« دربارة عکسِ بدونِ عنوان از عکّاس ناشناس | صفحه اصلی | سایههای اکبر فضلیپناه »
اسنابیسم
۱-
سِر آیزایا برلینِ مشهور، روایت کرده که در اواخر ۱۹۵۰ همراه با ژان کوکتو، پیکاسو را در جمعی کوچک ملاقات میکند. برلین برای شکستن سکوت میان خودش و پیکاسو، لطیفهای اسپانیایی را به فرانسه تعریف میکند و میگوید:
لوپه دو وگای نمایشنامهنویس اسپانیایی، در بستر مرگ از پزشک معالجش میپرسد: من امروز میمیرم؟ و پزشک پاسخ میگوید: بله.
- مطمئنید؟
- بله آقا.
- کاملاً مطمئنید؟
- بله آقا.
- من تا یک ساعت دیگر میمیرم؟
- بله آقا.
- کاملاً مطمئنید؟
- بله آقا.
- من تا یک لحظة دیگر میمیرم؟
- امکان دارد.
- حالا که اینطور است میخواهم بگویم نوشتههای دانته، خیلی حوصلهام را سر میبَرَند.
برلین، تعریف کرده که دیدارش با پیکاسو، موفق نبوده؛ پیکاسو از لطیفة برلین ناراحت میشود و فاصله میگیرد. بنظر میآید پیکاسو این لطیفه را بخودش گرفته و شاید اینطور معنا کرده: بسیاری مردم اگر بدانند همین امروز میمیرند و دیگر ترسی از آبرو و منزلت و پروایی از شهرت و پرستیژشان نداشته باشند، احتمالاً، حرف دلشان را راجع به پیکاسو میزنند و میگویند «رک و راست، نقّاشیهایش حالمان را بهم میزند.» امّا افسوس که باید در میهمانیهای آنچنانی سر صحبت را با دیگر همکیشانشان باز کنند و از حسّ زیباییشناختی روشنفکرانهشان راجع به نقّاشیهای پیکاسو بگویند و نقّاشی مدرن را تحسین کنند و دربارة هزار و یک کتاب نخوانده، نظری ابراز نمایند. اینها، «اسناب» (snob) هستند.
۲-
بنیامین در «خیابانِ یکطرفه» و در بخش «سیزده نهاده در مخالفت با اسناب و افادهفروش»، مینویسد: آدم اسناب – که در دفتر خصوصی نقد هنری تنهاست – با دیدن بتوارهای در یکسو و نقّاشی کودکانهای در سوی دیگر، به خودش میگوید: آیا پیکاسو به نظر وقت تلف کردن نمیآید؟
دور و برمان پر است از اسناب و افادهفروش. دوستانِ اسناب من – که هنر و ادبیات برایشان دستمایة خوبِ تمایز است – میتوانند دربارة «کیسة چای فوری» اثر اولدنبرگ – هنرمندِ پاپآرت – در موزة هنرهای معاصر تهران، ساعتها صحبت کنند و نیّاتِ پنهان در اثر را با کلمات قلمبه – بدون آنکه معنایشان را دریابند – شرح کنند. (و درنیابند که هنرمندان پاپآرت، امثال آنها را دست انداختهاند.) دوستانِ اسنابِ من، میتوانند از آشناییها و حضورشان در میهمانیهای بزرگان صحبت کنند؛ از ملاقاتشان با فلان هنرمند و دعوتِ اختصاصیشان به بهمان جلسة خصوصی. آنها، خود را «متفاوت» میپندارند و دوست دارند تصویر ذهنی از خودشان را به دیگران تحمیل کنند و اطمینان پیدا کنند که دیگران هم، آنها را بر بنیانِ همان ذهنیّتِ «متفاوت»ی که از خودشان دارند، میشناسند... میتوانم بفهمم کسی به خدا باور ندارد؛ امّا، دوستانِ اسنابِ من خداناباورند چون باید از دیگران متمایز باشند. درک میکنم کسی تنها از فیلمهای اروپایی خوشش بیاید؛ امّا، دوستان افادهفروش من، فیلمهای هالیوودی را نمیپسندند، چون شخصیّتهایی متفاوتند و مثل آدمهای دیگر «ساده» نیستند. اسنابیسم، مرض ویژهایست؛ مرضِ سادهنبودن – دستِ کم، در مایههای اندیشه – و بیماریِ وسواسِ سلیقه. اسناب، به کمتر از اجرای ویژه و خاصّی از فلان سمفونی بتهوون رضایت نمیدهد. هنر در نزدِ افادهفروش، کالاییست «بتواره» با تعریف مارکسیستیاش.
