« بیناموسی علمی | صفحه اصلی | پارادوکس ابراهیم بودن »
روزگار غریبیست نازنین!
هفتة پیش که سینا، نامهاش را برایم فرستاد تا بخوانم و بخشی از شعر «آخر بازی» شاملو را سرآغازش دیدم، یاد گفتههای توضیحی شاعر افتادم در شب شعر معروفش در آمریکا و پیش از خواندنِ همین قطعه که گفت «البتّه این آخر بازی فقط یک نفر نیست…»
***
حتم دارم سینا هم مانند من مدرسهاش را دوست دارد؛ مدرسهای که در آن درس خواندهایم و حالا درس میدهیم. منظورم چیزی بیش از ساختمان مدرسهست؛ بچّهها و دوستانمان در آنجا را دوست داریم… و سینا، به دانشآموزان همین مدرسه، فهم و ادراک اجتماعی میآموخت و یاد میداد چطور اطرافشان را نگاه و تفسیر کنند… آنچه سینا و دوستانش به بچّهها یاد میدادند، تنها یک اشکال داشت: قابل اندازهگیری نبود! و این روزها که جنون اندازهگیری، همهگیر شده، سخت است قدر زحمات سینا را دانستن.
واضح است که به اخراج و کنار گذاشتن دوستانم معترضم و معتقدم اشتباه بوده. امّا، بیش از آن دوست دارم، خودم و تمام کسانیکه در مدرسه ساعتهایی را با سینا و دوستانش کلاس داشتهاند، قدر آموختههایشان را و ارزش آنچه را از دست دادهایم، بدانیم. چراکه برای مدرسهام نگرانم… بنظرم خطر اندازهگیری زیاد، مدرسه را تهدید میکند و آنچه قابلاندازهگیریست، مدالهای المپیاد است و رتبههای کنکور و جامهای روبوکاپ. و باز بنظرم میآید این افراط در اندازهگیری و سهلانگاری در بعضی جنبههای دیگر، موجب تحریف هدفها و جابجایی آنها شده است و خدا نکند هدف مدرسه جز تربیت بچّهها، چیز دیگری باشد. نگرانم «قانون آهنین الیگارشی» بکار بیفتد... اینطوریست که حتّا به تالار افتخارات مدرسه – با اینکه دوستش دارم، چون دوستانم و این اواخر دانشآموزانم را لابلای عکسهایش میبینم – بدبین میشوم. چراکه در بین افتخارات مدرسه، فقط آنهایی لحاظ شدهاند که قابل شمارش و اندازهگیری بودهاند… یاد حرف مارکس دربارة بروکراسی افتادم که از تفکّر غلط بروکرات – که خودش را قدرتمند میپندارد – میگوید و دستاویزش میشود همین «خردهریزههای کثیف مادّیگری» و گرایش کودکانه به نمادها؛ همین مدال و تقدیر و از ایندست چیزها. بگذریم؛ نتیجة کار امثال سینا و دوستانش را نمیتوان اندازه گرفت؛ امّا، شک ندارم که با ارزش بوده (و معمولاً آنچه را نمیتوان اندازه گرفت، باارزشتر است) و میدانم که دانشآموزانشان هرگز فراموش نخواهند کرد، آنچه را آموختهاند.
سینا جان، راست میگویی؛ نامه را که خواندم گفتم کلیشهای شده… امّا، الان گمان میکنم واقعیّتِ رخداده هم، باندازة کافی کلیشهای هست. راست گفتهای، این چیزیست که بارها و بارها در مملکت ما تکرار میشود. اتّفاقی که برای شما افتاد و نامهای که نوشتی، پایان خوبی برای کلاس درستان بود. بچّهها، آنچه را درس میدادید با چشمان خودشان دیدند و گمانم اگر همین را بفهمند، عمری کفایتشان میکند. دستِ کم من، وامدار آنچه از تو آموختهام، هستم. تعارف نمیکنم و میدانی که چیزهای زیادی یادم دادهای. یقین میدانم دیگران هم فراموش نخواهند کرد. همگی ممنونیم.
+ متن نامة سینا: سلام بر شوکران، آنگاه که نوشداروی عاشقان است...
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
كاملا با حرفهايتان موافقم ولي كمي دركش برام مشكل بود به منم سر بزنيد
ممنون
رامتین طاهریان | January 18, 2005 12:40 PM
......................................................................
فرهاد عباسی | January 18, 2005 02:26 PM
سلام عرض شد . شاملو رو خيلي دوس دارم آما از متن طولاني اصن خوشم نمياد . آخه فكر كارت اينترنت مارم بكنيد ديگه . در ضمن من با تقريب خوبي با نظر رامتين موافقم . به من سر بزنيد . كامنت نگذاشتن به منزلهي فحشِ (...) است . جي ميلتان را هم يه چككي بكنيد .تا شنبه...
