« دربارة دریدا | صفحه اصلی | دلتنگیهای آخر هفته »
هفتهای که گذشت...
هو
۱- جمعه شب رفتم فرهنگسرای نیاوران به دیدن و شنیدن کنسرت پژوهشی آقای عبدلی که تار را به شیوة آقا حسینقلی میزد. خاندان فراهانی، حق بزرگی بر گردن موسیقی ایران و خاصّه نوازندگی تار دارد. آقا علیاکبر و فرزندانش میرزا عبدالله و آقا حسینقلی و برادرزادهاش آقا غلامحسین مشاهیر خاندان فراهانی و ادامهدهندگان راه آقا علیاکبر هستند.
در مورد نوازندگی آقا حسینقلی بسیار نوشتهاند و از میان همة آنها عارف چقدر زیبا در دیوانش گفته: «تار هم بعد از میرزا حسینقلی چراغش تقریباً خاموش شد و با اینکه حالا معمولترین آلات موسیقی ایرانی است. باز بزرگترین استاد آن که قرنها لازم است که دست طبیعت پنجهای بدان قدرت بوجود آورد، از میدان رفت؛ پنجهای که هروقت بحرکت میآمد، قرار از کف و آرام از دل شوریدگان میربود و مانند صورت بر دیوار بیاختیار مجذوب سکوت میگردید.» از میرزا حسینقلی صفحههایی هم در دست است که عمدتاً در پاریس ضبط شده و سید احمد خان، خوانده.
آقای عبدلی را بواسطه میشناختم و همین، باعث شد که بروم و کنسرتش را ببینم. بیشتر حضّار، شاگردان خودش بودند. اوّل دربارة تار و انواع مضرابگرفتنهایش و ... صحبت کرد و از شیوة نواختن میرزا عبدالله گفت. بعد، در بخش اوّل برنامهاش سهگاه و اصفهان زد.
جالب، بخش دوّم برنامه بود که با تار پنج سیم و بیست و دو پرده (مشابه تاری که آقا حسینقلی در نواختنش شهره بود) شور و ماهور نواخت. در این بخش، آقای عبدلی تار را به شیوة قدما و همانطور که در عکسهای بجا مانده، مشهود است روی سینه گرفت.
گرچه چیز زیادی از حرفهایی که زد و کاری که ارائه کرد، نمیدانم و نفهمیدم؛ امّا برایم جالب بود که بیشتر آموختههای کلاسیکش در تارنوازی را – خصوصاً از داریوش طلایی و محمد رضا لطفی – در بخش دوّم فراموش کرد و با تار پنج سیم و آنهم با آن وضع دستگرفتن ساز، اجرا کرد.
۲- شنبه عصر هم رفتم دانشگاه تهران تا در دفاعیة حمیدرضا شرکت کنم. حمیدرضا را اوّل، از طریق برادرم و بعد وقتی در مدرسه معلّم شد، بجهت همکاری، شناختم. حالا دیگر فوق لیسانس باستانشناسی دارد. پایاننامهاش هم، مربوط میشد به کارهایی که در مدرسه انجام داده و نوعی از آموزش تاریخ که دانشآموزانش لابد میدانند چقدر جالب بوده. از همه بیشتر، خوشحال شدم که پایاننامة حمیدرضا که عنوانش «سهم باستانشناسی در پرورش فکری نوجوانان ۱۰ تا ۱۵ ساله» - یا چیزی شبیه به این – بود، کارهایی را که در مدرسه انجام میشود به محفلی آکادمیک مثل دانشگاه کشاند. البتّه ناگفته نگذارم که چقدر برای تصویبش زحمت کشید (چراکه عنوان پایاننامهاش مثلاً «بررسی استحکامات دفاعی در بخش شرقی شهر باستانی فلان» نبود).
پیش از اینکه دفاع کند، گفتم خیالت راحت باشد، بیست میشوی. گفت نه، امروز به کسی بیست ندادهاند... بهرحال، نهایتاً بیست شد؛ با درجة عالی! استاد راهنمایش هم – خانم دکتر هایده لاله – آدم فهمیده و جالبی بود.
۳- حال مامانبزرگم خوب نبود که دیروز با آمبولانس آوردندش تهران و الان بیمارستان بستریست. حالا – خدا را شکر – حالش خوب است. بهرحال، برای مامانبزرگ خوبم دعا کنید! :)
آخرین باری که تابستان رفتم گرگان و دربارهاش نوشتم، خیلی با مامانبزرگ صحبت کردم. یکبار هم نشستم و با هم درخت خانوادگیمان را کشیدم تا سر در بیاورم کسانی که در گرگان میبینم و نمیشناسمشان کی هستند. عصرها هم، با هم میآمدیم داخل حیاط و روی نیمکتِ آلاچیق مینشستیم و تخته نرد بازی میکردیم و مامانبزرگ خاطراتش را – که بعضی را چند بار تعریف کرده – میگفت و خلاصه همان دو سه روزی که دفعة آخر گرگان بودم، کلّی خوش گذشت.
ضمن اینکه این چندباری هم که این اواخر رفتم گرگان طوری شد که مامانبزرگم، با رفقای من – احسان و فرهاد و مهرتاش و سام و حتّی حسین – هم کلّی رفیق شد. خلاصه اینکه، مامانبزرگم دوباره خوب بشود، با بچّهها برنامه میگذارم و میروم گرگان دیدنش.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
خوش به حالتون...هميشه آرزوي همچين مادربزرگي رو داشتم...قدرش رو بدونيد ها!
Kamyar` | October 14, 2004 12:31 AM
براش دعا ميكنم.اميدوارم زودتر خوب شه.
Anonymous | October 14, 2004 01:01 AM
Best wishes for your grandma
your friend | October 14, 2004 01:34 AM
نگراني ات بي مورد است . مامان بزرگ خوب خوب مي شود و دوباره بساط تخته نرد راه مي افتد . باود كن .
فاطمه | October 14, 2004 11:17 AM
اول اینکه باز هم پیش بینی شما در مورد نمره درست از آب درآمده. آقا شما کتاب آسمانی چیزی ندارید ما مطالعه کنیم؟ ؛) راجع به مادربزرگ هم به روی چشم دعا میکنم.
آزاده | October 14, 2004 08:49 PM
سلام. منم امیدوارم حال مادر بزرگتون هر چه زود تر خوب بشه. و براش حتما دعا میکنم. بای بای.
Fariborz | October 14, 2004 11:24 PM
براي ايشون حتما دعا مي كنيم .
من تاحالا فكر نكرده بودم چرا اآدماي بزرگ زير دست هاشونو احمق فرص مي كنن
masoud | October 15, 2004 01:10 AM