« خشونت، تفکّر و رهایی از ترس: تفسیری طبیعتگرایانه بر ارباب حلقهها | صفحه اصلی | گرگان »
صحنة خیابانی - دربارة عکس مایکل استانو
هو
مجلّة “دوربین عکّاسی” هر شماره مسابقهمانندی دارد باسم “فراخوان برای نوشتن نقد عکس”؛ هر بار عکسی چاپ میکند و از خوانندگان میخواهد نقدی بر آن بنویسند و تحلیلش کنند. (در همین راستا اخیراً هم، هردفعه نقد عکسی چاپ میکند از یوریک کریممسیحی – که لابد معروف حضور هستند.) اینبار (شمارة ۳۰) نوشتن تحلیلی بر عکسی از استانو را به مسابقه گذاشته است. پریشب وسط خواب و بیداری به سرم زد چیزکی بنویسم. همینطوری دست به کار شدم و نیمساعتی نوشتم و چون قرار است که کمتر از ۴۰۰ واژه باشد، کوتاه آمدم. هنوز هم حوصله نکردهام، نوشتهام را پست کنم؛ پس لطفاً امانتدار باشید! ;) خوشحال میشوم اگر شما هم، نظرتان را دربارة عکس بنویسید.
عکسِ مایکل استانو (صحنة خیابانی – ۱۹۸۰) را میتوان با خیال راحت در حوزة عکاسی شهری (Urban Photography) جای داد. در نگاهی سرتاسری، قاب تنگ و کشیدة عکس، حالت خفقان شهر را القاء میکند. انگار در شهر – بقول اخوانِ شاعر – سقف آسمان کوتاه است و بههمین خاطر، از آسمان، تنها جزئی کوچک در مرکز پسزمینه دیده میشود و مابقی همه، ساختمان بلند است و اتومبیل. در نگاهی دیگر، قابِ عکس آنقدر جمع شده که نفر سمت چپ، تمامقد در تصویر نگنجیده و همین، القای خفگی را تشدید کرده.
ازین گذشته، نشانههای مهم شهر، باتّفاق و یکسره در عکس جا گرفتهاند: ساختمانهای بلند از یکسو، اتومبیلها از سوی دیگر؛ پلیس – یادآور ِ جبر قانونی موجود در شهر – از یکطرف و تنوّع آدمها در شهر – در اینجا مثلاً سیاهپوست با موی وزوزی – از طرف دیگر... مرد دوچرخه سوار – که از خودروی مدرن استفاده نمیکند – در راستِ تصویر، شاید برای تنفّس راحتتر، دهان و بینی را با پارچه پوشانده. حتّی همان تابلوی کوچک بانک در پسزمینه – نمونهوار – اقتصاد شهر را به رخمان میکشد. میتوان گفت استانو با زیرکی – و احتمالاً با بخت خوب – تمام نشانههای مهم شهر را در قاب کمعرض عکسش جا داده است.
اگر بخواهیم بیشتر به تحلیل عکس بپردازیم، شاید بتوان دربارة جهت نگاه آدمهای عکس، اشارة پلیس و محل قرارگیری عکّاس نوشت و پرسید این آدمها به چه چیزی خارج از چارچوب تصویر نگاه میکنند؛ امّا با توجّه به آنچه در بالا گفتم، بهنظرم مهمتر این است که در این عکس خفه – که چهرهای نامطلوب از شهر بهعنوان نماد مدرنبودگی تصویر کرده – همهچیز به نحو عجیبی زیبا و تمیز است: ساختمانها، منظّم چیده شدهاند؛ آدمها، لباسهای کم و بیش مرتّبی بهتن دارند (و اتّفاقاً تنها مرد دوچرخهسوار – نماد نا-مدرن در عکس – این میان، وصلهای ناجور است) و خلاصه انگار توازن عناصر صحنه زیباست. بهنظر مییآید – آنطور که با تجربة واقعی ما میخوانَد – مدرنبودن علیرغم تهدیدهای ناخواستنیاش، از منظر زیباشناسی، خوشایندمان است: ساختمانهای شهر با اینکه افق دیدمان را کور میکنند و نمیگذارند وسعتِ دوردستها را به تماشا بنشینیم، منظّم و زیبایند. پلیس با اینکه نماد خشونت و سرکوب قانونی است، لباس مرتّب، خیرهکننده و پر زرق و برقی بهتن دارد.
اینطور است که در شرایطی متناقص از یک طرف، زندگی مردمان مدرن را با گونهای نوستالژی خوار میشماریم و بر آنها – بر خودمان – رحممان میآید و از سوی دیگر هنر آنها را – معماری، مد و صد البتّه عکس – تا بالاترین حد ارتقاء میدهیم.
بهاین ترتیب، همزبان با بودلر – که اتّفاقاً چندان از عکّاسی دل خوشی نداشت – همچون نَقلی که از بالزاک در “پیشرفت” (۱۸۵۵) میکند، میتوانیم متناقضنما بگوییم: چه عکس زیبایی! چه شهر قشنگی... ولی چه مردم غمگین و بیچارهای!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
سلام،
اين جور كه نوشتهای، آدم هوس میکند به نامِ خودش در جایی چاپش کند!
اما بیشوخی، کاش پیش از چاپ، اینجا نمیگذاشتیش؛ میدانی لابد که پشیمانی سوزان است و بیثمر!
ابوالفضل | September 19, 2004 01:53 AM
به جز چهرهی پليس بقيهی چهرهها محو هستند و انگار متعلق به انسانهاي ورشكسته و رنج كشيدهي پائين شهري! اما براي چنين افرادي چرا بايد هنوز كنجكاوي وجود داشته باشد طوري كه حتا برگردند و به سمتي كه پليس اشاره ميكند نگاه كنند؟
آزاده | September 19, 2004 11:09 AM
تو برنده میشی!
جالب بود نقدات. تراکمِ عناصر و کنتراستِ نه چندان بالا -فضایِ خاکستریِ شهری- و... همه جالباند در اين عکس...
مجتبی | September 19, 2004 07:22 PM
من نمي دانم چرا هر پيغامي كه من مي خواهم اينجا بگذارم ، خيط مي شوم . مي دونيد چرا ؟ تا جمله ها را حاضر مي كنم ، مي بينم اين ابوالفضل جلوتر از من شبيه حرف هايم را نوشته . اينجوري كلاه من و ابوالفضل توي هم مي رود . خلاصه اينكه كاش قضيه را اينجا لو نمي داديد . تجربه تلخش را هم كه داريد !
فاطمه | September 21, 2004 09:34 AM
ميدوني تنها چيزي كه منو جذب سايتت كرد همون كلمه هو بود!
Anonymous | September 21, 2004 08:50 PM
اينجا چرا به روز نميشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
Anonymous | September 22, 2004 02:34 AM
سلام، عکس مرا بیاد "طالع نحسِ دو" میاندازد. یاد صحنههای آن ... مقداری هم بیاد طالع نحسِ یک ولی بیشتر دو
عک مرا یاد نیویورک در دههی هشتاد و فضایی که از آن شهر در ذهنم ساختهام میاندازد
mhd | September 23, 2004 12:17 PM
عجب حکایتی است ؛ از کجا به کجا رسیدم . به هر حال لینک این صفحه را در لینکد گروهی کارگاه گذاشتم . موفق باشید
م | December 12, 2004 03:08 PM
فارسی
Anonymous | March 1, 2005 01:37 PM