۳-
اوژن یونسکو، نمایشنامهای دارد به نامِ خلاء. این نمایشنامة بینظیر ابزرد (معناباخته) روایتگر زندگی استادیست متظاهر که افتخاراتش را – انواع و اقسام مدارک دکترا – یکییکی در قابهای زیبا به دیوار کوبیده. اشتباهی اداری، استاد را – که حالا دبدبه و کبکبهای بهم زده و رسالهها، در ادبیات تألیف کرده – وامیدارَد دوباره در آزمون نهایی لیسانس شرکت کند. شرکت میکند و داستان از آنجا آغاز میشود که دوستی، خبر ردّ شدنش را در آزمون میآوَرَد... استادِ نمایش خلاء، شخصیّت اسنابیست که همة آنچه را بدان افتخار میکند، در جلوی صحنه، در پیش نظر همگان، به میخ بر دیوار کوبیده. او، میخواهد شخصیّت متظاهرش را همه بپذیرند و اقرار کنند و حالا که اینطور بیآبرو شده، دستش بجایی بند نیست؛ جز به شکوهِ فکَسنی گذشته. گفتمان اربابمآبانة استادانه، نشانة تفاخر و افادة اسناب است.
اسناب، همواره جلوی صحنه، نقش بازی میکند. اروینگ گافمن، بین «جلو صحنه» – بهعنوان منطقة نمایش عمومی – و «پشت صحنه» – بهعنوان منطقهای که اطّلاع عمومی مورد نظر نیست – تفاوت قایل میشود. اسناب، همواره برای اطّلاع عموم عمل میکند. اسناب، بازیگرِ درماندة نقشهای تکراری خود است: ایّهاالنّاس! بدانید که من شخصیّتی ویژهام و با دیگران، متفاوت. آگاه باشید که سلیقة من اصیل است.
۴-
سلیقة اصیل؟! بوردیو، زیر آبِ سلیقة اصیل را میزند. سلیقه، سرمایة نمادین دست و پا میکند. مثل فرضاً حرف زدن با لحن و لهجهای خاص، پوشیدن لباسی ویژه و ... . سلیقه، تمهیدِ عدّهایست که میخواهند در بازار عرضه و تقاضای سرمایة فرهنگی، چیزی بیش از دیگران داشته باشند. بوردیو که خود شهرستانی بود، وقتی وارد دانشگاه میشود درمییابد به دنیای جدید پیش رویش تعلّق ندارد. (و همین کمک میکند چیزهایی را ببیند که دیگران قادر به درکشان نبودند.) او، نشان میدهد که چگونه کسی که کلیدهای زبانی را در دست ندارد – یا، سلیقة زبانی سطح پایینی دارد – از حضور در جمعیّت میهراسد، واژههایش بهم میریزند و از دیگران متمایز میشود. امّا دیگران که «سلیقة سطح بالا» دارند، قدرتی نمادین بدست میآورند.
سلیقة اصیل؛ این همان چیزیست که اسناب بدنبالش میگردد. امّا کدام سلیقه، اصیل است؟ خواست، اندیشه، ذائقه و سلیقهای متمایز از فرهنگ عامّه. سلیقة اسناب – برخلافِ سلیقة عامّه – ظاهراً، قابل تکثیر نیست. اسناب، سلیقة اصیل را جست و جو میکند تا با قدرت نمادینش بر دیگران تسلّط پیدا کند. او دوست دارد متفاوت – متمایز و ضمناً، برتر – از دیگران باشد.
