« آمریکا مقصّر است | صفحه اصلی | نکتههای کوچک کاغذبازی – 3 »
اقامة پنج دلیل و نصفی در دوست داشتن فیلم مولنروژ
هو
مولنروژ را همین پریشب دیدم. فیلم محصول ۲۰۰۱ است؛ پس، لابد پیش از این، بسیاری دربارة فیلم نوشتهاند. امّا اینجا، دلایل شخصی خودم را بیان میکنم تا بگویم چرا از این فیلم خوشم میآید. دلایلم را هم در این نوشته تقدیم میکنم به فرهاد که پیش از من از فیلم خوشش میآمد و ما – که فیلم را ندیده یودیم – دستش مینداختیم که چرا چنین فیلم بازاری پر رنگ و نقش و ضرب و صدایی را میپسندی؟
۱- بیشک، مولنروژ از همانچیزی استفاده میکند که آدورنو، صنعت فرهنگ مینامد. وقتی به نظارة فیلم مینشینی، کم و بیش میدانی و حدس میزنی که در هر بخش فیلم چه اتّفاقی رخ خواهد داد؛ کم و بیش هم میدانی که در برابر این رخداد چه واکنشی باید اتّخاذ کنی و واکنشهایت بیش و کم مانندة دیگران است. در مولنروژ، تسلیم کلیشههای هزار بار تکرار ِ عشقی نافرجام هستی. حتّی کلیشههای دلبستن زنی بدکاره به مردی شاعر و عاشقپیشه که بیآنکه عشق را تجربه کرده باشد، میداند چیست و ایمان دارد به برتری عشق. (Above all things I believe in love) مولنروژ، جهان پیچیده را به ساختاری ساده و سرراست و دستیافتنی، به خوراکی راحتالحلقوم بدل میکند؛ کاری که – به بیان آدورنو و هورکهایمر – از صنعت فرهنگ بر میآید. امّا نکته در اینجاست که مولنروژ، بزیبایی و بدرستی از این صنعت بهره میبرد. فیلمنامهنویس، میداند که کلیشة عشقش، نخنماست. داستان را، بینندة ناباور، بارها و بارها دیده و شنیده؛ پس خود فیلمنامهنویس، داستان نخنمایش را رو میکند. چند دقیقهای بیشتر از آغاز فیلم نگذشته که از شخصیّت مرد نخست داستان میشنوی: زنی که من عاشقش بودم، اکنون مرده. بعد، پس از اوّلین رقص و آواز (Diamonds are a girl’s best friend)، وقتی حال ساتین بهم میخورد، دیگر مطمئنیم که از سل خواهد مرد. داستان اینطور، لو میرود. ولی مگر فرقی میکند؟ بیننده، داستان را میداند؛ حتّی اگر برویش نیاورد و مبهوت صنعت فرهنگ شود. پس چه بهتر که نویسنده، صادق است و داستان را لو میدهد.
اوّلین دلیلم برای دوست داشتن مولنروژ همین است: فیلم، بر خلاف بسیاری داستانهای از ایندست بلد است چطور صنعت فرهنگ را – حتّی بر ضد خودش – بکار بگیرد. فیلم، بیننده را نه یکبار، که دو بار فریب میدهد. عجیب اینکه مولنروژ، حتّی هالیوودی (در معنای منفی متداولش) نیست؛ بلکه بالیوودی (در معنای منفور متداولش) است و بیشتر شبیه سینمای هند؛ ولی با اینهمه، دوستداشتنی.
