« اسنابیسم | صفحه اصلی | ژاک دریدا: از فلسفه تا هنر – گزارش یک هماندیشی »
سایههای اکبر فضلیپناه
دوست خوبم – علی روستائیان – برای دیدن هنر ژاپنی، به موزة هنرهای معاصر رفته بود و وقتِ برگشتن، در پیادهروی خیابان کارگر، چشمش افتاده بود به کارهای آقای فضلیپناه. هنر دستهای فضلیپناه، نظر علی را جلب میکند و حاصلش میشود چند عکس و کمی گفتگو.
جایی، عکسها را با علی نگاه میکردیم که فرهاد – دوست خوبِ دیگرم – سر رسید و با شنیدن نام فضلیپناه، خواست عکسش را ببیند. درست نفهمیدیم چه شد. امّا فرهاد گفت این فرد کسیست که در کودکی برای اوّلین بار، شازده کوچولوی اگزوپری را به او معرّفی کرده. فرهاد توضیح روشنکنندة بیشتری نداد. فقط گفت بعضی آدمها هستند که علیرغم «معمولیبودنشان»، زمانی، تأثیری غریب بر انسان میگذارند... فضلیپناه، زندگی سخت و عجیبی داشته و حتّی کارگری هم کرده و این، مرا فوراً به یاد اری د لوکا و گاوینو لدا میاندازد.
بهرحال، این نوشتة معرّفیگونه و عکسهای همراهش را میهمان علی روستائیان و محمّد میرزاخانی هستیم. ممنون هر دویشان هستم.
بیانِ سادهایست از پیچیدگی انسان
سکوتِ پرتفکّرِ آدمکِ ریزاندامِ مفتولی – که یادآورِ «فکور» -ِ «رودن» است – و یا خانوادهای در همتنیده از سیمِ مسین، ایستاده در کنارِ مادری منتظر، بهسانِ سایههایی ریشه در تفکّرِ مردی دارند که بیهیچ ادّعایی آنها را بهکمترین بها به دوستدارانشان تقدیم میکنند.اکبر فضلیپناه؛ روز بارانی تهران
اکبر فضلیپناه، تحتِ تأثیر همسرش – که عمری در کنارِ هم با سختی و مشقّت زیستهاند – به خلق آثار هنری مشغول است. موادّ اوّلیة کارش، سیمِ مفتولیست؛ سیمی که با چرخش دستانِ پرتوانش در چند دقیقه به اثر هنری سادهای مبدّل میشود و بعد، روی قطعهای چوب، سوار. یک سالی هست که فضلیپناه مشغول این کار است. او آثارش را در پیادهروی موزة هنرهای معاصر تهران عرضه میکند و در عینِ حال، همانجا هم به کارش میپردازد.به پاسِ سایة همسرم، منصوره
زن و زایندگی در کمالِ دایره
اکبر فضلیپناه و همسرش در جنوبیترین مناطق تهران، در ورامین زندگی میکنند. او کارهایش را به هزار تومان میفروشد؛ امّا این قیمتها ثابت نیست. دانشجوها، آثارش را سیصد تومان میخرند و بعضی، به رایگان مجسّمهای هدیه میگیرند.دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
مصداق بارز " گنج را در ويرانه جستن است . " ملموس و زيبا بود.
Reza.p | December 31, 2004 02:55 PM
خيلي كارهاي باحالي داره ...
amirosein | December 31, 2004 03:20 PM
حیف!
... | December 31, 2004 04:15 PM
منم ايشان را ميشناسم كارهاي زيباي دارند ولي حيف كه اين هنر بايد در
كنار پاركها و موزه ها ديد
اي كاش براي اين هنرمندان ارزش بيشتري قائل شد !!
زنده باد هنر ايراني !!!!
Milad | December 31, 2004 07:12 PM
جالب بودن ولی عجيبه که من تا حالا نديدماش.
مجتبا | December 31, 2004 09:32 PM
اين چيزايي كه نوشتين اعصابمو خرد ميكنه(كه عمري با مشقت و...) و دستاشون كاملا نشون ميده...و چه قدرداني زيبايي"به پاس سايه ي همسرم"
اينو ببينيدوالبته اگر دوست داشتين يه كليپ از بم:
http://iranclip.com/yc/viewid.pl?clipid=732&sid=31244814416464
بهار | January 1, 2005 02:47 AM
نمي دونم چراولي امير با تموم اين كارات احساس مي كنم خود خواه تر از تو نديدم.تو عادت كردي خيلي راحت غرور ادما رو زير پاهات له كني.بچه پولدار ننر
Anonymous | January 1, 2005 08:43 AM
يك نگاه جديد ديگر پيدا كردم با آمدن به اينجا . تصميم گرفتم هرچه زودتر هم يك سر به آن اطراف بزنم . راستي ، به دوست قبلي مي خواهم بگويم كسي كه اين ريزبيني را دارد و چشم هايش اين قدر بيناست ، مغرور نيست كه نيست . دوباره اين الم شنگه هاي بچه گانه را اينجا رديف نكن دوست عزيز . مي گويم بچه گانه ، نوع نوشتنت كه اين را مي گويد ...
فاطمه | January 1, 2005 09:01 AM
آقاي شيوا سلام . جمعه شب تو رويا بودم كه فردا آقاي روستائيان براي وبلاگم يه مقالهي توپ مي دن . ××× وارد اينترنت شدم . به بلاگتون رسيدم. همون مقاله رو ديدم. البته مخلص كلوم مهمه كه فرقي نمي كنه اينجا باشه يا اونجا .×××همين مي شه كه بچه ها از خونه فرار مي كنن و سر به كوه و بيابون مي ذارن . ××× ببخشيد كه ارزش وبلاگو و مقاله و كامنت ها رو پائين آوردم.به من هم سري بزنيد.
وحيد | January 1, 2005 05:15 PM
آقاي شيوا سلام . مهم شدم . معروف شدم . همكلاسيتون خانم شعر باف كه تو چاچراغ مي نويسه . برام كامنت گذاشته . فردا چلچراغ و با پرينت كامن مي برم مدرسه كلاس بگذارم. اين كامنت رو گذاشتم كه كامنت ها به ده تا برسه بلكم به روزكنيد. به من هم سري بزنيد . در مدرسه نديدمتان.تا بعد . . . . . . . .
وحيد | January 2, 2005 10:16 AM
من اين آدم رو اكثرا مي بينم .فكر مي كنم كه داره با فروش آثارش يه جور اعتراض بي توجهي افراد به آثارش مي كنه.
bassiste_filsoof | January 2, 2005 11:06 PM
اِ این کسی که بعد از من کامنت گذاشته،چرا اینجوری انتقاد کرده؟!
سوء تفاهم نشه! من اگر گفتم نوشته هاتون ناراحتم میکنه طرز بیانتون نبود، منظورم وجود چنین هنرمندانی،سختی کشیدنشان و ارج نگزاردنشان بود:)
بهار | January 3, 2005 01:08 AM