« هایکو | صفحه اصلی | هنوز، اصلاح طلبم »
اردوی گرگان
هو
تعطیلات اخیر را با دانشآموزان سوّم راهنماییم در اردوی گرگان بودم. کم و بیش همزمان با آنها رسیدم و با آنها برگشتم. به من – و امیدوارم – به بچّهها خیلی خوش گذشت. روز اوّل جنگل النگدرّه را دیدیم و حسابی آببازی کردیم و خیس شدیم. روز دوّم یکی از مزرعههای پدرم را دیدیم که برداشت کاهوی آیس برگ داشتند و همانجا کاهو خوردیم و چیدیم و بردیم. همانروز هم به تماشای میل گنبد کابوس رفتیم و برگشتنی به ارتفاعات رامیان سر زدیم و برفبازی کردیم.
برداشت کاهو
ارتفاعات رامیان هنوز برف دارد.
روز بعدش صبحانه را در سبزی خیرهکنندة ناهارخوران خوردیم و روستای زیارت را بالا رفتیم تا به آبشارهای واقعاً زیبایش رسیدیم و همانشب هم در مدرسة استعدادهای درخشان گرگان – محل اقامتمان – بچّهها مسابقة کشتی دادند...
کوه و جنگل و مِه - ارتفاعات روستای زیارت
یکی از دو آبشار ارتفاعات زیبای زیارت
روز آخر هم به بندرترکمن رفتیم و قایق سواری کردیم و بچّهها سوغاتی خریدند. در این میان هم هر زمان، فرصتی پیش میآمد با همراهانم به مامانبزرگ سر میزدیم و تخته نرد بازی میکردیم!
دریای خزر – خلیج گرگان – اسکلة قدیمی بندر ترکمن
پنجشنبه غروب هم از گرگان با قطار برگشتیم. همیشه یکی از بهترین زمانهای اردوها، هنگام برگشت است؛ خصوصاً با قطار. بچّهها و معلمها دربارة همه چیز صحبت میکنند؛ خاطرههاشان را تعریف میکنند و ... اینبار هم غیر از صحبتهایی که باعث شد همدیگر را بهتر بشناسیم، برنامة ویژه، کنسرت «جاز مجاز ِ مَجازی» (!) بود که سامان و آرمان و مهران اجرا کردند (وان نه؛ تو نه؛ تری نه؛ فور/ استقلال لاییخور!)... صبح جمعه چیزی به هفت مانده، تهران بودیم. بچّههای دبیرستان هم از اهواز برگشته بودند و در راهآهن دیدیمشان.
خلاصه اینکه با یکی دو درجهای تب و احساس سرماخوردگی – که حتّی رانندة تاکسی هم متوجهش شد – به خانه برگشتم و به لحظههای خوب اردو فکر کردم: به شبکة اجتماعی عجیبی که در شهرِ مادریم با من بود. (نرسیده، رمضان جعفری – کارمند پدرم – زنگ زد که دنبالم بیاید و اینکه شوفاژهای خانة مزرعة سلطانآباد را روشن کرده و خانه گرم است؛ چند ساعت بعد، قاسم دنکوب زنگ زد که ماشینش را اگر لازم دارم، در اختیارم بگذارد؛ و در گنبد، جلیل بیباک – ترکمن دوست داشتنی – زنگ زد به موبایلم که هر کاری لازم است، بگویم انجام دهد.) به همة اینها فکر کردم و به همراهان عزیزم احسان و محمدجواد و آقای محمودی و احمدی و کاظمپور و علیپور و دیگران. به نگهبان عصبی مدرسة گرگان – که بچّهها و البته بزرگترها طاقتش را طاق کردند. به خیس شدن وسط رودخانة النگ درّه. به شعری که بچّهها – خصوصاً شاهین و سامان – در مینیبوس با لهجة جنوبی میخواندند و دست میزدند. (آقا شیوا/ خوب و تازه/ لب ساحل/ تن ماهی/ لب جادّه/ کاهو تاره/ ...!). به رقص آقای درجزی ِ راننده، داخل میل گنبد و شاباش دادن! به توله گرازهایی که در رامیان گرفتند. به سقوط من و خشایار داخل گِل همانجا. به پیرمرد زیارتی و اسب و الاغش. به امیرپویا (و البتّه غرغرهایش با این ترجیع بند همیشگی: آقا، این شهره که شما دارین؟!) و سامان