۲- همانطور که در فیلم اشاره میشود، داستان، “بوهمی” (Bohemian) است. داستان بوهم (La Bohème) که در سالهای ۱۸۰۰ (قرن نوزده فرانسه) نوشته شده و در حدود ۱۸۵۰ شهرتی عظیم داشته، گروهی را روایت میکند که کولیوار زندگی میکنند و زنان گروه با فاحشگی روزگار میگذرانند. بیماری سل یکی از اعضا و همزمان عاشق شدنش و مبارزهاش برای بقا – تا به عشق رمانتیکش وفادار بماند – موقعیّت پیچیدة داستان را پدید میآورد. مولنروژ، از این داستان آگاهانه اخذ میکند. آنچه در فیلم اهمیّت دارد، سبک زندگی بوهمی است که به زندگی سنّتی (conventional) وفادار نمیماند. کریستین با رفتن به پاریس، نوعی دیگر از زندگی را انتخاب میکند. نماد زندگی سنّتی در فیلم، پدر کریستین است که او را از رفتن بر حذر میدارد: پاریس را دهکدة گناه (A village of sin) میخواند؛ تعبیر کریستین از عشق را به سخره میگیرد (Always this ridiculous obsession with love) و با پیشبینی زندگی کریستین در مولنروژ سعی دارد او را در دنیای عرفی خودش ماندگار کند. (You'll end up wasting your life at the Moulin Rouge with a can-can dancer) کریستین امّا – بر خلاف خواست پدر سنّتی انگلیسی خود – به این دنیای مدرنِ پر زرق و برق پا میگذارد؛ اتّفاقات و رخدادهای پیشبینینشده – که ویژگی دنیای مدرن است – مسیر زندگی او را تغییر میدهند و دستِ آخر، آنچه برای کریستین میماند، زندگی بوهمی است: آسمان جل و کولیوار در آغاز قرن بیستم (۱۹۰۰) بر دکمههای ماشینتحریر میکوبد تا داستان عشقش به ساتین را روایت کند. او، معنی زندگی کولیوار بوهمی را دریافته؛ امّا خوب میداند که این زندگی برایش آزادی، زیبایی، حقیقت و عشق (Freedom, Beauty, Truth and Love) هم بهمراه داشته.
دلیل دوّمم برای دوست داشتن مولنروژ همین است: مولنروژ در روایت داستان بوهمیبودن مدرن – در پس ِ پشتِ داستانِ اصلی – موفّق عمل میکند.
۳- کریستین – نویسندة عاشقپیشه – از روی اتّفاق، درگیر نوشتن نمایشنامهای میشود برای ساتین، الماس درخشان مولنروژ – کلوب شبانة مشهور. در گیر و دار این ماجرا، کریستین دل به رقّاصه میبندد و متقابلاً مهر او در دل ساتین مینشیند. (The greatest thing you ever learned is just to love and be loved in return.) از سوی دیگر ساتین مجبور به همخوابگی با دوک – سرمایهگذار پولدار زیدلر، مدیر مولنروژ – است تا مایة ترقّی شادخانه و کابارة مولنروژ را فراهم آورد. نمایشنامه، در وضعیّتی بغرنج – در حالیکه گروهِ نمایشی، ساتین و کریستین و زیدلر در حال فریفتن دوک هستند – طرح میشود. نمایشنامة کریستین، داستانِ زنی “درباری” در هند را تعریف میکند که دل در گروی عشق نوازندهای دورهگرد بسته که سیتاری سحرآمیز مینوازد و از سوی دیگر، مهاراجهای پولدار میخواهد زن هندی را – که قرار است نقشش را ساتین ایفا کند – از آن خود نماید. این دو داستان – یعنی داستان فیلم و داستان نمایشنامه – همزمان با هم پیش میروند. زن هندی درباری، ساتین است؛ مهاراجه، دوک و نوازنده، کریستین. خواستِ ساتین این است که به هنرپیشهای واقعی تبدیل شود؛ همین هم میشود. داستان فیلم و داستان نمایشنامه، دو روایت موازی هستند که در پایان فیلم یکدیگر را قطع میکنند و یکی میشوند: شبِ اجرا، ساتین و کریستین روی صحنه، نه نمایشنامة از پیش تعیینشدة کریستین، که واقعیّت را اجرا میکنند. اینطور، ساتین تبدیل به هنرپیشهای واقعی میشود که نمایش زندگی را اجرا میکند. زیدلر – مدیر مولنروژ – شعاری دارد که در طول فیلم، هر بار که مشکلی سر راه گروه قرار میگیرد – مثلاً وقتی متوجّه میشود که ساتین مسلول است – تکرار میکند: نمایش باید ادامه پیدا کند. (The show must go on) اینطور، وقتی روایت نمایشنامه و روایت فیلم یکی میشوند، نمایشی که باید ادامه یابد، نه نمایش هندی نوشتة کریستین، که نمایش زندگی است؛ با هنرپیشههایی واقعی.
