« دربارة داگویل ساختة لارس فون تریه | صفحه اصلی | اختلال در نظام نشانهای: داغ قدرت بر پیشانی قانون »
بهجهنّم!
ه
باین فکر میکردم که چطور از «اگه قیمتیترین سنگ زمینم / توی تابستون دستای تو برفم» و خلاصه «پیش تو راضی به مرگم» رسیدیم به «خیال نکن نباشی، بدون تو میمیرم / گفته بودم عاشقم، خب؛ حرفمُ پس میگیرم» و خیلی راحت و سر راست «این مهم نیست منُ دوست نداری» و اصلاً «هیچ خیالی نیست»؛ چراکه «میخوام این روزا مالِ خودم باشم».
به چنین تحوّلی فکر میکردم؛ تغییری در سنّتِ ترانهخوانی ِ نوین ِ ایرانی که در آن، ترابادور ِ عاشقِ دلخسته – که حتّی جفای معشوق، برایش عین وفاست – جایش را به شوالیة ستبری میدهد که عشق، برایش بیقدر و ارزش شده و دیگر تابِ آزارهای معشوق جفاکار را نمیآوَرَد و خویشتنداری را سویی مینهد و فریاد برمیآورد که «برو از تو قلبِ من که قلبِ من جای تو نیست». ترابادورِ سالهای گذشته حالا بدل به شوالیهای شده که دیگر نمیخواهد «عروسک مغازهای» یا «عروسک کنج اطاق» و «بردهای حرفشنو» باشد. شوالیه، برعکسِ ترابادور که افتخار میکند بازیچة دستِ معشوق است، دیگر دوست ندارد بازیچه باشد. آنچه دربارهاش فکر میکردم، تبیین ِ چنین تحوّلیست؛ تغییری که با شنیدههای اندک و پنداشتههای – البتّه شاید نادرست – من تطبیق میکند؛ امّا بیشک تنها مطالعة اسنادی و تحلیل محتوای ترانههای سالهای اخیر و مقایسة آن با سالهای پیشتر، میتواند واقعیّتش را اثبات کند.
خلاصه، به این میندیشیدم که اگر مشابه گلدمن در «خدای پنهان» و کاری که دربارة پاسکال و راسین انجام داده – و البتّه نه آنقدر مبتنی بر طبقه – فکر کنیم، ترانههایی که میشنویم، گویای آگاهی جمعی واقعی هستند و باید دید آبشخورشان چیست؟ کدام واقعیّتِ بیرونی، باعث تولید بیش از پیش چنین شعرهایی میشود؟ یا اگر نخواهیم مانند گلدمن در گفتمانِ جامعهشناسی آفرینش ادبی فکر کنیم و بخواهیم بیشتر به مطالعات فرهنگی نزدیک بشویم، استفاده از مدل دایر در «سرگرمی و آرمانشهر»، جالب بنظر میرسد.
راستش را بخواهید، چیزهایی که گفتم و خواهم گفت، صرفاً در حد طرح اولیّه و ایدة سازماندهینشدة فکریست که چند وقتی ذهنم را مشغول کرده. امّا آیا بنظر نمیرسد چنین ترانههایی – که سرگرمکننده هم هستند – خشتهای تشکیلدهندة آرمانشهر اند؛ اوتوپیایی متناسب با آنچه میبینیم؟
آرمانشهری که پیشتر، شنوندگان بهآنها گریز میزدند و پناه میبردند، رؤیایی بود که آدمهایش – همانهایی که خواننده عاشقشان بود – روراستتر، زیباتر و خواستنیتر از معشوقهای واقعی بودند. حال، وقتی تاریخ مصرف آرمانشهرهای قبلی – بخاطر بیفایدهبودنشان برای شنونده یا ابتذال و تکرار؟ – تمام میشود، به آرمانشهر جدیدی روی میآورد: در اتوپیای جدید، معشوق – هرچه میخواهد باشد – اهمیّتی ندارد و این عاشق است که قدرتمند ظاهر میشود و «به جهنّم» محکمی میگوید و قید همه چیز را میزند. اگر پیش از این معشوقها، آرمانی بودند و ساکن آرمانشهر ترانه، حالا عاشقها، آرمانیاند؛ عاشقهایی که میتوانند «نه»ی محکمی بگویند. بنظرم یکی از ویژگیهای ترانه، همین است: در آرمانشهر ترانه، روابط پیچیده، ساده میشود. پس، میشود «نه» گفت و از دستِ معشوق ِ جفاکار خلاصی پیدا کرد. یا خیلی محترمانه گفت: «ضجّهات رو شنیدن، تلخ / امّا به تو میلی نیست»! بهمین سادگی، ترانهها، دیگر معشوقهای زیبارویِ روراست را وصف نیمکنند و منّتشان را نمیکشند؛ عاشقهای آزاد«مرد» و البتّه ناشکیبی را وصف میکنند که قوی هستند و تاب عشوهها و ناز مدام معشوق را ندارند...
