بارتلمیِ پستمدرن
خانم شیوا مقانلو، چند وقتِ پیش، این پرسش را طرح کرده بودند که بارتلمی، نویسندهایست پسامدرن یا مدرن متأخّر؟ همانوقت دربارهاش فکر کردم و چیزهایی بنظرم رسید که هیچوقت فرصتِ نوشتنشان دست نداد تا امروز، که تصمیم گرفتم هرقدر شکستهبسته، پاسخم را بنویسم. پیش از هرچیز، اینرا بگویم که مثل بسیاری دیگر، تنها داستانکوتاههای ترجمهشدة بارتلمی را خواندهام. یکی، مجموعة «زندگی شهری» را که خود خانم مقانلو به فارسی برگرداندهاند و انتشاراتِ بازتابنگار (۱۳۸۲) چاپ کرده و دیگری مجموعة «آماتورها» که روحی افسر ترجمهاش کرده و مؤسّسة انتشاراتی کلاغِ سفید (۱۳۸۳) منتشر نموده و در انتهایش هم فهرستی از داستانهای بارتلمی که به فارسی اینور و آنور چاپ شده، آمده.
بیشک، خود خانم مقانلو، ایدههایی درخشانتر از من، دربارة دنیای داستانی بارتلمی دارند؛ اثباتِ مدّعایم مقدّمة کوتاهشان است در سرآغاز کتاب. پس، هدفم از آنچه اینجا مینویسم – مثل دیگر یادداشتهایم – آزمون درستی و مقبولیّت سخنم است و نه بیشتر. خوشحال میشوم، نظرتان را دربارة نوشتهام بدانم.
۰- بارتلمی، نویسندهای پسامدرن است. دستِ کم بیشتر شارحان و منتقدان پستمدرنیسم ادبی – تا آنجا که خواندهام – وقتی نمونهوار نویسندگان پستمدرن را ذکر میکنند، بارتلمی را در آغازجاهای فهرستشان میگنجانند. این موضوع را میتوان در بسیاری از مقالههای کتابِ ارجمند «ادبیات پسامدرن» (گزینش و ترجمة پیام یزدانجو) دید.
اینجا، صرفاً قصد دارم دربارة داستانِ کوتاهِ «کوه بلورین» بنویسم و با نگاه کردن دوباره به آن، بگویم چرا بارتلمی، پستمدرن است. (از کسانی که کتاب را خواندهاند، هیچگاه نشنیدهام این داستان را بعنوان داستان محبوبشان از میان دیگران انتخاب کنند؛ امّا، اوّل بار که کتاب را خواندم، این داستان را بسیار پسندیدم.)
۱- بنظرم، در داستان «کوهِ بلورین»، بارتلمی، دریدایی داستاننویس است! در این داستان، ساختارگرایی به سخره گرفته میشود. دریدا – خصوصاً در نقدش بر لوی-استروس، ساختگرای مشهور – امکانِ قوانین عام را مشکوک و تردیدآمیز میداند و به پرسش میکشد. داستانِ شمارهگذاریشدة بارتلمی، بیاختیار خواننده را به یاد پروپ و روایتشناسی ساختگرا میندازد و کاری را بخاطر میآورد که دربارة داستانهای جن و پری (fairy stories) روسی کرد. تکتکِ جملههای داستانی بارتلمی – که با شماره آغاز میشوند – یادآور «کارکرد»های پروپ و «میتیم»های لوی-استروس است و بلافاصله، ما را با خود میبرد تا زبانشناسی ساختگرا و فونیم و مورفیم. بنظر میآید، آنچه در شمارة ۸۰ داستان به نقل از «کتاب راهنمای افسانة پریان» آمده، شاهدی بر نظرم باشد. (و نیز پارة ۷۱ که دربارة نشانه – همزاد همیشگی ساختار – میگوید.) موردِ دیگر، اینکه راوی داستانِ کوه بلورین، خودِ قهرمان است. (۱. سعی میکردم از کوه بلورین بالا روم.) بنظرم، بارتلمی با اینکار فاصلة بین ابژه و سوژه را برمیدارد. برخلاف تمام کارکردهای پروپ که فرضاً میگوید «قهرمان ازدواج میکند» اینبار، سوژه (قهرمان/روایتِ داستان) از ابژه (ساختارگرا) جدا و متمایز نیست.