دلیل سوّمم برای دوست داشتن مولنروژ، همین است: تمام آنچیزهایی که در فیلم تکرار میشد، وقتی به پایان داستان میرسیم، معنایی جدید پیدا میکنند. آنچه تمام این معانی جدید را خلق میکند، تقاطع روایت فیلم است با روایت نمایشنامة کریستین.
۴- کریستین، اورفة مولنروژ است. با صدایش و با شعرهایش روح همه را تسخیر میکند؛ مثلاً، وقتی در کنار گروه برای اوّلین بار میخواند: کوهها، با نوای موسیقی زنده میشوند. (The hills are alive with the sound of music). و این همان کار اورفه است. اورفه، با نوای چنگش نه تنها ددان را رام میکرد که سنگها و درختها را به حرکت در میآورد. کریستین، مانند اورفه شک کرد؛ برگشت و نگاه کرد و ندانست که آنچه ساتین میکند بخاطر خود اوست. کریستین مانند اورفه، تا ابد غمگین میماند. کریستین مانند اورفه، معشوقش را از دست داد. کریستین، اورفة مولنروژ است؛ اورفة بوهمی مولنروژ. گویا، تقدیر دنیای مدرن چندان تفاوتی با تقدیر اسطورهای نمیکند.
دلیل چهارم برای دوست داشتن مولن روژ این است: فیلم، بازگویی اسطورة اورفه است. اسطورة اورفه را دوست دارم. (پیش از این دربارهاش اینجا نوشته بودم) مولنروژ را هم.
۵- پایانِ شبِ نخست را که کریستین به سراغ ساتین میرود و آهنگ Elephant Love اجرا میشود، بخاطر بیاورید. این صحنه را خیلی دوست دارم. کریستین اصرار میکند که عشق چیز خوبی است و ساتین انکار، که نمیتواند عاشق کسی بشود؛ چرا که عشقشق را با پول معاوضه میکند. گفتگو ادامه میابد تا هر دو به این نتیجه میرسند که میتوانند شده یک روز به نام عشق (In the name of love)، قهرمان باشند. (We can be heroes. Just for one day.) با دیدن این صحنه، یاد بخشی از – بگمانم – فراسوی نیک و بد نیچه میفتم. نیچه آنجا، به عالمان خرده میگیرد که آنچه در پیاش هستید سراسر افسانه است. بعد، میگوید ممکن است عالمان به من هم خرده بگیرند که از کجا معلوم فلسفه – که تو دلمشغولش هستی – افسانه نباشد؟ سپس، خودش پاسخ میدهد: بادا که افسانه بادا! این، بنظرم اوج لذّت است. بپنداری همه چیز افسانه است و بعد، برای یک روز که شده قهرمان باشی. همین، روح دیونوسوسی است که در سراسر این صحنه موج میزند. بگذار همة اینها – شکوه مولنروژ و چه اشکال دارد، شکوه عشق – افسانه باشد؛ ما که میتوانیم شده یک روز قهرمان باشیم. بتعبیر من، کریستین میگوید فرق نمیکند عشق آنطوری که تو گمان میکنی باشد یا آنطور که من تصوّر میکنم؛ دستکم میتوانیم یک روز بنام همین عشق – که شاید آنطور که تو تصوّر میکنی افسانه هم باشد (Love is just a game) – قهرمان باشیم.
دلیل پنجمم، منش گفتگویی خود-مخرّبِ آواز ِ Elephant Love در مولنروژ است؛ آنطور که کریستین، ساتین را متقاعد ساخت.
