« همچون کوزت در خانة تناردیهها | صفحه اصلی | باز هم وبلاگ و خودرو »
تلاش برای گریز: خودرو و وبلاگ
هو
امسال برای کلاسهای جامعهشناسی دبیرستانم، موضوع زایشی “خودرو” را انتخاب کردهام و سعی دارم، برای دوّمیهای انسانی با استفاده از موضوع خودرو و نگاه کردن به جنبههای اجتماعیش، مواضع جامعهشناسی را روشن کنم تا دربارة کلیّات صحبت کنیم و از سوی دیگر، با کلاس سوّمیها، بیشتر دربارة جنبههای فرهنگی و حتّی روانکاوانة خودرو صحبت خواهم کرد. اینطور کار هر دو کلاس به موازات هم پیش خواهد رفت و نتایجی که میگیریم برای هر دو دوره قابل استفاده میشود؛ ضمن اینکه بررسیهایمان کمابیش تکمیل خواهد شد.
بعد از کلاس تابستانی شهر در راهنمایی که به موضوع خودرو فکر کردم و چیزهایی خواندم، ایدههای زیادی بذهنم رسید. جالب اینجا بود که بسیاری از این ایدهها را در تبلیغات ماشینها میشود دید؛ بهمین خاطر، جلسة اوّل کلاس با چند تا مجلة ماشین انگلیسی – که تبلیغات زیادی داشت – سر کلاس رفتم و کارمان شد ورق زدن مجلّهها و نگاه کردن به تبلیغات تا کمکم به جامعهشناسی خودرو ربطشان بدهیم.
بگذریم؛ یکی از ایدههایی که همین اواخر پیش خودم طرح کردم و بهمین دلیل کاملاً ناپخته – و حتی شاید ناسنجیده – باشد، قیاس وبلاگ است و خودرو.
این موضوع، وقتی پیش از شروع ترم تلفنی و بعد حضوری با خانم دکتر احمدنیا دربارة وبلاگ صحبت میکردم، بذهنم رسید. در دیدگاه گافمنی، استعارههای “جلو صحنه” و “پشت صحنه” بعنوان فضاهایی که نظم نمایشی و نظم عملی در آنها جریان دارد، از تئاتر اخذ شده است. خیلی – چون موضوع برای خودم هم روشن نیست – طولش نمیدهم. همینقدر بگویم که بنظرم میآید خودرو و وبلاگ یکجورهایی ویژگیهای پشت صحنه و جلو صحنه را همزمان دارند. خودرو، علاوه بر اینکه مانند خانه، بیشتر اوقات پشت صحنه محسوب میشود و حتّی از منظر قانونی، حریم خصوصی است؛ گاهی، تحت فشار نمایش قرار میگیرد و برای بیان هویّت استفاده میشود. این موضوع شاید با نتایج کارهای بوردیو (یا بقول دکتر ذکایی: بوردیه) هم، همخوانی داشته باشد؛ آنجا که رانندگی جوانان را در نظر میگیریم و تمایزشان را در شیوة زندگی با افراد مرفّه.
در وبلاگها هم وضع بهمین شکل است؛ زبان – که وسیلة مناسبی برای ابراز نظم نمایشی است – در وبلاگها بکار گرفته میشود تا فرد روی لبة نازک بین نظم عملی پشت صحنه و نظم نمایشی جلو صحنه حرکت کند. اینطور است که پرسش “آیا آنها که ادّعا میکنند برای دل خودشان وبلاگ مینویسند، واقعاً راست میگویند؟” جدّی میشود. بقول پیتر دیکنز، با زبان – یا نظم نمایشی – مردم در جستجوی کسب هویّت شخصی هستند و درکشان را از اجتماع بمنظور معنا بخشیدن بشرایط خودشان مورد استفاده قرار میدهند.
