« رورتی؛ پرسشهای متداول | صفحه اصلی | صورتهای دقیق حمید »
عشق و پول - ریچارد رورتی - رضا رضایی
هو
این، مطمئناً پاسخی نیست که انتظار دارید از یک فیلسوف بشنوید: [تغییر در جهتِ مطلوب]، در اثر تغییر دیدگاههای فلسفی سرعت نخواهد گرفت. پول همچنان متغیّر مستقل میماند.
حقیقتش را بخواهید، فلسفة بدبینانة رورتی، تسلّیتان نمیدهد. رورتی، آنقدر بدبین نیست که بگوید همهمان در انفجاری هستهای نیست و نابود میشویم؛ ولی، شاید خیلی رک و راست بگوید که با این وضع – اینطور که از تکنولوژی بریدهایم و به فلسفه دلخوش کردهایم – بیچیزان آنچنان در فقر میمانند که ارزش همینقدر فکر کردن را هم نخواهند داشت. بیچیزان ارزش همصحبتی ندارند و اینرا همة ما – چه آن شمالیهایی که در نیمکرة دیگر زندگی میکنند و چه ما شمالیهای افتخاری که در نیمکرة جنوبی دستمان به دهانمان میرسد – با رفتارمان ثابت کردهایم. ما، ثابت کردهایم که ایدة برادری مسیحیّت برای همان کتاب مقدّس خوب است؛ وگرنه راهحل و سناریویی واقعی وجود ندارد. دم زدن از تغییر ارزشها و روی آوردن به ‘ناز و نوازش کردن محیط زیست طبیعی’ دردی از جنوبیهای بیچیز درمان نمیکند؛ آنها از عشق ورزیدن محرومند و تنها باید صبح را با غم نان شب کنند. آنها جایی در کنشهای روزمرة ما – آدمهای آبرومند – ندارند.
رورتی، به فلسفه بدبین است و این، مطمئناً پاسخی نیست که انتظار دارید از یک فیلسوف بشنوید.
* خواستم برای خودم و دوستانم این امکان را فراهم کنم تا پیش از دیدار روز شنبه، یا حتّی به بهانة آن بیشتر با رورتی – فیلسوف پراگماتیست، بورژوا – لیبرال رومانتیک – آشنا شویم. نتیجه، شد یادداشت پیشین و رونویسی همین مقاله از رورتی که در 'ادامة مطلب' میتوانید بخوانید. بهرشکل، بیشترین کاری بود که از دستم برمیامد.
عشق و پول*
ریچارد رورتی
ترجمة رضا رضایی
نگاهِ نو – بهمن ۸۲
در رمان هاوردز اند پرسیده میشود که آیا ‘پیوند’ کفایت میکند و آیا عشق کافی است. کلام ِ آخر ای.ام. فارستر را ‘فقط بپیوند’ دانستهاند؛ امّا او در جاهای مختلف رمانش تذکّر میدهد که پیوند فقط هنگامی امکانپذیر است که پول کافی وجود داشته باشد. مارگارت شلگل، قهرمان زن ِ این رمان، به این فکر میفتد که ‘روح دنیا اقتصادی است... اسفلالسافلین فقدان عشق نیست، فقدان پول است.’ فارستر با لحن خاص خودش – که در آن شفقت با نوعی بیزاری از خویشتن توأم است – میگوید: ‘ما با بیچیزان کاری نداریم. آنها قابل فکر کردن نیستند و فقط آماردانان یا شاعران به سراغ آنها میروند. داستان حاضر به آدمهای آبرومند مربوط میشود. یا کسانیکه مجبورند تظاهر کنند آدمهای آبرومندی هستند.’ در پایان رمان، یکی از آدمهایی که مجبور بوده تظاهر کند – به نام لئونارد بست – در پی کشاکشی که او را گرفتار میکند، میمیرد. این کشاکش میان شلگلها (آدمهایی که در عشقورزیدن خوب هستند) و ویلکاکسها (آدمهایی که میدانند چگونه پول درآورند) در گرفتهبود. اما لئوناردو بست حتی اگر نمیمرد باز قابل فکر کردن نبود. چون از آبروی کاذب و ظاهری به فقز جانکاه تنزّل یافته بود.
