« مناظرهی صدری و جهانبگلو | صفحه اصلی | بکار زدن/بکار بردن »
ستارهها ... و بچّهها
هو
امیر مسعود عزیز، دستور داده که راز را آپدیت کنم؛ چَشم. :) من هم برای اینکار از خودش مایه میگذارم. در واقع، یادداشتِ «انتخاب طبیعی و چشمان شما»ی ضدّ خاطرات و کامنتهای آن را که خواندم، بد ندیدم من هم چیزی دربارهاش بنویسم؛ امّا از منظر خودم. اشکالی که ندارد؟
خوب، اجازه بدهید اینطور شروع کنم: جالب است بدانید هفت ستارهای که بشکل ملاقه در آسمان دیده میشوند، پیش از این دوازده تا بودند و پنج ستارة دیگر، از روزگاران دور در زمین ماندهاند و این همان راز بزرگی است که “نصف بیشتریاش توی آسمان است و نصف کمترش روی زمین”. راستی هیچ میدانستید این ستارهها، همه خواهر و برادر هستند؟ همه هم، هر دوازده تا – که به شکل دو بال در آسمان خودنمایی میکردند – معمولاً راضی و خشنود بودند و “یک وقتهایی هم بود که خوشحالیشان بیشتر میشد. وقتهایی که حس میکردند از روی زمین، کسانی دارند به آنها نگاه میکنند. و این کسانی که از زمین به ستارهها نگاه میکردند، دلشان خوشحال میشد و یک وقتهایی، دل و جرأت مرموزی هم توی دلشان حس میکردند.” – نه دل و جرأت جنگیدن و انتقام گرفتن؛ که شهامت و شجاعتِ گفتن ِ دوست داشتن. امّا راستش را بخواهید بعضی وقتها هم ناراحت میشدند؛ آن وقتهایی که بعضی، غمگین به ستارهها چشم میدوختند و صدای آه و نالهشان به گوش شش خواهر و شش برادر میرسید. این شد که یک شب، وقتی ابرهای کلفت، سراسر آسمان را پوشانده بودند و غیبت ستارهها بچشم نمیآمد، هر دوازده تا تصمیم گرفتند بزمین بروند و دردهای زمینیها را درمان کنند و بفهمند ما زمینیها، چه مرگمان است؟ وخلاصه جوابی برای این سؤالشان پیدا کنند که “برای چی با وجود آسمان به این زیبایی بالای سر آدمها، با وجود زمین به آن قشنگی زیر پای آدمها، باز از زمین صداهای رنج و غمگینی به گوش میرسند؟” این شد که با همان دو بال، پر کشیدند سوی زمین.
داستان درازی دارند این دوازده برادر و خواهر بر روی زمین. باید بخوانید تا بدانید چرا پیش از این، دوازده تا بودند و حالا شدهاند، هفت تا. داستان را البتّه از من نخواهید؛ چراکه شهریار مندنیپور خیلی خیلی قشنگتر برایتان تعریف خواهد کرد داستان زیبای ستارهها را. خودِ مندنیپور هم سال شصت و یک وقتی افسر وظیفه بوده و در جنگ میجنگیده و غمگین بوده و به ستارهها چشم میدوخته، داستان یادش آمده. میدانید که این ستارهها در جنگ و جبهه فایدة مهمی دارند؛ میشود راه را با آنها پیدا کرد. امّا، باور کنید ستارهها هزارها هزار فایدة مهمتر از این هم برای زمینیها دارند. نمیدانم؛ شاید یکی اینکه مسکن “شازده کوچولو” هستند. از این بهتر هم مگر میشود؟ اخترکی باشد باسم ب۶۱۲ و آن تو پسرکی با موهای طلایی که سراغت میآید و میگوید “بیزحمت یک برّه برام بکش!” و با همان لحن قشنگش دیوانهات میکند و آنوقت است که برایت هیچ چیز مهمتر از دانستن این نیست که تو فلان نقطهای که نمیدانی، فلان برهای که نمیشناسی، گل سرخی را چریده یا نچریده. آنوقت است که تو، هر از گاهی به آسمان نگاه میکنی و میپرسی” برّه، گل را چریده یا نچریده؟” و این مثل خیلی چیزهای دیگری که از ستارهها و آدمهایی که از ستارهها میآیند، یاد میگیریم، بسیار مسألة مهمی است؛ گرچه “محال است آدم بزرگها روحشان خبردار بشود که این موضوع چقدر مهم است.”
