« صحنة خیابانی - دربارة عکس مایکل استانو | صفحه اصلی | اخلاق خدایان - اخلاق بردگان »
گرگان
هو
یکشنبه رفتم گرگان و چهارشنبه برگشتم؛ اینبار صرفاً جهت دیدن مامانبزرگ و استراحت مطلق. خواب بمقدار کافی و همینطور پیادهروی به مقصدهای مختلف برنامة ثابت هرروز بود و البتّه تختهنرد که کلّی پبشرفت کردم و بدون باخت (در مجموع) – سرافرازانه – برگشتم، که البتّه اینرا میگذارم بحساب مهماننوازی مامانبزرگ؛ وگرنه بازی من کجا و بازی چشمبستة مامانبزرگ کجا؟
شب قبل از حرکت نخوابیده بودم و پس همینکه صبح ساعت هشت رسیدم، خوابیدم تا ظهر و ناهار خوردم و باز خوابیدم تا عصر. بعد، پیاده رفتم تا چهارراه عباسعلی و سپس نعلبندان. نبش چهارراه عباسعلی، ساختمان و سقّاخانهایست بزرگ متعلّق به حضرت ابوالفضل که پنجشنبهها دیدن دارد... مردمی که نذر کردهاند، سطلی ماست و چندتایی نان – معمولاً نان «قلاچ» گرگانی – میآورند و محض تبرّک نان و ماست به دیگران میدهند. خلاصه اینکه رفتم و از کسبة بازارچة پشت چهارراه عباسعلی چندتایی عکس گرفتم. هرکس میپرسید، میگفتم از ارزانفروشها عکس میگیرم...
از چهارراه عباسعلی رفتم نعلبندان. نعلبندان بازار سنّتی گرگان است. آنجا هم دوری زدم و رفتم داخل مسجد جامع گرگان که مثل بسیاری از مساجد اصلی شهرهای دیگر، درش به بازار باز میشود. مسجد جامع گرگان، بخاطر منبر قدیمیش مشهور است و البتّه بنظر من منارة زیبایی هم دارد. خود ساختمان را بازسازی کردهاند که خیلی بگمانم آلامد و رنگارنگ شده.
به خانة مامانبزرگ که برگشتم، محمّد باغبان را دیدم که مشغول رسیدن به حیاط است و مامانبزرگ هم آمده روی نیمکتهای آلاچیق نشسته و نظارت میکند. محمّد باغبان مرا شناخت. او به حیاط خانة ما در گرگان هم میرسید. خلاصه با هم نشستیم و چای خوردیم. محمّد پیر شده و از پرورشگاه – جایی که مادربزرگم استخدامش کرد – بازنشسته. امّا همانطور دوستداشتنی است و هنوز هم موقع تعارف کردن چشمانش را میبندد و سرش را پایین میندازد!
دوشنبه صبح خیابان شالیکوبی را – که الان نمیدانم اسمش چیست – پیاده بالا رفتم تا کافینتی پیدا کردم و یکساعتی مشغول بودم. همان مسیر را برگشتم و اینبار از نزدیک دادگاه انقلاب سابق – که الان از آنجا منتقل شده و شاید میخواهند ساختمان مصادرهایش را پس بدهند – داخل کوی تختی شدم. کوی تختی، قلب آموزشی گرگان است و مدارس زیادی آنجا. از جمله دبستان من که اسمش «فیضیه» بود. مدرسهام را در انتهای یکی از کوچهها پیدا کردم.
دبستان فیضیه، تأسیس ۱۳۴۳... مدرسه، کهنه و فرسوده شده و چندان تعمیرش نکردهاند. حیاط آنروزها بزرگ مدرسه، حالا بنظرم کوچک میامد. حیاطی را که از اینسر تا آنسرش را میدویدیم، حالا میشد با قدم زدن، گز کرد و چشمبرهمنزده بآن سرش رسید.
برگشتم خانه و ناهار خوردیم و بعد از ظهر و عصر را فقط کتاب خواندم و با مامانبزرگ تختهنرد بازی کردم و چای عصر را در حیاط خوردیم. مامانبزرگ، بعد از اینکه اخیراً از سیسییو مرخّص شده، از خانه بیرون نمیرود و تا حیاطش را هم متأسّفانه با عصا قدم میزند.
سهشنبه صبح، رفتم ناهارخوران و پیاده برگشتم. سه ساعتی پیاده رفتم و حظ کردم از هوای عالی گرگان و خصوصاً بادی که میآمد. خیلی جاهای جادّة ناهارخوران را برای پیادهروی آماده کردهاند و پیادهروی عریض گذاشتهاند.
جادّه خلوت بود و بندرت کسی را میدیدم. همینطور پایین آمدم و کمکم وارد شهر شدم. سر راه به محلّة قدیمی خودمان سر زدم: گرگانپارس. خانة بزرگمان تبدیل به آپارتمانهای کوچک شده. کلّی از زمین خانه بابت تعریض، عقب نشسته. تمام درختانمان را قطع کردهاند و ساختمان زشت جایگزین، حیاط ندارد.
از این جالبتر اینکه، بخشی از خانهمان هم جزو این آپارتمان نیست و به مدرسة بغلی – که خانة همسایهمان، آقای قبادی بود – اضافه شده. باز، جالبتر اینکه در قدیمی خانهمان را عوض نکردهاند! در، همان در است؛ فقط فرسوده شده و زنگ زده...