لئونارد بست تا وقتیکه پول کافی داشت تا تظاهر به آبرومندی کند، ارزش همصحبتی داشت؛ مارگارت و بقیه میتوانستند پیوندها و ارتباطهایی با او برقرار کنند. امّا وقتی شغلش را از دست داد و پولی برایش نماند، ارزش همصحبتیاش را نیز از دست داد. علّتش فیس و افادة آدمهای آبرومند نبود. بلکه لئوناردو بست مدام فکر سیرکردن شکم خودش و همسرش بود و اصلاً نمیتوانست به چیز دیگری فکر کند یا دربارة چیز دیگری حرف بزند. پول که نباشد از صحبت و همصحبتی خبری نیست و ارتباط و پیوندی نیز برقرار نمیشود. پول که نباشد، امکان عشق هم نیست. بیچیزان، آنها که در اسفلالسافلین هستند، کسانیکه به گفتة برتولت برشت ‘در تاریکی زندگی میکنند’ نه از عهدة عشق برمیایند و نه از عهدة صحبت و همصحبتی. عبارت ‘فقط بپیوند’ مناسبت و مدخلیّتی برای آنها ندارد؛ زیرا این نوع آدمها عرضةهیچ گونه اقدام بیغرضانه را ندارند. روشنایی نور رمانها به آنها نمیرسد.
فارستر در جنبههای رمان میان ‘تکامل رمان’ که همانند ‘تکامل انسان’ است، و ‘سیلان ملالآور عظیمی که تاریخ نامیده میشود’ تمایز میگذارد و دوّمی شامل چیزهای جزئی و بیاهمیّتی است که ‘به تاریخ تعلّق دارند امّا به هنر تعلّق ندارند’ مثالهایی که فارستر از چنین ‘چیزهایی جزئی و بیاهمیّتی’ میزند، عبارتند از مهارکردنِ اتم، فرودآمدن روی ماه، و امحای جنگ و جنگافزار. اوّلی ‘حرکت کجکی خرچنگوار خجولانهای’ است بسوی مهر و عاطفه، همان مهر و عاطفهای که با پیوند و ارتباط امکانپذیر میشود. فارستر دربارة مهر و عاطفه میگوید:
اسرارآمیزتر از جاذبة جنس به جنس، مهر و عاطفهای اس که ما به این جاذبه وارد میکنیم. فاصلة ما با مزرعه بیشتر است از فاصلة مزرعه با زبالههایی که مزرعه را تغذیه میکنند. ما در حال تکامل هستیم، به شیوههایی که علم قادر به سنجش آنها نیست. و آن هم بسوی مقصدهایی که الهیات حتی جرأت نمیکند بآنها بیندیشد. خدایان خواهند گفت: انسانها واقعاً یک گوهر قیمتی بوجود آوردند. و گفتن این بما جاودانگی میبخشد.
گاهی چنین مینماید که فارستر چیزی نمانده تا بگوید که بیچیزان، آنهایی که عرضة عشق یا دوستی را ندارند (زیرا تکتکِ لحظههای هر روزشان آکنده از نگرانی برای لقمة بعدی است) بیشتر شبیه مزرعهاند تا آدمهای آبرومند؛ بیشتر شبیه زبالهها هستند تا ما. اچ. جی. ولز و برنارد شاو، در مواقعی چیزهایی نظیر این گفتهاند. امّا فارستر با نزاکتتر از این بود که با آنها موافقت نشان دهد. حتی او مانند همة آدمهای آبرومند لیبرال امیدوار است که سرانجام ویلکاکسها آنقدر پول دربیاورند که اگر قرار شد سهم همه بدستشان برسد، دیگر کسی نماند که بیچیز باشد. او میداند که روح ‘سیلان ملالآور عظیمی که تاریخ نامیده میشود’ واقعاً اقتصادی است. او میداند که مهر و عاطفه فقط موقعی پدیدار میشود و حرکت خرچنگوار عجولانه فقط موقعی ادامه میابد که پول کافی برای اندکی فراغت و برای زمان کوتاهی که بتوان عشق ورزید وجود داشته باشد. نزاکت فارستر عبارت است از اطمینان او به اینکه مهر و عاطفه، هنگامیکه پول کافی وجود داشته باشد، حتماً پدیدار خواهد شد. اما فارستر نیز در رئالیسم اچ. جی. ولز و برنارد شاو وجوه مشترکی دارد و معتقد است که پول متغیّر مستقل است و مهر و عاطفه، متغیّر وابسته.