جز اینها، ضمن فکر کردن در اینباره، با سرنخهایی که محمّد داد و کمکهای علی – برادر عزیزم – فهمیدم که این موضوع در گذشتة ادبی ایران هم سابقه داشته و در سبکشناسی اصولاً اسم هم دارد. گویا، بعد از سبک عراقی و پیش از سبک هندی، گونة حد واسطی هست به نام مکتبِ وقوع. در مکتبِ وقوع، شاعر، حالات معشوق و ویژگی عشق را مو به مو با جنبههای حقیقی، وصف میکند. (محتشم کاشانی در رسالة جلالیّه، لسانی شیرازی و میرزا شرف جهان نمونة شاعران مکتب وقوعاند) در همان زمان و اندکی بعدتر، مکتب واسوخت (= اِعراض و رویبرگرداندن در گویش فارسهای هندوستان) پدید میآید که به بحث ما مربوط است. در مکتبِ واسوخت، بر خلاف سنّت شعری غزل، عاشق از معشوق روی بر میتابد و دیگر نازش را نمیخرد و بسراغ معشوق دیگر میرود. (معشوقها هم عمدتاً در ایندوره، مذکّر هستند.) وحشی بافقی و ترکیببندِ مشهورِ «دوستان شرح پریشانی من گوش کنید» نمونة این مکتب است. وحشی در همین ترکیببند میگوید:
تو مپندار که مهر از دل محزون، نرود
آتش عشق به جان افتَد و بیرون نرود
وین محبّت به صد افسانه و افسون، نرود
چه گمان غلط است این؟ برود، چون نرود؟!
و خلاصه اینکه «کی میگه تو نباشی، ستاره بیفروغه؟ / بذار همه بدونن که عاشقی دروغه». (شبیه نیستند؟)
اگر در این مرحله، خواننده میخوانَد «بذار همه بدونن که عاشقی دروغه» از اینروست که «اونی که عشقُ گذاشته زیر پاش، فقط تویی». بگذارید، پیشگویانه اینرا هم اضافه کنم که دیر نیست زمانی که چنین آرمانشهری هم خراب شود و این نوع سادهکردنِ دمادمِ روابط پیچیدة انسانی هم کاری از پیش نبَرَد و آنوقت خواننده از آرمانشهری دیگر – آرمانشهری که بیشتر شبیه به ویرانهست – بخوانَد...
پ.ن.۱. به عرفانیگری ربطش ندهید؛ جالب است آدم معشوقی داشته باشد بذاته آرمانی که همة تصویرهای ساختگی پیشش چیزی نباشند.
پ.ن.۲. با دیدی انتقادی اگر نگاه کنیم، اینچنین ساده کردن – مثلاً ساده کردنِ آرمانشهری روابط پیچیدة انسانی در ترانه – کاریست ایدئولوژیک؛ همانقدر احمقانه که فرضاً چاپلین در دیکتاتور بزرگ، دیوانهای چون هیتلر را به شخصیّتی مضحک بدل میکند که فقط میشود نشست و خندید. اینطور است که آدرنو میگوید بعد از آشویتس شعر گفتن هم، کاری هجوست.