۵ و نصف- دلیل پنجم و نیمم بیشک چیز چرندی از آب درخواهد آمد: من هم مانند هر تماشاگر دیگری، مجذوب حرکات صورت و بدن کیدمن، صدای مکگرگور، حرکات فانتزی دوربین، چینش بینظیر صحنهها، آوازها، رقصها و رنگها شدم.
* احتمالاً مولنروژ را دیدهاید، اگر نه توصیه میکنم حتماً ببینید. دوست دارم نظر شما را هم دربارة مولنروژ بدانم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
سلام، خوبه در اين وضعيت كه تلفنهاتو نمي توني جواب بدي هم فيلم نگا مي كني هم حرفهاي سروش و گوش ميدي و از همه بدتر پا توي كفش آمريكا مي كني!
Anonymous | August 24, 2004 01:24 AM
هنوز خوب مينويسيد .اما نوشته هاي قبلي تان حال و هواي ديگري داشت . احساسات را گذاشته ايد كنار ؟ قبلا با خواندن سفرنامه گرگان و ... احساس خوبي به آدم دست ميداد. حتا يكبار وقتي در نوشته هاتان خواندم كه نمي توانستيد سر كلاس بند شويد و دلتان هواي شنيدن فريدون فروغي را كرده بوده ، يك دنيا اشك دويد توي چشمهايم . بين خودمان بماند ، گريه هم كردم . جديدا چه بلايي سرتان آمده است ؟
fatemeh | August 24, 2004 09:35 AM
دليل پنچ و نيماُم جا داشت که دلیل ششم باشد، مجذوب شدن و محظوظ شدن چشمها و گوشها هنگام تماشای فیلمهایی از این دست اصلاً چرند نیست، یک واقعیت است که باید ارج نهادش. چشمی که هنوز میتواند از دیدن این صحنههای ساده لذت ببرد و گوشی که هنوز نواهای شاد محظوظش میکند جای مباهات دارد. مگر اینکه چنین حظ و لذتی را غیرطبیعی یا بیاهمیت بدانیم. بگذار برای ساعتی هم که شده بعد از تمام روزمرگیها(حتا اگر علائقم به روزمرگیهایم تبدیل شده باشند) لحظهای شاد باشم ، از رنگها،نورها، صداها و حرکات لذت ببرم حتا اگر به قدر همین ساعت باشد، حتا اگر تمامش فقط یک فیلم باشد نه بیشتر... این کلام خود شماست!فيلم را حتماً خواهم ديد :)
آزاده | August 24, 2004 12:08 PM
سلام
مطالب شما را در مورد فيلم مولن روژ خواندم با اینکه مولن روژ را من به تازگی دیده بودم با این حال بنا به سفارش شما فيلم را يكبار دیگر ديدم و لازم دانستم نظر شخصي خود را در مورد اين فيلم خدمت شما عرض كنم.
البته استنباط شخصي بنده نسبت به نظرات شما در مورد اين فيلم بسيار متفاوت است. يعني نظر بنده اين است كه فيلم فاقد ارزشهاي مفهومي و ساختار سينمايي ميباشد.
مولن روژ يك ظاهر سازي بيش نيست. و تركيبي از عناصر مختلف عامه پسند.
سازندگان فيلم با به نمايش گذاشتن احساسات به راحتي مخاطب را تحريك مي كنند. و با اين روش مخاطبان را اسير زرق و برق ، موسيقي و تعريف سطحي و ساده انگارانه اي كه از مفهوم عشق ارائه ميشود، ميكند. و اگر اين خصوصيات عامه پسند را از فيلم بگيريم ديگر چيزي براي ارائه كردن ندارد. و براي من يادآور فيلمهاي عامه پسند پيش از انقلاب ايران هست. و شخصيت هاي اين فيلم، مخصوصا شخصيت مرد مشابهتهايي با فردينهاي سينماي ايران دارد.
و به طور کلی می توان بین ساختار سینمایی اين فيلم و سينماي پيش از انقلاب مشابهتهايي پيدا كرد.