امیدواری فارستر به اینکه نهایتاً پول کافی بجریان خواهد افتاد و میزان پول در حدی خواهد بود که بازتوزیع آن سبب ایجاد پیوند و ارتباط و مهر و عاطفه شود، از زمان انقلاب فرانسه تا زمان ما در اندیشة لیبرالی وجود داشته است. تکتکِ تدبیرها و ابتکارهای لیبرالی بالا به پایین، از الغای بردگی گرفته تا بسطِ حقوق شهروندی و تا ایجاد صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی، ملهم از این امیدواری بوده است که روزی روزگاری، دیگر نیازی نباشد بین ما آدمهای آبرومند و آن بقیه، یعنی کسانیکه مثل جانوران زندگی میکنند، تفاوت قایل شویم. معنای ملموس آرمان مسیحی برادری همگانی، در این دو قرن عبارت بوده است از اعتقاد به اینکه هرگاه علم و تکنولوژی ثروت کافی به بار آورد – و ابتکارهای سیاسی روشنبینانه و غیرخودخواهانه سبب بازتوزیع آن شود – کسی باقی نخواهد ماند که قاصر از مهر و عاطفه باشد. همة انسانها در روشنایی خواهند زیست؛ همة آنها کاراکترهای احتمالی درون رمانها خواهند بود. اگر از دیدگاه فارستری نگاه کنیم، فرق مارکسیسم و لیبرالیسم عمدتاً نوعی اختلاف نظر بوده است بر سر اینکه آیا میتوانید آنقدر ثروت بیافرینید، یا ثروت بیشتری بیافرینید، که آنرا با سیاسی کردن بازار و جایگزینی ویلکاکسهای آزمند با برنامهریزان حاکم بتوان بازتوزیع کرد، یا نه. معلوم شد که نمیتوانید. لیبرالهای زمان فارستر نیز مانند مارکسیستها میدانستند که روح تاریخ – ولو نه روح رمان یا انسان – اقتصادی است؛ امّا تصور میکردند که تاریخ را باید از بالا به پایین و توسط آدمهای آبرومند هدایت کرد؛ [درحالیکه] مارکسیستها امیدوار بودند که هرگاه پایینیها کنترل را بدست گیرند، هرگاه انقلاب همه چیز را واژگون کند، هرچیزی خودبخود بهتر خواهد شد. دریغا که در اینمورد نیز مارکسیستها اشتباه میکردند. حالا، مارکسیسم دیگر چندان مورد علاقه نیست. و ما بار دیگر به این مسأله برگشتهایم که ما آدمهای آبرومند کدام ابتکارهای بالا به پایین را باید پیش ببریم.