که یکی بیشتر و دیگری کمتر زیر آبشار زیارت ایستادند. به سوپ ِ لیسکِ دلبهمزنِ مصطفی در قوطی کنسرو. به میثاق که چقدر شعر بلد بود و از آن مهمتر چقدر خوب بلد بود؛ انگار که آنها را از دل و جان خوانده و لذّت برده. به کشتی بچّهها؛ اداهای حامد و فنآموزی آقای کاظمپور. به قایقسواری بندرترکمن. به محمدحسین – که فکر کردن را دوست دارد و اینرا میتوان از صحبتهایش فهمید – و وحید – و البته خلبازیهایش – و به اشکان – که هیجانش را قایقرانِ بندرترکمن تکمیل کرد. به صحبتهای داخل قطار. به سعید – و قدمزدنهای شبانهاش در حیاط مدرسه – و کسری – و علاقهاش به شعر کهن و منوچهری خواندنش – و امیرحسین – که جملههای پرسشی را بیشتر از انواع دیگر جمله، اصفهانی ادا میکند! – به فرداد – که مثل بقیه، بزرگ میشود و یاد میگیرد – و به محمدرضا و به نوید – که بالقوه موجود بامزهای است – به محمدمهدی دبیرستانی – که اتّفاقی، هم رفتنی در هواپیما با من بود و هم برگشتنی در قطار با هم – و به خواهرزادة ششماهة دوستداشتنیاش، آرین – که قرار بود گریه نکند! – به کامیار – که گرچه در اردو نبود، امّا دوبار تماس گرفت و مهمان تلفنی اردو بود! – به محمد – و نون بیار کباب ببر و شطرنجی که با هم بازی کردیم – و کیا و آیدین و حسینها و علیرضا و محمد دیگر و سالار و مهیار و علیها و آریوبرزن و مرتضی و امیرحسین و هادی و احسان و حسام و رشید و خلاصه، به همة شاگردهای خوبی که نمیگویم بیهمتا هستند؛ امّا کم مثل آنها پیدا میشود... و البته به خاطرههای نگفتنی دیگر که یک شب مرا در خانة مامانبزرگ به مرورشان بیدار نگه داشتند.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
مثل اين كه نمیشه صبحونه رو تو جایی به غیر از ناهارخوران خورد !!
ابوالفضل | April 24, 2004 03:32 PM
سلام آقاي شيوا... خيلي متشكر از اينكه اين خاطرات قشنگ رو دوباره تو ذهنمون زنده كردين!!! فقط اگه ميشه بگين شما چطوري از حرف زدن من تونستيد بفهمين فكر كردن رو دوس دارم؟!
محمد حسين دارايي | April 24, 2004 06:42 PM
جای ما خالی! راستی شما واقعا حوصله عجيبی در نوشتن -آن هم به اين شيوه ديجيتال- داريد ها!
مجتبی | April 24, 2004 09:36 PM
من هم امروز از شيراز رسيدم/اميدوارم خوش گذشته باشه/ياد آينه ورزان افتادم و همچنين ياد سينا...نميشه دربارش حرف زد.
navid | April 25, 2004 12:11 AM
عكاسي با دوربين ديجيتال وقتي بدوني تو شهر تو ادمايي هستن كه شبا سقفي ندارن كه زيرش بخوابن چه حالي داره.نه؟!!!
simin | April 25, 2004 10:12 AM
پس میفرمایند نفس هم نکشیم دیگر ، نه ؟!!
ابوالفضل | April 25, 2004 04:23 PM
امیر جان ، به راستی که شهر زیبایی دارید.....
سفر به صورت اردو با بچه ها را همیشه دوست داشته ام. و ناراحت از اینکه مدتی است به اینگونه سفر ها نمی روم. این بار هم قسمت نشد که در این سفر حضور پیدا کنم ...
فرهاد عباسی | April 25, 2004 08:01 PM
به ما كه فقط عكساشو نشون ميدین !!
ابوالفضل | April 25, 2004 10:54 PM
خیلی ممنون که از گروه ما خوشتان آمد و تعریف کردید . خیلی خوش گذشت.
خوردن کاهو های خوشمزه تان را فراموش نمی کنم....
مهران | May 4, 2004 05:25 PM