو هفته پيش سه چهار بار شب هاي روشن رو ديدم . خودم هم نمي دونم چرا . شايد تاثير آب و هواست . پارسال هم ديده بودمش . اين دو هفته تو امتحانا با خودم گفتم يه چيزي در مورد شب هاي روشن خواهم نوشت ... اما بعد از امتحان ها . الان اينجا رو ديدم و خنده ام گرفت . راستي ، در مورد يادداشت قبلي ، آهنگ اون بنده خدا رو تو ماشين دوستم شنيدم و گفتم : " چه جالب ، يه نمونه خوب براي پويان ، يادم باشه براش بنويسم." اما ... من امروز دو بار خيط شدم از دست شما ... بنده خدا رو نمي شناسين ؟! مجتبي كبيري اسمشه . كاش ديگه اين رو ندونيد!و گرنه براي بار سوم ...!
فاطمه | January 26, 2005 03:12 PM
به نظرم نکته جالب تو اين جهش اينه که در سطح پايينتر اين عمل معصيت به حساب میآد ولی برایِ صعود به سطح بالاتر ضروری و لازمه. من البته با اين فيلم و فيلمنامهش مشکل دارم و نقد که جاش اينجا نيست. در ضمن، ويسکونتی بر اساس کتاب داستايفسکی يه فيلم داره به همين اسم، شبهایِ روشن يا شبهایِ سفيد. که اين فيلم خيلی متأثر از اونه و اين که پوستر اون رو چسبوندن تو اتاق شخصيت اصلی مثلن ادای دين بوده احتمالن!
قربانت.
مجتبا | January 26, 2005 05:05 PM
باعث شديد به اجبار يه فيلم ببينم . نتيجهي نوشتهي پيچيدهاي با 7 ،8 قسمت مجزا براي اين كودك فقط يه همچين كاري ميتونه باشه . چرا سر نميزنيد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تابعدا ...
وحيد | January 27, 2005 02:31 PM
چرا سر نمي زنيد در ضمن هيچي؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟
ramtin | January 27, 2005 04:58 PM
آقا ما هم آدميم و انگيزه داريم . مي خوايد يك كودك دل شكسته بشه . س زنش كنيد بلاگ ما رو ديگه
vahid | January 28, 2005 01:28 PM
اين آقا معملمتون بدجوري زده تو خط بي معرفتي.فقط شما نيستيد كه از دستش شاكي هستيد..........
Anonymous | January 28, 2005 07:53 PM
آقاي شيوا براي اين مصطفي بيچاره يه كامنت بنويسيد!
www.chykhli.blogspot.com
Anonymous | January 28, 2005 09:42 PM
سلام.مقايسه جالبي بود.مخصوصا براي من كه هفته اي يكبار اين فيلم رو ميبينم و هفته اي يكبار هم در موردش نقد ميخونم
masoud | January 29, 2005 10:27 PM
وقتي هواست نيست زيباتريني...وقتي هواست هست فقط زيبايي...حالا هواست هست؟
masoud | January 30, 2005 03:20 PM
شنبه، 10 بهمن 1383، ساعت 22:27 هم ميهن با درود فراوان بر تو . امروز سه هم وطن به کمک شما نياز دارند اين هموطنان به اتهام هواپيما ربايی در معرض اعدام قرار گرفته اند . اينان همان کسانی هستند که ابراهيم حاتمی کيا از زندگی واقعی انها فيلم ارتفاع پست را ساخته است . انان امروز در يک قدمی چوبه دار ايستاده اند و تو می توانی يه هم وطنانت کمک کنی . اگر بخواهی . برای اطلاع بيشتر به وبلاگم بياييد.
Anonymous | January 31, 2005 02:49 PM
از آدمهاي احمقي مصل تو و احمقتري مثل كسانيكه اين اراجيف رو ميخونن حالم به هم ميخوره. هميشه جهاني رو فرض ميكردن بدون وجود انسانهاي احمقي مثل شما. در مورد اين اراجيف صحبت كردن مثل كار روي اعداد مختلطه، چيزهايي كه شما به ساختيد و فقط به درد خودتون ميخوره
DWUA | January 31, 2005 04:13 PM
البته دسته جديدي از احمق ها هم وجود دارند كه به جاي كلمه مثل از مصل استفاده مي كنند!
payambare dorooghin | January 31, 2005 10:54 PM
شبهای روشن موتمن را خیلی دوست داشتم.چون در حال و هوای خوبی بودم که این فیلم را دیدم.من هم دقیقا روزقبل از شروع جشنواره سال قبل فیلم را دیدم.همین شد که به فرهاد سفارش کردم حتما این فیلم را ببیند.اما تا به حال اینطور به قضیه انتخاب دختر و جملات اخر استاد فکر نکرده بودم.متن شما را که خواندم دیدم فیلم را خیلی بیشتر دوست دارم.بابت این حس خوب ممنون.
شیرین عباسی | March 2, 2005 10:25 AM
از خواندن متن شما بسیار لذت بردم .احتما لا تا این زمان اصل داستان از داستا یوفسکی را مطالعه کرده اید به نظر من داستان فیلم گیرا تر است البته بخشی از این جذابیت مرهون بازیبسیار زیبای این دو بازیگر است نوشته های شما قابل تامل است
شادکام باشید
مریم عقدایی | October 23, 2005 05:43 PM