تا وقتی توجّه خود را به نیمکرة شمالی معطوف کنیم، این مسأله قابل حل بنظر میرسد. اگر قرار بود فقط نگران این بخش از سیّارة خود باشیم (که با دخل و تصرّف قابل قبولی، استرالیا درون آن و چین بیرون آن خواهد بود) آنوقت میشد گفت که پول کافی در میاید یا بزودی در خواهد آمد و مسألة ما صرفاً بازتوزیع این پول است. کافیست درخواستهای شلگلی مؤثّر برای جلب مهر و عاطفة آدمهای آبرومندی که تصمیمگیرندگان ملّتهای غنی هستند، همان درخواستهایی که بر حرص و آز ویلکاکسی چیره خواهند شد، تنظیم کنیم. بنظر میرسد که در نیمکرة شمالی آنقدر پول سرریز میکند که میشود نهایتاً استاندارد زندگی اروپای شرقی را به حد اروپای غربی، استاندارد یورکشر را به حد ساری، و استاندارد بدفرد – استئیوسنت را به حد بسنرسنت رساند. سناریوهای نسبتاً قابل قبولی نیز برای اجرای ابتکارها و تدبیرهای بالا به پایین وجود دارد که در صورت تحقّق آنها بختهای زندگی برای شمالنشینها تقریباً همتراز خواهد شد. امیدواری لیبرالی، امید به دنیایی آبرومندانهتر، دنیایی که در آن وعدههای مسیحیت تحقق یابد، براساس چنین سناریویی پر و بال میگیرد.
بیم و هراسی که رفتهرفته دارد قلب همة ما آدمهای آبرومند لیبرال را در شمال بدرد میآورد این است که مبادا اصلاً ابتکار و تدبیری وجود نداشته باشد که نیمکرة جنوبی را نجات دهد، و مبادا هیچگاه پول کافی در جهان برای نجات دادن جنوب بوجود نیاید. رفتهرفته در میابیم که اصلاً سناریوهایی وجود ندارد که از مرز شمال – جنوب عبور کند؛ عمدتاً دلیلش آمارهای وحشتناک رشد جمعیّت در کشورهایی مانند اندونزی، هند و هائیتی است. این قسمت از کرة زمین دارد غیرقابل فکر کردن میشود. مدام وسوسه میشویم که مسأله را بعهدة آماردانها بگذاریم؛ بعهدة آن نوع شاعری که ما او را ‘قومشناس’ میخوانیم.
این وسوسه موقعی بسراغ من آمد که برای اوّلین بار به هند سفر کردم و با یک استاد فلسفه ملاقات کرد که در عین حال سیاستمدار هم هست. او در جوانی عضو پارلمان شد (دهة ۱۹۶۰) و میخواست از تفکر و تکنولوژی غرب برای حل مسائل هند و بخصوص مسألة زاد و ولد استفاده کند. و طی سی سال فعّالیّت به مقامهای مهمی هم رسیده بود و حتّی یکبار وزیر بهداشت شده بود. او در مقامی بود که میتوانست به سناریوهای ملموس و خوشبینانهای فکر کند؛ امّا سناریویی نداشت که ارائه بدهد. میگفت بعد از سی سال کار او و کسانی مثل او، هنوز این معضل باقی است که تنها گزینة معقول برای پدر و مادرها در بعضی از روستاها این است که نهایت سعی را بخرج دهند تا حتماً صاحب هشت بچّه بشوند. حتماً هشت بچّه، چون دو تا از بچّهها در کودکی میمیرند؛ سه تا از شش تای باقیمانده دختر هستند و جهیزیه لازم دارند و یکی از بقیة پسرها به بمبئی فرار میکند و دیگر کسی اسمش را هم نمیشنود. میماند دو تا پسر که تمام عمر در فقر و استیصال کار میکنند و اصلاً وقتی برای مهر و عاطفه برای آنها باقی نمیماند و فقط باید جهیزیة خواهران خود را تأمین کنند و نگذارند پدر و مادرشان در کهنسالی از گرسنگی بمیرند.
