« اندیشة پیچیده | صفحه اصلی | حقایقی دربارة راز، وبلاگ ِ پویان »
قوبلای خان و پولو: ذهن ساده
هو
مارکوپولو پلی را سنگ به سنگ تشریح میکند.
قوبلای خان میپرسد: امّا سنگی که پل بر آن تکیه دارد کدام است؟
مارکو جواب میدهد: پل بر این یا آن سنگ متّکی نیست؛ بلکه خط قوسی که سنگها به آن شکل میدهند بر پا نگهش میدارد.
قوبلای ساکت میماند و در فکر فرو میرود. سپس میفزاید: چرا از سنگها برایم میگویی؟ در نظر من فقط همان قوس است که اهمیّت دارد.
پولو جواب میدهد: بدون سنگ، قوسی در کار نخواهد بود.
(شهرهای نامرئی؛ ایتالو کالوینو؛ ترانة یلدا؛ ۷۷)
پ.ن.۱. یادداشت قبلی را که نوشتم، یاد این بخش شهرهای نامرئی کالوینو افتادم و ذهن سادة قوبلای خان. راستی، پولو هم سادهانگارانه فکر میکرده. با تشریح سنگ به سنگ، کیفیّتِ پل را نمیتوانسته برای قوبلای بگوید... بگذریم و خلاصه ببخشید که همه چیز را به همه چیز ربط میدهم!
پ.ن.۲. اینرا هم بگویم. پیش از این هم به یکی از دوستان عزیز، گفته بودم. بورخس جایی در کتاب اطلس مینویسد: [...] وقتی سطور فوق را باز میخوانم برایم (با یک حالت مالیخولیایی تلخ و شیرین) موضوعی مسجّل میشود، اینکه: در جهان هر چیزی مرا به نقل قول یا کتابی باز میگرداند.
نه بشدّت بورخس، امّا احساس میکنم که هر چیزی مرا به چیز دیگری مربوط میکند و گاهی حس میکنم این ارتباطها خیلی گنگ و چرت و پلا هستند. نمونهاش همین موضوع اخیر و از آن بدتر همین پانوشتِ ۲! پس، باز هم ببخشید...
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
چندان هم پس عمیق فکر کردن نشونه ی چیز فهم بودن نیست. من هم زمانی که بچه بودم پست کتابهای داستانم همیشه کتابی با اسم مار ِ کوپولو (یعنی ماری که تپل یا همون کوپول است! )نظرم را جلب میکرد و همیشه دلم میخواست اون کتاب رو برام بخرند تا ببینم عاقبت یک مار ِ چاق چی میشه! اما هیچکی چنین کتاب هیجان انگیزی رو برام نخرید. به نظرت خیلی ساده انگارانه اومد؟
آزاده | June 15, 2004 05:41 AM
"آری، زندگیِ ما سخت ساده است،
و پيچيده نيز هم!"
حالا چه ربطی داشت؟!
× اما راستی آدم هرچه بيشتر میفهمد و میداند اين کشفِ رابطهها بيشتر میشود و پيچيدهتر... بنيامين به گمانِ من نمونهی اعلایِ اينگونه ارتباطآفرينی هاست... و در ميانِ فارسیزبانان "اميدِ مهرگان" (و البته پدرِ فکریاش فرهادپور...)
چاکريم.
مجتبی | June 15, 2004 09:22 AM
در دنياي روابط اجتماعي انسانها، کافيست بيش از پنج يا شش ارتباط با ديگران داشته باشي تا ببيني با همهي دنيا فقط چند مرحلهي آشنايي فاصله داري. نمونهي اعلاياش همين اورکات است و عدد خيره کننده 2.8 فاصله.
در دنياي روابط ذهني، وقتي ميخواهي مفاهيم را به هم ارتباط دهي نيز کافيست بيش از پنج يا شش مفهوم را بداني تا ببيني ...
SoloGen | June 15, 2004 09:36 AM
این کتاب رو خوندماما فکر می کنم این کتاب در عین حالی به قول شما با زبای ساده دیالوگهای دو طرف پیش می رود کتاب به شدت فلسفس وهر ئو طرف به فلسفیدنها ی ساده وچند لایه می پردازند
مجتبی دهقان | June 15, 2004 10:53 AM