پ.ن.۳. احتمالاً چیزهایی که نوشتهام – بهمان دلایل پیشگفته – منسجم و حتّا شاید منطقی نیستند. پس خوشحال میشوم اگر ایرادی میبینید یا پیشنهادی دارید، اضافه کنید. ضمن اینکه، نمونة چندانی برای ارائه در دست ندارم. پس لطف بزرگی میکنید اگر نشانی نمونههای «ضدّ عاشقی» در ترانهها را بشکلی مستند برایم بنویسید.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
سلامامير پويان عزيز...دوست قديمي!
ممكنه مرجعت راجع به داستانه شواليه ستبر و ترابادور رو بدونم؟ ممنون
Mehdi Ebrahimi | November 6, 2004 10:54 PM
طلسم و بايد بشكنيم/ما هم بشيم مثل همه/هيچ كسي غير از خود ما به داد ما نمي رسه/عاشقي ها رو هم ديديم/به هوس يه بار بسه/عاشقي تو دوره ي ما والا سر و ته نداره/چيز به اين بي ارزشي(!) چه چه و به به نداره/كوير خشك دلمون ديگه زده هزار ترك/غم ديگه بسه نازنين/هر كي نموندش به دَرَك...اين رو رضا صادقي خونده.
دارم به اين فكر مي كنم كه آدم چقدر مي تونه پوست كلفت باشه!!
بهار | November 7, 2004 12:57 AM
چه بامزه! :)
مجتبا | November 7, 2004 01:28 AM
آرمان غایی انسان آزادگي ست در عين حفظ بندگي خداوند.
از یک نظر اين بتستيزي ريشه در فطرت و سالهاي دور دارد و مربوط به اكنون و اين زمانه نيست.
اونچه به گمان من ميرسه اينه كه بعد از مدتي آزار ديدن و نازكشيدن از معشوق، انسان ِ ذاتاً آزادیخواه
و نسبتاً مغرور(شاید عزت نفس پسندیدهتر باشد)، احساس میکند که وقت گذاشتن برای محبت
زمینی نسبت به یک انسان دیگر که همسان خود اوست،خطا میکند و مادی است، جز عمر بیهوده
صرف کردن نباشد.
--------------------------------------------------
واسه من گل نفرست.. دیگه دوسِت ندارم
میدونی میون ما هر چی بود گذشت و رفت
اون بهار آشنایی هر چی بود گذشت و رفت
دیگه از دوسِت دارم حرفی نزن... آخه عشقی نیست بین تو و من
من و تو بندهی این ما و منیم... اما عشق یعنی با هم یکی شدن
از دلم می پرسم آیا تو رو می بینم دوباره ...می پیچه صدات تو دلم که با خنده میگی آره
خندههای تو فریب.. گریههای تو دروغ... تو چی بودی واسه من.. یه چراغ بیفروغ
(نائبی زاده)
این کاملاً با این دیدگاه که میگوید:"زمانهی عشقهای افلاطونی و مجنونوار دیگر به سر
آمده" همخوانی دارد. از نظر دیگر، اندیشهای که چنین ترانهای از آن تراوش میکند، تحت تأثیر مسابقهی
سرعت در روزگار ما هم قرار گرفته، انگار که قدیمیها قبول کرده بودند که به دنیا آمده اند تا
صبر کنند حتا تا پایان عمر، اما حالا که تقریباً همه چیز(تأکید می کنم که تقریبا همه چیز) به سرعت سهلالوصول شده
دیگر نیازی نیست که برای به دست آوردن دل معشوق،شب و روز خون دل خورد
چیزی که زیاده معشوق!(این یکی رو یادم نیست که کی خونده)
این ترانهی شادمهر هم که میگه:"جاتم اصلاً خالی نیست" خیلی به نوشتهی شما کمک میکنه
مخصوصاً اون قسمت که میگه:"دیگه پشت دستمو داغ میکنم که تا زنده م عاشق هیچکی نشم"
عافیتطلب شدهایم آقا! و سطحینگر. انگار میخواهیم در سطح بمانیم و همه چیز را ساده و بیلفافه میپسندیم
آرمانشهری که مطلوب چنین تفکریست، یک شهر شیشهایست که همه در آن صادق و بیشیله باشند.