در مدَت این سفر هرگاه به اتاق کاملاً خنک خود در هتل برمیگشتم، مانند بیشتر شمالیهایی که به جنوب میروند اصلاً بفکر گداهای خیابانهای داغ نمیافتادم. آشنایان هندی من – دانشگاهیان مثل من، آدمهای آبرومند مثل من، شمالیهای افتخاری – همان درصد از پول توی جیبشان را به گداها میدادند که من میدادم، و بعد آنها هم مثل من وقتی به خانه میرسیدند تکتکِ آن گداها را از یاد میبردند. آخر، همانطور که فارستر میگوید، فرد فردِ گداها قابل فکر کردن نیستند. برعکس، ما هر دو به ابتکارها و تدبیرهای لیبرالی میندیشیم که شاید گداها را بعنوان یک طبقه از میان بردارد. امّا هیچکدامِ ما به تدبیر و ابتکاری نرسیدیم که اطمینان ما را جلب کرده باشد. این کشور، و شاید دنیا، بنظر نمیرسد که پول کافی داشته باشد تا از افزایش تعداد جنوبیهایی جلوگیری کند که در اواسط قرن بیست و یکم صرفاً زنده خواهند بود، چه رسد به این که امکان پیدا کنند بحرکت خرچنگوار آهستهای بپیوندند که در شمال صورت میگرفته است.
البته شاید پول کافی وجود داشته باشد. زیرا علم و تکنولوژی ممکن است باز هم به داد ما برسد. چند امکان علمی وجود دارد – مثلاً پیشرفت در فیزیک پلاسما موجب تولید انرژزی گداختی میشود و در نتیجه (برای مثال) امکان شوری زدایی و آبیاری در مقیاس بسیار بزرگ، آنهم با قیمت ارزان پدید خواهد آمد. اما این امید کاملاً کمرنگ است. در اوضاع کنونی، هر کس که آمار و ارقام بیچیزان غیرقابل فکر کردن جنوب را مطالعه کند دلیلی برای خوشبینی پیدا نمیکند.
دوست دارم این تأملات بدبینانه را با نتیجهگیری امیدوارکنندهای به پایان برسانم. اما تنها چیزی که میتوانم پیشنهاد کنم این است که ما آدمهای آبرومند شمالی لااقل شرافت خودمان را حفظ کنیم. همانطور که فارستر بما توجه داد ما نیز باید توجه داشته باشیم که عشق کافی نیست – مارکسیستها در این نکته کاملاً حق داشتند: روح تاریخ حتماً اقتصادی است. امروزه در دنیا صحبت از این است که باید ‘عقلانیّت تکنولوژیکی’ را رها کرد و ‘کالاسازی’ را متوقف گرداند یا اینکه ما به ‘ارزشهای جدید’ با ‘شیوههای تفکر غیرغربی’ نیاز داریم. امّا اینها هیچکدام پول بیشتری به روستاهای هند نمیاورد. تا وقتی که روستاییان به قدر کافی عقلانیّتِ وسیله – هدف وبری را دارند و میفهمند که به هشت کودک نیاز دارند، این نوع صحبتها بهیچ جا نمیرسد. کل عشق جهان، همة تلاشهایی که برای دست شستن از ‘اروپامحوری’ یا ‘فردگرایی لیبرالی’ صورت میگیرد، تمامی ‘سیاست تنوّع’، کل صحبتها دربارة ناز و نوازش کردن محیط زیست طبیعی، راه بجایی نخواهد برد.
تنها چیزهایی که سراغ داریم و ممکن است کمک کند، ابتکارها و تدبیرهای تکنوبوروکراتیک بالا به پایین است، مانند سیاست بیرحمانة چین در مورد اینکه هر خانواده فقط یک فرزند بیاورد (اگر استعارة بالا به پایین را تجسم کنیم و همه چیز را یک گام غولآسا جلوتر ببریم، باید از بالا موارد شیمیایی عقیمکننده روی روستاها بپاشیم). نیاز بیچیزان برزیلی باین که کار پیدا کنند و نیاز بقیة ما به اکسیژنی که جنگل بارانخیز آمازون تولید میکند، معمایی است که اگر راه حل خوش داشته باشد این راه حل ابتکار و تدبیر بروکراتیک – تکنولوژیک خواهد بود که هنوز تصوّرش را نکردهایم، نه نتیجة یک نوع انقلاب در ‘ارزشها’. حرکت خرچنگوارِ آهسته، در اثر تغییر دیدگاههای فلسفی سرعت نخواهد گرفت. پول همچنان متغیّر مستقل میماند.