در سينماي قبل از انقلاب ايران پيش از هر چيز به جنبهاي تجاري فيلمها اهميت داده ميشد و به همين دليل براي جذب مخاطب،اكثر فيلمها با در آميختن ژانرهاي گوناگون فيلمي براي مخاطبها با سليقهاي گوناگون ساخته ميشد. و نميشد يك فيلم را در ژانر خاصي قرار داد. و در اين فيلم هم شايد در نگاه اول بتوان آن را در يك ژانر و در رديف فيلمهاي موزيكال قرار داد. ولي به نظر من اينگون نيست. سازندگان فيلم به طور زيركانه با استفاده از خصوصيات ساختاري سينماها و ژانرهاي گوناگون به جلب مخاطب ميپردازد.
خصوصياتي از قبيل موسيقي به همراه فضاهايي رويايي كه مشخصه سينماي كودك است. و همچنين ممقوله طنز كه شايد قسمتهاي كمي از فيلم را در بر دارد، ولي با استفاده به موقعه اين خصوصيت بسيار تاثير گذار است. ديگر اينكه تاثير پذيري اين فيلم از سينماي باليود كاملاً مشهود است. سينمايي كه متاسفانه امروزه مخاطبان زيادي را حتي در اروپا و امريكا به خود اختصاص داده است .
عشق، رقص، آوازها، سناريو كه تقابل بين نيروهاي خير و شر به شكل هندي آن است. و حتي نمايشي كه به موازات فيلم در جريان است بازهم از افسانه هاي هندي انتخاب شده است. و به همين دلايل مي توان آن را در رديف فيلمهاي باليودي قرار داد.
نكته مضحك اين فيلم، تعريفي است كه از عشق ارائه ميكند. و براي من كه در شرق زندگي كرده و تا حدودي با عشق به مفهوم شرقي آن آشنا هستم، غير قابل قبول است. در يكي از سكانساهاي فيلم كريستين به ساتين چنين مي گويد ((يك شب به بهاي عشق با من باش))، و اين همان تعريفي است كه فيلسوف بزرگي همچون نيچه بيان مي كند و مي گويد ((كه عشق ميل به تملك است))و در اين فيلم صادق است و ما دو شخصيت را مي بينيم كه در پي ساتين هستن و هر كدام خريدار، اولي شخصيت لوك هست كه بهاي او را با پول و قدرت مي پردازد و دومي كريستين است ثروت ندارد در نتيجه مجبور مي شود كه به بهاي عشق او را بخرد و هر دو شخصيت براي كسب لذت دست به اين معامله ميزنند. يعني اينكه عشق بهايي براي پرداخت فاحشه خود يا هر زن ديگري مي باشد.و سازندگان با تحريك احساسات بيننده با نماهايي فانتزي به همراه موسيقي كه امروزه شنوندگان زياد را جلب كرده است، مخاطب را مجاب به قبول اين تعريف مي كند.
خلاصه اينكه سازندگان اين چنين فيلمهايي دلايلي براي ساخت اين گونه آثار دارند كه من لازم مبي بينم به دو دليل مهم آن اشاره كنم:
نخست اينكه مواردي كه ذكر كردم و خيلي موارد ديگر كه لازم ندانستم به آنها اشاره كنم براي جذب مخاطب است كه به اينگونه فيلمها، آثار تجاري گفته مي شود.
دومين دليل كه برای سازندگان و عواملي كه خواستار ساختن اين گونه فيلمها خیلی مهم استء تزریق عشق در جوامع غربی است البته با تعریف غربی آن. (البته به دلیل اینکه این مبحث بسیار بسیط و گسترده است و وقت زیادی می خواهد دیگر به آن نمی پردازم)
البته باید ببخشید که نوشته های من ضعیف است، و وقت شما را میگیرد.
mostafa | September 11, 2004 12:00 AM
من اين فيلم را يك بار ديگه با زير نويس فارسي ديدم
اگر اين فيلم را دوست داريد فيلم
(a streetcar named desire) محصول 1951
را حتما ببينيد
arman | September 12, 2004 03:43 PM