--------------------------------------------------
خودموني بگم: با اين متن حال كردم :)
اين كامنت من هم خودش شد يك وبلاگ:">
آزاده | November 7, 2004 05:19 AM
من درد در رگانم...
shaghayegh | November 7, 2004 09:50 AM
سلام آقاي شيوا!
شما بر چه اساسي نمره پايه دوم رو داديد؟ ماهان, امير حسين, ...
farbod | November 7, 2004 02:40 PM
پایان عشق ما پایان دنیا نیست!
Anonymous | November 7, 2004 07:30 PM
شعرا يك عمر اونجوري شعر گفتند بذاريد يه مدت هم اينجوري شعر بگن !
نیما | November 8, 2004 07:19 PM
خيلي فكر كردم تا چند تا شعري رو كه كنج ذهنم خونه نشين كرده بودم،از تو پستو بكشونم بيرون ، با اين كه خيلي از روزها من هم چندتايي از همين هارو زيرلب زمزمه كردم .اين شعر عصار رو كه حتما شنيدي :
"يكي از ما داره باز به اون يكي دروغ مي گه،
يكي از مارفته باز سراغ يك يار ديگه
يكي از ما داره باز به عشق خيانت مي كنه
داره دستاش به يه دست ديگه عادت مي كنه
اون تويي كه دستتو تو دست ديگرون ديدن
اون تويي كه آدما با دست به هم نشون مي دن
اوني كه سادگي رفته از نگاش فقط تويي
اوني كه عشقو گذاشته زير پاش فقط تويي
برو از تو قلب من كه قلب من جاي تو نيس
ديگه دل عاشق اون چشماي زيباي تو نيس
واسه برگشتن و موندن ديگه خيلي دير شده
آخه اين دل ديگه يك جاي ديگه اسير شده"
يا اين آهنگ شادمهر رو كه مي گه :
" بودنم با تو حرومه ، ديگه همه چي تمومه،آخ كه اين لحظه چه شومه ..."
يك آهنگ قديمي ترهم توي گوشم زنگ مي زند ( فروهر خوانده و انگار خيلي هم آن سال طرفدار داشته ): " دير اومدي خيلي ديره ، جاي ديگه دل اسيره ، حرفاي قشنگت اصلا توي گوش دل نمي ره ..."
راستي ،آخرين آلبوم عجيب و غريب آريان هم شعري داره:
"بذار برم ، ديگه طاقت ندارم
خسته شدم ، از عاشقي بيزارم
يه روز شدي محرم دل خونم
حالا عشقت شده بلاي جونم
بذار برم ، نگو نه ، نگو بي تو چي مي شه
مي دونم نمي دوني با تو ديگه نمي شه
وعده هات باد هواس ، ادعات بي انتهاس
تو مي خواي باور كنم كه رفتنم اشتباس
بذار برم ديگه نيار بهونه
من چي بودم بازي بچه گونه
تو باورت ازم يه برده ساختي
اما بدون اين بازي رو تو باختي ..."
واي ،اما تا يادم نرفته بگم كه پارسال وحيد هم يه آلبوم داده بود به اسم "عشق هاي دروغين " ( اين هم مجاز بود ها ! ) خلاصه همش مي گفت : " دروغه ، همه عشقا دروغه ... "
ببخش كه زياد شد . تقصير من نبود . ايراد از ...
فاطمه | November 8, 2004 08:25 PM
گفته بودم اگه برگردي مي بيني اين پنجره ها اسم تو داره
استاد جواد يساري
Sina | November 10, 2004 03:33 AM
شما هم كه "حتّا" را بصورت "حتّا" مي نويسيد! مثل اينكه رسم الخط فارسي در حال دگرگونيس ست!
mhd | November 12, 2004 08:15 PM
نميدونم شما مطلب جديد ننوشتي يا اينكه باز ماجراهاي من و كش سرور شروع شده
آزاده | November 12, 2004 10:03 PM
شرمنده بابت تأخیر؛
مهدی عزیز، تاریخچة ترابادورگری و شوالیگی رو جلال ستّاری تو کتاب جانهای آشنا، خیلی خوب گفته...
Pouyan | November 14, 2004 12:06 PM