بنظر من رواج ناگهانی صحبتهای ضد تکنولوژیک در میان ما لیبرالهای شمالی، رویگردانی ما در بیست سال اخیر از برنامهریزی به خیالبافی، و از علم به فلسفه، نوعی واکنش عصبی و خودفریبانه بوده است به درک این نکته که تکنولوژی شاید جواب ندهد. لابد مسائلی که پیشینیان ما تصور میکردند با تکنولوژی حل میشود، واقعاً بسیار مشکل و حاد بوده است. شاید تکنولوژی و برنامهریزی متمرکز جواب ندهد. اما تنها چیزی که ما در اختیار داریم همین تکنولوژی و برنامهریزی متمرکز است. نباید لحاف را روی سرمان بکشیم و بگوییم که تکنولوژی یک اشتباه فاحش بوده است و برنامهریزی، ابتکارها و تدبیرهای بالا به پایین و ‘شیوههای تفکر غربی’ را باید رها کرد. این صرفاً بیانی است تازهتر و غیرشرافتمندانهتر از چیزی که فارستر میگفت – اینکه بیچیزان قابل فکر کردن نیستند.
* اصل ِ مقاله:
Rorty, Richard ;“Love and Money”; Common Knowledge; Spring 1992, pp.12-16
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
*رورتي در مورد دموكراسي گفته: برتري دموكراسي بر فلسفه از اين جهت نيست كه مي توان حقيقتش را اثبات كرد،تنها همين هست كه هست...از طرفي فيلسوفان در تعريف فلسفه گفته اند: فلسفه، دانش به همه ي چيزهاي موجود است آنچنان كه هستند..1) با اين تعريف آيا دموكراسي برتر است يا فلسفه؟ 2)به نظر من بايد دنبال چيزي باشيم كه منطقمون رو با اون مدلل كنيم.درسته، دموكراسي به بهترين نحو نيازهايمان را پاسخ مي دهد و از نظر انساني هم زيباست اما اگر باشد و اگر انجام شود. (استانلي فيش مي گه: شما طرفدار هر نظريه اي كه باشيد، موضع تان درباره آن تغييري نمي كند، زيرا موضع تان ناشي از درك شما نسبت به آن نظريه است و اين باعث مي شود كه شما را به سوي مراجع مورد تائيدتان سوق دهد.) در هر صورت، برام جالبه"روش" اثبات برتري دموكراسي بر فلسفه...
*تا اونجائي كه يادمه، ماركس مي گفت: فلسفه به پايان رسيد و از اين به بعد بايد به فكر تغيير طبيعت باشيم. با اين ديدگاه صنعت و تكنولوژي حاصل شد..آيا اين ديدگاه رورتي كه شما در بالا ذكر كرديد يك ديدگاه ماركسيستيه؟...
* وارد دنياي فلسفه كه مي شوي، هر چقدر جلوتر مي روي،بيشتر به اين جمله ايمان مي آوري كه "فلسفه جولانگاه تناقض هاست"...در پناه حق.
بهار | June 11, 2004 05:49 PM
"orkut "
هر بدي كه داشته باشه ، يك چيزش خوبه ؛ اينكه مي توني
با كمي فضولي يك وبلاگ حسابي پيدا كني از نويسنده اي
كه مطالبش رو توي ”قاصدك“ مي خوندي ! و ببيني كه اينجا
خيلي بهتر مي نويسه!
موفق باشيد
عاطفه | June 11, 2004 06:35 PM
يك چيزي ميگم ، میتونید سؤال تلقیش کنید یا جواب :
در بارهی حرف خانم بهار ، یک چیزی به ذهنم میرسه ، اون هم این که تا اون جایی که یادمه ، ایدهی چیرگی بر طبیعت ، از زمان مارکس نبود که شکل گرفت ؛ بلکه از زمانی ، بین رنسانس و انقلاب صنعتی بود که غلبه بر طبیعت ، ارزش محسوب شد و آدمیزاد ، به دستاندازی به طبیعت و بهرهبرداری ازش تشویق شد .