دستِ آخر آیا اینطور نیست که اصرار بارتلمی در اتمام داستان در ۱۰۰ شماره، گونهای هجو ساختگرایی است که میکوشد همه چیز را قانونمند و اتّفاقاً خیلی سر راست و «روند» برایمان فرموله کند؟ آیا این موضوع که قهرمان، بعد از نجات «شاهزاده خانم ِ طلسمشده» (یادآور داستانهای پریان)، او را برای دوستانش به پایین میندازد، بر «قابلیّت پیشبینی» ساختگرایی فاتحه نمیخوانَد؟! آنوقت است که منِ خواننده در ذهنم، «به عقابها هم اعتباری نیست» را طور دیگری میخوانَم!
۲- خوانده بودم، بارت آرزو داشت داستان بنویسد. بهرحال، بارتلمی، در بسیاری از داستانهایش – و از آن بین، کوه بلورین – بارتِ متأخر پسامدرنیست که دست به قلم برده و داستان مینویسد. نمیخواهم مانندِ بندِ پیش به عدم وجودِ – بقول بارت – متازبان – از جمله، متازبانِ ساختگرایانه – اشاره کنم. بنظرم داستانهای بارتلمی، تا حدودی تجلّیبخشِ مرگِ مؤلّف بارت هستند. بیاغراق شاید داستانهای بارتلمی در حکم همان چهارراهی باشند که بارت معتقد بود میتوان از هر سویی واردش شد؛ زبان در چهارراه داستانهای بارتلمی از هر سو، تند و سریع عبور میکند و استنادها و دلالتها را با خود میآورد و میبَرَد. در این سطح صفر است که منِ خواننده – رها شده در چهارراه داستان – سرخوشی متن را جستجو میکنم؛ در تماسِ لباس و جسمِ عریان (زبانِ عریان؟) داستان خواندنی، جایش را به داستانِ نوشتنی میدهد. حیف که بقول بارت «نقّادی همیشه با متون لذّتبخش سر و کار دارد، نقّادی هرگز با متون سرخوشیبخش سر و کار ندارد» (لذّت متن، ترجمة پیام یزدانجو، ص ۳۶)
۳- دربارة اینکه کوهِ بلورین – نبش خیابانِ سیزدهم و هشتم (پارة ۲) – وسطِ شهر چه میکند، چیز چندانی نمیگویم. کوه، وسطِ شهر شلوغ – و البتّه متمدّنی – است که جوانانش در خودروهای پارکشده و درگاه خانهها، مواد تزریق میکنند. (پارة ۲۸) آیا، صحبت از دوگانة متقابل تمدّن/طبیعت است؟ بهرحال، مرا که یاد نقد دریدا از روسو انداخت. یا خود داستان؛ قبول دارید چقدر زیبا، دوگانة واقعیّت/داستان و بازنماییاش به شکل محاکات (تقلید) را به سخره میگیرد؟
۴- پستمدرن یا مدرنِ متأخّر؛ من از هجوِ بینامتنی بارتلمی لذّت میبرم. آنچه در آثار بارتلمی برایم دوستداشتنیست طنزی است از جنسِ همان طنزی که اکو میگوید: گونهای بازی فرازبانشناسانه.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
بازهم بحث مدرن و پسامدرن با آن پز روشنفكري كه همچون ساير امور برخاسته از فرانسه هميشه پا از صحبت فراتر نگذاشته است .
دوستدارت | December 12, 2004 11:51 PM
من يه روزي مثل امروز خوشبخت بودم...!!!!