وحيد | January 18, 2005 03:26 PM
جاي تاسف است! تاسف براي دبيرستاني كه دانش آموزانش قرار بود آزاد انديش باشند و ...
your friend | January 18, 2005 09:50 PM
!!!
SoloGenْ | January 19, 2005 07:56 AM
امروز دیدم که سیبستان به مطلب اسنابیسم شما لینک داده و مطالب وبلاگ شما را درخور تامل دانسته.
خیلی خوشحال شدم. فکر کردم خودتان هم بدانید بد نیست.
دوست داشتم به شما چیزی بگویم. به نظر من مطالبی که شما با دیدگاه انتقادی جامعه شناسی و فلسفی آنها را بازخوانی می کنید، دارای سطح کامل متفاوتی به نسبت دیگر مطالب وبلاگتان است. امیدوارم که این دیدگاه را در سطح وسیع تری در زمینه تحلیل امور روزمره و اجتماعی، ببینم. موفق باشید.
ش - آ
Anonymous | January 19, 2005 02:56 PM
سلام!
خواستم که اگه میشه آی دی خودتون رو به من بدید تا براتون اسم وبلاگ رو بفرستم.
با تشکر
فربد
Anonymous | January 19, 2005 07:28 PM
سلام:)
راستش از ديشب چند بار نامه ي دوستتون رو خوندم اما دليلش رو نفهميدم.تا حالا نديده بودم اين جور اخراجها رو.
بهار | January 20, 2005 01:38 AM
واقعا جاي تاسف دارد...
ولي اقاي انصاري با اينكارشان و مدرسه با اين كارش خيلي چيزها را به ما نشان دادند خيلي چيزها را به ماثابت كردند.
و از اقاي انصاري به علت چيزهايي كه به ما ياد داند متشكرم
Anonymous | January 20, 2005 11:54 PM
اخراج استاد انصاری امر غیر منتظره بود اما نه عجیب . تازه من خوشحالم که بلای دیگر سر ایشان نیامد . چه بسا افرادی که سر بحث هایی ساده تر از این سر از زندان اوین و قبرستان در آورده اند . به امید این که در همه جهان و نه تنها در ایران آزادی بیان ( یا بقول بعضی آزادی پس از بیان پدید آید ( راستی آقای شیوا چرا نمییان مدرسه؟
lord.d | January 21, 2005 04:06 PM
كسي يادش مياد من چرا اخراج شدم؟ كسي ميدونه؟ خيلي سخته تا آدم قبول كنه كه چنين اتفاقايي داره تو سمپاد ميفته...
Anonymous | January 22, 2005 07:14 PM
كوهنوردي مي خواست به قله ی بلندی صعود كند. پس از سالهاي سال تمرين و
آمادگي ، هنگامي كه قصد داشت سفر خود را آغاز كند شكوه و عظمت پيروزي را
پيش روي خود آورد و تصميم گرفت صعود را به تنهايي انجام دهد او سفرش را
زماني آغاز كرد كه هوا رفته رفته رو به تاريكي ميرفت ولي قهرمان ما به
جاي آنكه چادر بزند و شب را زير چادر به صبح برساند، به صعودش ادامه داد
تا اين كه هوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكي هيچ چيز ديده نميشد. سياهي
شب همه جا را پوشانده بود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه و
ستارهها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند.
كوهنورد همانطور كه داشت بالا ميرفت، در حالي كه چيزي به فتح قله
نمانده بود، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط كرد. سقوط
همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و
بد زندگياش را به ياد ميآورد. داشت فكر مي كرد چقدر به مرگ نزديك شده
است كه ناگهان دنباله طنابی که به دور كمرش حلقه خورده بود بين شاخه های
درختی در شيب کوه گير کرد و مانع از سقوط كاملش شد. در آن لحظات سنگين
سكوت، که هيچ اميدی نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا كمكم كن !
ناگهان ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه ميخواهي؟
- نجاتم بده خدای من!
- واقعا فكر مي كني ميتوانم نجاتت دهم؟
- البته ! تو تنها كسي هستي كه مي تواني مرا نجات دهي.
- پس آن طناب دور كمرت را ببّر!
و بعد سكوت عميقي همه جا را فراگرفت.
اما مرد تصميم گرفت با تمام توان مانع از پاره شدن طناب حلقه شده به دور
كمرش شود. روز بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد در
حالي پيدا شد كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمين
فاصله داشت...
من و شما چی؟ چه قدر تا حالا به طنابی در تاريکی چسبيديم به خيال نجات ؟
تا حالا چه قدر حس کرديم که خداوند فراموشمان كرده ؟ يکبار امتحان کنيم؛
بياييد طناب رو رها کنيم ...
Anonymous | May 25, 2005 02:21 AM