فکر میکنم که حتا پایههای انقلاب صنعتی هم ، در زمانهایی ، تقریبا معاصر دکارت ، و در کل ، اوایل قرن هفدهم ، بود که شکل گرفت و مستحکم شد .
و بعد هم که انقلاب صنعتی شد و باقی ماجرا .
اما مارکس ، نیمهی قرن نوزدهم تا آخرش نقش مهمی داشت .
اگه دارم اشتباه میکنم ، بهم بگید .
خوشحال میشم .
در ضمن ، ببخشید که زیادی طولانی شد :)
ابوالفضل | June 11, 2004 08:57 PM
آقا ابوالفضل درست مي گن كه ايده ي چيرگي بر طبيعت از زمان ماركس نبود...بله، از دوران رنسانس اين تفكر شكل گرفت، فكر مي كنم فرانسيس بيكن اين نظريه رو داد و گفت:علم، قدرت تسلط بر طبيعت است و بعد از بيكن، دكارت اين روش را پيش گرفت...اما من با توجه به نظر ماركس كه گفته بود:فلسفه به پايان رسيد،فيلسوفان مي خواستند دنيا را بفهمند و اين كافي نيست بايد به فكر تغيير طبيعت باشيم، و از آن طرف ديدگاه رورتي در مورد تكنولوژي و بدبينيش به فلسفه، اين سو’ال برام پيش آمد كه آيا ديدگاه او ماركسيستيست؟
موفق باشين!
بهار | June 12, 2004 11:27 AM
حالا قضيه كمي روشنتر شد !
ابوالفضل | June 12, 2004 01:58 PM
سلام... مقاله بسيار عالي و لذت بخش بود. تفسير روشني در باره عشق و پول از ديدگاه يک پراگماتيست ليبرال آمريکايي! . ديدگاه امثال رورتي بر اساس «انگاره وفاق و انسجام» (ساختي-کارکردي) است. در اين انگاره همواره يک طرف قضيه ناديده انگاشته شده و قابل فکر کردن نيستند؛ مشکل ِ بر هم خوردن تعادل بر اساس اين تفکر، همواره با بده بستانهاي سودانگارانه حل خواهد شد گرچه يک طرف فقط نان بخور و نميري داشته باشد و طرف ديگر از فرط سيري با پول سيگار برگ خود را روشن کند. دلايل اين افراد هم استناد به ارزش ذاتي پول و سرمايه در دنياي سرمايه داري و بي ارزش بودن ذاتي فقر و نداري است و شاهد مثالشان هم شمال و جنوب است. همان دو قطبي انگاري و انکار و سياه نمايي يک طرف قضايا (طبقه متوسط در اين ديدگاه وجود ندارد در حاليکه رمان اصولاً زائيده طبقه متوسط است که يک سر در فقر و يک سر در غنا دارد). اين تفکر بجاي انديشيدن در باره پروبلماتيک فقر و غنا، با حذف کردن يک طرف(طرف فقر و ندار) و بي ارزش دانستن (حتي) فکر در باره آن ، اصولاً صورت مسئله را پاک کرده و خودشان را خلاص مي کنند و البته در اين ماجرا پز بدبيني پست مدرني را براي خالي نبودن عريضه فراموش نمي کنند. ببخشيد طولاني شد! ايکاش مي شد در جلسه امروز آنجا باشم و شما دوست عزيز را از نزديک ببينم.
نکته گو | June 12, 2004 02:18 PM
سلام آقا پويان!
من اومدم خانه هنرمندان و خوشحال بودم كه بابا بالاخره رورتي هم اومد ايرانو تريپ تحويل!!! ولي علاوه بر شلوغي، تمام بحث به انگليسي بود...خوشحال مي شم مقالشون و بحثاشون رو توي سايتتون ببينم!!!...در پناه حق.
بهار | June 12, 2004 08:59 PM