« پارادوکس ابراهیم بودن | صفحه اصلی | گزینش: شبهای روشن و ایمان کیرکگور »
طبقِ معمول: سه بند پراکنده
۱-
آغاز هفتة پیش را مشغول امتحانهای باقیمانده بودم و نیمة دوّمش را با دوستان، در سازمان، مشغولِ داوریهایی که سینا امر کرده بود. انصافاً گرچه کار خستهکنندهای بود؛ امّا حضور دوستان خوبم باعث شد خیلی خوش بگذرد. روز اوّل، یکساعتی دکتر احمدنیای بزرگوار تشریف داشتند – که گمانم در مواجهة با تفکّر قالبی پیشداورانه و سکسیستی یکی از حضّار کلاً ناامید شدند! از آن گذشته، وجودِ خودِ سینا برای شادی چند مجلس کافیست؛ امّا، اضافه کنید دلارآم را و امیرعماد را که پنجشنبه با لیلا آمد. محمّد و علی و بهروز هم گهگاهی بودند و حضورشان، باعث خوشوقتی. حضور سام و احمد هم در روز آخر، شادیمان را مضاعف کرد. مزدک را هم نیمساعتی دیدم و گپ کوتاهی زدیم. محسن را نیز – که سال اوّل دبیرستان همکلاس بودیم و سالها ندیدهبودمش – آنجا دیدم. وقت ناهار یا شام هم رضا، با همراهی دیگر دوستان جوک «جورج» (!) را به اشکال مختلف و در ترکیب با سایر لطیفههای مشابه تعریف میکرد... خلاصه، داوریهای امسال خاطره شد.
۲-
فرهاد، آواز بندهخدایی را بمن داده – که نمیشناسمش – تا بقول خودش شاهدی باشد برای «به جهنّم»ی که نوشته بودم. البتّه وقتی ترانه را بشنوید، اعتراف میکنید که بسیار متفاوت از آنچیزیست که پبشتر گفته بودم. بعبارت دیگر، باب جدیدی در شعر عاشقانه برویتان باز میشود! بهرحال، بخشی از متن ترانه چنین چیزیست:
قَسَم میخوردی با منی، قسم میخوردی بخدا
خدا الهی بزنه تو کمرت!
من اهل نفرین نبودم چه برسه که تو باشی
بیاد الهی خبرت!
عمرت الهی کم نشه، امّا پر از غصّه باشه
رنجایی که بمن دادی بکشی تا آخرش
الهی که یه روز خوش از تو گلوت پایین نره
رسوای عالمت کنن اون چشای در به درت
اینرا که شنیدم، یادِ بازسازی خودمان افتادم، از تصنیفی قدیمی با ردیفی – شرمندهام – نامؤدّبانه:
تو که بیوفا نبودی پدرسگ!
پر جور و جفا نبودی پدرسگ!
و همینطور تا آخر...
۳-
اینمورد را هم پیشتر میخواستم بگویم که فراموش کردم. امّا، دیروز که دوست دیگری به تشدیدِ واژة «دوّم» ایراد گرفت، موضوع خاطرم آمد که مینویسم. غَرَض اینکه بخدا قسم، «دوّم» و «سوّم» تشدید دارند. اوّلبار، دکتر شادروی عزیز، بعد از تصحیح پرسشنامهای، ایراد گرفتند که دوّم فارسیست و تشدید ندارد و گذاشتن تشدید روی واوِ دوّم همانقدر ناپسند است که فرضاً بگویی دوماً! همانجا گفتم که وقتی با تشدید تلفّظش میکنیم، چرا تشدید نگذاریم و مگر درّه و برّه و از این قبیل فارسی نیستند که تشدید دارند؟ که گفتند خیر اصلش دره و بره (!) است. تعجّب کردم و چیزی نگفتم تا چند روز بعدش مقالة «بررسی تشدید از دید علمی و حلّ یک مشکل املایی» دکتر وحیدیان کامیار زبانشناس را بردم و نشانشان دادم که در فارسی پهلوی هم تشدید داشتهایم و امروزه هم صامتهایی مانند «ل» (فرضاً پلّه)، «ر» (مثل ارّه)، «پ» (تپّه)، «م» (مثلاً امّید)، «ک» (لکّه)، «ش» (پشّه)، «ی» (دیّم)، «و» (دوّم مورد بحث)، «ز» (مزّه)، «ت» (مثلاً متّه)، «غ» (فرض بگیرید جغّه) و «چ» (بچّه) مستعد تشدیدند؛ امّا از آنجاییکه قرار دادن یا ندادن تشدید در فارسی، تفاوت معنایی ایجاد نمیکند، چندان توجّهی به تشدید نشده. (برعکس در عربی، تشدید مهم است و مثلاً بنّا را از بنا منفک میکند.) خلاصه، دستِ آخر دکتر شادروی گرامی رضایت دادند که «بهتر است تشدید نگذاریم!»
دکتر شادرو در روش تحقیق و تکنیکهایش، بسیار دقیق و دانا هستند و از آن محمتر بسیار مورد احترام دانشجویان و از جمله بنده و باز هم مهمتر، احتمالاً استاد راهنمای آیندة سینا. امّا، دست کم در این یک مورد محق نبودند.
بگذریم؛ خلاصه کنم که همانموقع، یاد بحثهایمان در «ماورا»ی حالا خاطرهانگیز افتادم بر سر فارسی یا عربی نوشتن و بسیاری موضوعات دیگر؛ با پرهام – که حالا در فرانسه است – و صبا – که نمیدانم کجاست. (خاطرت هست امیرمسعود عزیز؟)
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
هويجوري ............................................................................................
وحيد | January 23, 2005 03:38 PM
خوبه ديگه .همه رو ديدي به جز من:(
Anonymous | January 23, 2005 05:35 PM
اون بنده خدا اسمش مجتبی کبیری هست و انصافا عجب شباهتی داره با سیاوش قمیشی و انصاف بعدی اینکه عجب از ته دل نفرین میکنه ینی دل آدم باهاش میره تا انتهای نفرت اما زود برمیگرده چون خوبیت نداره! از کی متنفر باشیم؟ هر کس اختیار زندگی خودش رو داره
آزاده | January 25, 2005 12:33 PM
واااای.... حرف زشت؟ نچ نچ نچ چه معنی داره؟ اینجا که پاتوق فلاسفه و مجتمعون بزرگیه.. گاهی هم خب کوچیکترا رفت و آمد میکنن خوبیت نداره
آزاده | January 25, 2005 12:34 PM