خانة ما تقاطع خیابانهای مهر و شهریور بود. از خیابان مرداد وارد شالیکوبی شدم و از آنجا از کنار باغ بابابزرگ – که حالا فروخته شده – گذشتم. بچّه که بودم، از اینجا خیلی رد میشدم. میرفتم کانون پرورش فکری برای تمرین تئاتر. جالب اینکه آنموقع نمیدانستم این باغ بزرگ – که حالا وسط شهر است – مال بابابزرگ بوده؛ تا همین اواخر که فروختندش و حالا قرار است بشود پاساژ. همة درختهایش را هم بجز درختهای گردو – که گمانم اجازه از شهرداری لازم دارد – زدهاند.
چهارشنبه برای ساعت یک بعد از ظهر بلیت برگشت داشتم. بنابراین، صبحش را رفتم به سرچشمه که محلّة قدیمی گرگان است با سفالهای شیروانی دیدنی. چند تا از خانههای قدیمی آنجا را میراث فرهنگی خریده و یکیش – خانة تقوی – شده مدیریّت میراث فرهنگی گرگان. از آنجا چندتایی عکس گرفتم و از راه باریکهای رفتم به خانة بغلی که کسی آمد و گیر داد که با حراست هماهنگ کردهام یا نه؟ و اینکه باید هماهنگ کنم و در معیّت سرباز (!) برای عکّاسی بیایم. من هم بجای اینکه با حراست هماهنگ کنم و احتمالاً جواب سؤالهایشان را بدهم، با خود سرباز هماهنگ کردم!
سرباز هم که کلّی با هم رفیق شدیم، اهل آمل بود. با هم رفتیم و خانة شیرنگی و خانة باقری که هنوز در حال ترمیم بود و مدرسة تقوی و دیگر ساختمانهای مجموعة تقوی را نشانم داد؛ بدون هیچ هماهنگی با حراست. همیشه، همینطور است. اگر میخواهید کارتان راه بیفتد با پاییندستها، راحتتر میتوانید به مقصود برسید.
خلاصه، از دوست سربازم هم عکس گرفتم و قرار شد اگر تا پیش از اسفند – که خدمتش تمام میشود – برگشتم گرگان، عکس را بدهم؛ وگرنه بماند یادگاری برای خودم.
از همانجا هم رفتم و امامزاده نور را (اسحقبنموسی) در سرچشمه دیدم.
بعد، رفتم امامزاده عبدالله سر مزار پدربزرگم. و باز، پیاده برگشتم خانه و ناهار را زود خوردم و خداحافظی کردم و قول دادم زود برگردم و رفتم فرودگاه. در راه رفتن به فرودگاه هم از چیزی که در این سفر توجّهم را جلب کرد عکّاسی کردم. تقریباً همه جای شهر، روی دیوارها، جوانها آیدی یاهویشان را نوشتهاند و اینطور خودشان را تبلیغ میکنند. گفتم شاید این عکسها برای دکتر ذکائی که بتازگی از سمیناری در انگلستان برگشتهاند و موضوع مقالهشان در آنجا «جوانان ایرانی در چترومها» (یا چیزی شبیه به این) بوده، جالب باشد.
برگشتنی، هواپیما استثنائاً – و برخلاف همیشه که هواپیمای ملخی است – جت فوکر بود و بنابراین در ارتفاع بالا پرواز کرد و صحنة زیبای دماوند را از دست دادم. چهل و پنج دقیقه بعد، گرگان بودم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
سلام:)
به نظر من،عكس خانه اي كه سر در آن بسم ا... نوشته خيلي زيباست.رنگ آبي زمينه ي بسم ا... فضاي آرامي به وجود اورده و انگار مي خواد با پخش كردن رنگش به همه جا احاطه پيدا كنه.
بهار | September 23, 2004 07:23 PM
عنوان مطلب سفرنامه گرگان بود يا گرگان؟ ضمنا سفرنامه با عكس بسيار دلنشين تر از سفرنامه صرفا توصيفي به نظر مياد و دوستتون هم خوب جايي نشسته !
آزاده | September 23, 2004 09:25 PM
سلام :)
واقعا راست گفتهای که همیشه، این - بهظاهر - پاییندستیها به دادِ آدم میرسند.
در ضمن، به همشهری هم تبریک میگویم: برایِ یک شمارهیِ دیگرشان هم نوشتهیِ مفت گیر آوردند! :))
ابوالفضل | September 23, 2004 10:55 PM
حالا هر رسم الخطي كه داريد، قبول است . اما به خدا مامانبزرگ اين جوري اصلا قشنگ نيست . "مامان بزرگ" چه ايرادي دارد ؟ از لحاظ بصري زيباتر است . اين طور نيست ؟
فاطمه | September 24, 2004 10:24 AM
salam doste aziz.man ahle kordkoy hastam va inak dar kharej az keshvar.aghvame ziyadi dar gorgan daram va asheghe tamame in mahalehaee ke gofti va aks gerefti hastam.nemidanam chera boghzam gereft.ama hamisheh man baray gashto gozar ba bazar e roz v amahalehay atraf an miraftam va yadam hast ke dar 4 rah absali rozhay 5shanbeh mardom nazre non va mast mikonanad.
aksha ham khili ali bod va ba deghat gerefteh shodeh bod.az zahmatet mamnon va az inkeh ma ro bakhodet mibaryyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyy ba khodemon va khateratemon ba zham mamnon
MOJTABA | January 4, 2005 09:19 AM