استفاده از ماشین و نوشتن وبلاگ تا چه حد پاسخی است به ناامنی هستیشناختی – آنگونه که گیدنز تعریف میکند؟ آیا وبلاگنویسی – مثلاً – تلاش برای گریز از این ناامنی نیست؟ آیا اینکار، شیوهای نیست برای فاصله انداختن بین خود و دنیایی که ادراک و فهمش برایمان دشوار است؟ راننده و وبلاگنویس تا چه حد بدنبال مناطقی است تا خودمختاری و اراده و کنترلش را تثبیت کند؟
این موضوع – وقتی از جامعة وبلاگنویسها یا وبلاگستان صحبت میکنیم – با مدل روانشناسانة هاره تشابههایی پیدا میکند: فرد و جامعه (وبلاگنویس و وبلاگستان) در حرکت در مدار ‘نمایش عمومی/مکان جمعی’، ‘مکان جمعی/نمایش خصوصی’، ‘نمایش خصوصی/مکان فردی’ و ‘مکان فردی/نمایش عمومی’ خود و جامعهشان را میسازند و این همانجایی است که پشت صحنه و جلو صحنه تعریف اجتماعی پیدا میکنند و از آن مهمتر مرز مشترک با هم میسازند...
اگر زیادی چرت گفتم؛ ببخشید.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
مخت خوب کار میکنه ها! تشبيه جالبيه. میشه روش فکر کرد. ولی ما که فعلاً انگار "موتور سوزونديم"!
مجتبا | September 29, 2004 01:01 PM
سلام... ايده ي جالبي است. اميدوارم از نتايج بحث هايت ما را بي نصيب نگذاري. منهم اگر چيزي به ذهنم رسيد برايتان خواهم نوشت.
نکته گو | September 29, 2004 05:19 PM
ببين دوست عزيز! مقايسه اي كه انجام داديد جاي تحسين داره و بحث جالب و نوئي هست و بايد ذهن خلاق شما رو در ايجاد روابطي كه از چشم ظاهربين و كليشه پذير ما مخفي مي مونه ستود،اما آخه باصفا آدم كه آخر چنين مطلب جالبي نمياد چاقو بده دست مخاطبي كه تا اينجا با مطلب كلي هم ذات پنداري (!!) كرده و بذاره هر چي رشته پنبه كنه! چرت چيه! مطلب بسيار گيراست و قابل تفكر. راستي چيزي كه من از جامعه شناسي فهميدم اين است كه ميتوان همه چيز را به همه چيز ربط داد و يك ضرب المثلي هم در اين ارتباط در زبان فارسي دري موجود است كه راستش كمي روم به ديفال نميشود در چنين مكان عمومي كه خانواده رفت وآمد ميكنه بيان كرد. :)
آزاده | September 29, 2004 09:39 PM
زيادي چرت نگفتيد بلكه "به اندازه كافي" گفتيد. خواستم به روش دستور پخت بگم. شد؟
آزاده | September 29, 2004 09:42 PM
سلام. ميخواستم بگم كه شما چرا فقط در كلاس دوم و سوم تدريس ميكنيد. اونهم فقط علوم انساني؟
در ضمن ميخواستم بگم شما ما را بد عادت كرده ايد. آنقدر معلم خوبي بوده ايد كه ما ديگر با معلمانه امسالمان نميتوانيم ارتباط بر قرار كنيم. شايد آقاي رازاني معلم ادبيات و دستور زبانه مارا بشناسيد. ايشان كه شمارا نميشناسند. آقاي موهبتي كلي از ايشان تعريف كردند. ولي وقتي به كلاس آمد فهميديم كه به قسمت نگارش دستور زيان ميگويد انشا و فكر ميكند ما به كل دستور ميگوييم انشا. همچنين تصويري كه از انشا دارد آن است كه يك موضوع بدهد و ما راجع آن بنويسيم. مانند كلاس اول دبستان. بعد از كلي توضيح كه آقاي شيوا اينطور بود و كلاسه انشاي ما اين موضوعات را داشت و از اينجور چيزها. در آخر گفت به نظر شما چه موضوعي براي انشا جالب است؟!!!. اينهم معلم ما... در آخر ميخواستم بگم كه اين آقاي رازاني رو ملاقات كنيد و يه كم راهنماييش كنيد. ممنون ميشم اگر اينكار را بكنيد. (اين دفعه ديگه خيلي طولاني شد)
Fariborz | September 30, 2004 10:32 AM
چي شد؟
آزاده | October 1, 2004 06:58 PM
تشبیه خیلی جالبی بود ... :)
سامان | October 4, 2004 04:44 PM