بگذریم؛ راهنمای شش برادر و شش خواهر روی زمین، آرزو میکند که هر هزار و یکسال یکی پیدا بشود و داستان ستارهها را بنویسد. قرعه اینبار، باسم مندنیپور میفتد. او هم عهد میکند که اگر از جنگ زنده برگشت، داستان ستارهها را بنویسد. اینکه چرا از سال شصت و یک تا هفتاد و پنج (که روایت اوّل داستان را نوشته) و آخرِ سالِ هشتاد (که بازنویسی چهارم تمام شده) دست روی دست گذاشته و کاری پیش نبرده، دلیلش آنطور که خودش میگوید این است که در این فاصله، کلّی کار داشته: پدر شده، در ادارهای مشغول کار شده، نویسنده شده و مجبور بوده داستانهایی بنویسد که با آنجور داستانها میشود نویسندهبودن را ثابت کرد. اینطوری شده که نتوانسته در این فاصله به عهدش وفا کند. راستش را بخواهید “هزار و یک سال” فقط برای وفای به آن عهد دیرین نوشته شده و قرار نیست چیزی را ثابت کند. مندنیپور قبلاً داستانهایی نوشته که ثابت میکند نویسندة خوبی است. “دلِ دلدادگی” رمان دو جلدی مندنیپور با آن زبان درخشاننش بقدر کافی مشهور هست و البتّه داستانهای کوتاه کتاب “شرقِ بنفشه” – بخصوص خود داستان شرقِ بنفشه – را هم خیلی دوست دارم. اخیراً هم مجموعهای از نوشتههایش را دربارة “سازهها، شگردها و فرمهای داستان نو” در کتابی با عنوان “کتاب ارواح شهرزاد” چاپ کرده. امّا “هزار و یک شب” برای ثابت کردن چیزی نیست. کتاب، در وهلة اوّل برای باران و دانیالِ مندنیپور نوشته شده. بعد، برای گروههای کم سن و سالی که “دوست دارند بدانند غصّهها و خوشحالیهای بزرگترها چطور هستند” و برای گروههای سنّی بزرگسال که “دوست دارند یادشان بیاید غمها و شادیهای بچّهها چطور بودند.”
هزار و یک سال، شازده کوچولوی ایرانیست. پیشنهاد میکنم و خیلی هم پیشنهاد میکنم بخوانیدش؛ نه برای اینکه چیزی را ثابت کنید. فقط بخوانیدش. آنوقت، هر وقت به ستارهها نگاه میکنید – از همین تهران خودمان هم میشود اینکار را کرد – صدایی توی قلبتان میشنوید که میگوید: “نه خواب میبینی؛ نه دروغ میشنوی... ما آمدهایم بتو کمک کنیم.”
(راستی، ستارهشناسها و منجّمها که همهاش به ستارهها نگاه میکنند، لابد کلّی چیزهای قشنگ بهشان الهام میشود. همین است که فکر میکنم همهشان باید شاعر باشند.)
***
امیر مسعود! تو مجبورم کردی اینها را بنویسم. وگرنه، روزها و ماهها میگذشت و هیچوقت به سرم نمیزد دربارة هزار و یک سال به روایتِ شهریار مندنیپور بنویسم. ممنونم. راستی، باعث شدی برای تبرّک ایندفعه را هم بگذارم نقلی از کتاب. پس، یک بار دیگر هم ممنونم.
پویان – دمدمای غروبِ جمعة نمیدانم چندم ِ ماه مرداد – درّوس ِ تهران – ایوان خانهمان
پ.ن. مندنیپور، خودش را اینطور معرّفی کرده: اینجا – از طریق قابیل
ترک بک
Listed below are links to weblogs that reference ستارهها ... و بچّهها:
» انتخاب طبيعي و چشمان قشنگ شما from Anti Memoirs
گويا روميها از سربازانشان تست بيناييسنجي ميگرفتند و آنهايي را که قدرت بيناييشان ضعيف بوده در صف اول جنگ قرار ميدادند تا به عنوا... [Read More]
يادداشتها
اول: بابت اينكه به قولتون عمل كرديد ممنونم :) . دوم: مطلب ستاره ها را خواندم و كلي فكر به ذهنم رسيد, منتها وقت تنگ است. سر فرصت خواهم نوشت.
فقط من باب افتتاح بگم كه اكثر قسمتهاي متن برايم جديد بودند و تمام متن دلنشين بود. راستش ستاره ها خيلي چيزها ميفهمند كه ما موجودات دوپاي عاقل نميفهميم يا وانمود ميكنيم كه ...
آزاده | August 21, 2004 12:42 AM
و پاسخي را من دريافتم؛بعد از دیدن آسمان دیگر چشمانم خالی نیست. :)
بهار | August 21, 2004 11:21 AM
شرقِ بنفشه عالی است.
مجتبی | August 21, 2004 12:33 PM
آقاي شيوا!
مثل اينكه همه شما من رو از ياد برديد!
لطفا به من سري بزنيد.
در ضمن اسم براي تبرك و همچنين اسم فايلهاي آرشيو خيلي قشنگ نامگذاري شده اند!
مثلا براي فلسفه اسم uuoeuu و برای موسیقی اسم uuoeuuu و برای جامعه شناسی اسم oeoeuoeu_oeuoeoeu انتخاب شده!
وحید | August 21, 2004 02:38 PM
مثل این که همهی کسایی که اینجوری مینویسند، تو ارتش و جنگ بودن؛ نمونهش هم اگزوپری و مندنیپور !
ابوالفضل | August 21, 2004 08:32 PM
وانمود ميكنيم كه مي فهميم اما خودتون بهتر ميدونيد. ستاره هاي ساده ي قشنگ آسمان ما بازيچه اشعار و نثرهاي زيادي شده اند اما آنجا كه از ديد كودكان و براي كودكان اما با كنايه اي به بزرگتر ها_ در واقع به ديوار گفتن براي شنيدن ديوار_ از ستاره ها و رفتارشان! ميگويند دلنشين تر و قابل فهم تر مي نمايد. نمونه بسيار زيبا و معروفش هم همانطور كه خودتان گفتيد نوشته ي مندني پور و مسافر كوچولو.
آزاده | August 21, 2004 09:28 PM
دوست عزيز خسته نباشي مي خواستم مطالبي در مورد اعتياد اينترنت بدانم.موضوع تزæ ارشدم است
Anonymous | August 22, 2004 09:03 AM