۵-
خودکاوی: بنظرم «متفاوت»بودنِ سلیقه و طرز فکر، چندان مایة مباهات نیست. همینکه تو از دیگران «متفاوت» باشی در دستة آدمهای «عجیب» قرار میگیری و این یعنی با کسانی دیگر «مشابه» هستی. آدم، هیچوقت نمیتواند متفاوت باشد. امّا، آیا «سادگی» – خود – گونهای اسنابیسم نیست؟ در مورد خودم بگویم. آیا، من اسناب هستم؟ (مثلاً همینکه به نقد پسامدرن علاقمندم، یک دلیلش این نیست که اندکی دشوارفهم است و شاید دیگرانی باشند که نمیفهمندش؟) حتّا اگر قبول کنیم که من آدمی «ساده»، «خاکی» و «مثل بقیه» هستم – همانطور که چندی پیش یکی از دوستان بزرگوارم گفتند – آیا همین سادگی، گونهای اسنابیسم نیست؟ آیا همینکه تصویر میکنم «من آدمی خاکی هستم»، خودش افاده نیست؟ «سادگی»، ورژنِ جدیدی از اسنابیسم است. آیا من یک اسناب هستم!؟ آیا همینکه این پرسش را طرح میکنم که «آیا من یک اسناب هستم؟»، نشان نمیدهد که اسناب هستم؟!
ترک بک
Listed below are links to weblogs that reference اسنابیسم:
» او يک اسناب بود! from Anti Memoirs
ميخواستم در مورد يک مطلب مهم و خيلي خاص برايتان صحبت کنم، گشنهام بود، نشد! به جاياش اين را بخوانيد!... [Read More]
يادداشتها
فوق العاده بود:)ممنونم...
Anonymous | December 26, 2004 10:05 PM
You are not snobbish. I can say that
your friend | December 26, 2004 10:20 PM
پويان جان،
اميدوارم اينگونه نباشيم.
نوشته ات خوب و خواندنی بود و جالب اينجاست که تکّههايیاش با فکرها و دغدغههایِ من کاملاً همخوانی داشت. حالا شايد بعد يک «ترکبک»ی برايت نوشتم!
قربانت،
مجتبا | December 26, 2004 11:26 PM
الله اکبر! به شمارهي (5)ات که باشد، هر شخصي هرگاه خود را در دستهاي قرار دهد و آن را بيان کند اسناب خودآگاه شده است و هرگاه در دستهاي قرار بگيرد و آن را بيان نکند، اسناب ناخودآگاه شده! و آدمها –درست مثل اشياء- به گمانام مجبورند تا در دستهاي قرار بگيرند. يا به عبارت ديگر: هميشه دستهاي هست که چيزي در آن قرار بگيرد. پس در نهايت، هميشه نوعي از اسناب هستند؟! نميدانم، فکر کنم مشکل از (5) باشد!
SoloGen | December 27, 2004 12:24 AM
... ولي جدا از اينها، ترسناک بود نوشتهات!
SoloGen | December 27, 2004 12:29 AM
با بالایی موافقم . مثل روند تمدن بشر است.
Reza.p | December 27, 2004 10:46 PM
who cares? let the snobs be snobs
if a person feels comfortable in being strange and differnt, so they can be.
who are we to say who is different or strange and who is not?
people can have their different tastes and preferences.
that is what makes us (human beings) interesting.
right?
yasaman | December 28, 2004 08:22 PM
سلام
به دنبال پارادوكسها نرو ! به نظرم جديدترين نوع اسنابيسم امروزي همان پزروشنفكري است كه سرتاسر ايران را فراگرفته چرا كه هر كس بدون احتياج به هيچگونه ژيشزمينه هايي از دانش و تفكر مي تواند ياوه سرايي كند.
بدرود
Reza.p | December 29, 2004 03:55 PM
عالي بود !
دسته كم فكر من رو خيلي مشغول كرد .
ولي يك نكته! شايد در آخر اين بحث آدم به اين نتيجه برسه كه اسناب بودن اصلا بد نباشه!!!
bassiste_filsoof | December 30, 2004 05:44 PM
آن کس که خود را عمیق میداند،تلاش میکند که واضح و شفاف باشد.
آن کس که دوست دارد به نظر توده ی مردم عمیق بیاید، تلاش میکند مبهم وکدر باشد.توده ی مردم کف هر جایی را که نتوانند ببینند، عمیق میپندارند و از غرق شدن خیلی واهمه دارند.
بهار | January 1, 2005 01:18 AM