Anonymous | December 13, 2004 10:30 AM
لطفا به وبلاگ من مراجعه كنيد
وحيد | December 13, 2004 09:57 PM
دوست گرامی. از آشنایی اینترنتیتان خوشحالم. و خوشحالم که کتابی را که ترجمه کردم، بهانه ی پرداختن به داستان های بارتلمی قرار داده اید. تحلیلتان خیلی جالب بود. در یکی از جلساتی نقد این کتاب - در باشگاه اندیشه - یکی از دوستان صحبت خیلی جالبی در مورد "دکوپاژ سینمایی در کوه بلورین" ارائه دادند. اگر متن آن صحبت ها را در آرشیو "خوابگرد نیافتید بگویید تا برایتان بفرستم.
ضمنا مجموعه ترجمه های جدیدم از بارتلمی هم زیر چاپ است. موفق باشید.
شیوا مقانلو | December 14, 2004 01:02 PM
دوست عزيز من يكي از نويسندگان بزرگ هستم!
اگر خواستيد مي توانيد ...
filsoof | December 15, 2004 08:47 PM
سلام. از طريق کتابلاگ به اينجا پرتاب شدم!
بارتلمی در طبقهبندی ادبی در آمريکا، بیترديد نويسندهای "پُستمدرن" يا به قول شما "پسامدرن" بهحساب میآيد.
من نمیدانم روی چه حساب در اين سه-چهار ساله در ايران، تب بارتلمی اينقدر بالا گرفته، امّا حداقل اين را میدانم که هنوز دوستان نام او را غلط تلفظ میکنند: "دانلد" درست است نه "دونالد"! بدون کاستن از ارزش کار مترجمان محترم، معتقدم لااقل برای ارائهی ترجمهای خوب، بايد نام نويسندهی اثر را درست ذکر کرد.
در خود آمريکا البته دانلد بارتلمی نويسندهی مطرحی است و در کتابهای آموزشی ادبيات، نمونهکارهای او هم اغلب میآيد، امّا از آنجا که ادبيات در آمريکا با سينما پيوندی عميق دارد و "ادبيات تصوير" را بيشتر میپسندند، پُستمدرنها فقط در حوزهی آکادميک يا روشنفکری مورد توجه قرار میگيرند.
مجيد زهری | December 18, 2004 04:36 AM
به نظر من بارتلمي نويسنده اي مدرنيست است. نويسندگان پست مدرن دو دسته هستند يا در يک گسست به پست مدرنيسم رسيده اند يا نقطه اتصال مدرنيته به پسا مدرنيته هستند. بارتلمي از دسته دوم است که دقيقا نقطه واسط مدرنيته و پسا مدرنيته است.
Sina | December 19, 2004 11:09 PM
آقای پویان عزیز. ممنونم به خاطر حسن نظر و لینکی که به وبلاگ من داده اید.
و شرمنده ام که ترجیح داده ام برای جناب آقای زهری را در وبلاگ شما پیام بگذارم. از آن جا که ظاهرا ایشان ناراحتی عجیبی نسبت به شناخته شدن این آدم در ایران و به دست امثال ما دارند، چرا که قبلا و در جای دیگری هم چیزی گفته بودند از این دست که وای بر ادبیاتی که در ایران هنوز بارتلمی برایش چه و چه است (به نقل از خوابگرد سابق) فقط خاطر نشان می کنم که بر حسب قراردادی که بیشتر ما مترجمان وطنی تازه کار با خودمان و خواننده مان داریم، ترجیحا آن اسامی یی را که در طول زمان با تلفظی آشنا ولو ناصحیح در ایران جا افتاده اند به کار می بریمف مثلا می گوییم توماس گرچه املای به قول ایشان امریکایی اش تامس است و ... امیدوارم آقای زهری اگر خود کتاب ها را هم خوانده اند نکات دیگری را هم برای ارائه ی یک ترجمه ی خوب به من و مترجمان و علاقمندان دیگر او گوشزد نمایند.
شیوا مقانلو | December 26, 2004 09:14 PM