« هایکوی مشترک | صفحه اصلی | معافیّت اخلاقی؛ مانیفستی – شاید – ضدّ هنرمند »
مارگریت دوراس (5) - محمّد میرزاخانی
هو
بخشهای پیشین:
4- امیلی ال
3- دوراس، نوشتن، الکل و ...
2- عاشق
1- مارگریت دوراس
نايب کنسول – محمد میرزاخانی
داستان پيچيده ای دارد نايب کنسول. دير ارتباط برقرار مي کند. شيوة روايتش کاملاً منحصراست به خودش: دانای کلي است که گاه محدود ميشود و گاه بي هرگونه محدوديتي است؛ گاه با يکي از شخصيتهای داستان يکي ميشود و گاه چيزي ميشود خارج از همة اين تقسيم بنديها.
ابتدای داستان نيز، ماجرايش تا حدودی متفاوت است از ادامة داستان: گويي يک دفعه يک گسست پيش ميآيد. زبان داستان هم گاه بسيار ادبي و بازيگوش است و گاه شيوة ساده ای پيش ميگيرد: گزارش گونه و اخباری.
فضای داستان هم، يکسر، رخوت است و خمودی و گرما و جذام و بي حوصلگي و ملال و اندوه و مرگ. از همان آغاز چنان با درد آميخته ميشوی که گويي درد ميشود تکه ای از وجودت و همين است که با وجود روايت نسبتاً پيچيده و گاهي کشدار وحتي گيج کنندة داستان، نميتواني کتاب را رها کني و کنار بگذاری. و اگر هم اين کار را بکني، چه بسا با کوچکترين واقعه ای باز بر سر آن بازگردی و پيگيرش شوی. ابتدا و انتهای داستان جذّايت وکشش بسيار مشهودتری دارد. ميانه ها گريزان است: هر لحظه ممکن است سير ماجرا را از دست بدهي و خسته و بي حوصله فراموش کني که چه ميخواندی و چرا ؟ دقّت زيادی ميطلبد آن ميانه ها. نويسنده هم گويي به عمد ميخواسته هر چه در توان داشته، به کار بگيرد تا شيوة نو و بديعي درافکند و حد توانايي خويش را به نمايش بگذارد – که انصافاً هم بايد گفت در اوج ممکن توانسته از پس اين مهم برآيد.
داستان با رانده شدن دختری از خانه آغاز ميشود. دختر با مردی رابطه داشته، از او حامله شده و خانواده فهميده اند و او را بسان جرثومه ای پليد و ملعون از خانه و کاشانه اش ميرانند، دورش ميکنند و سرگردان کوچه ها و خيابان و دشتها. مادر به او، به اين دختر سرکش نافرمان و ماية ننگ، گفته که خيال بازگشتن را از سر بيرون کند، به پشت سرش هم حتی ديگر هرگز نگاه نکند:
پا پس نميگذارد، حرف مادرش را قبول دارد. راه ميرود، درمانده است: هنوز خيلي کوچکم، بر ميگردم. مادر گفته بود که اگر برگردی زهر توی برنجت ميريزم و ميکشمت. (ص 6)
دختر راه ميافتد و راه کنار رودخانه را ميگيرد تا هم گم نشود و هم چه بسا بتواند چيزی خوردني در کنار رود بيابد.
به بيغوله ای متروک میرسد، داخل میشود. میخوابد. حومة پورسات است اينجا. در آستانة بيغوله چشمش به شيروانی بام میافتد. قبلاً يک بار از ذهنش گذشته بود که تقريباً دو ماه است که حرکت کرده است، حالا ولی نمیداند. در منطقة پورسات هزارها زنِ رانده شده هست، سالخورده ها، مردانِ بی خيالِ ياوه گو، با هم رو در رو میشوند، همه شان در پی قوت و غذا هستند، حرف با هم نمیزنند. طعام دِه، ای طبيعت، با ميوه هايي که هست، با لای و لجن، با صخره های رنگ به رنگ . (ص 10-9)
به هر رو، دختر به رفتن ادامه میدهد. هر دم بر سختیهايش افزوده میشود: از يک سو هر روز بنيه اش را بيشتر و بيشتر از دست میدهد و از ديگر سو شکمش هر روز بزرگتر میشود، بر ميآيد و بيشتر آزارش میدهد.
استفراغ میکند. زور میزند که بچه را بالا بياورد، ريشه کن کند از خودش، امّا فقط ترشاب انبه بالا میآورد. میخوابد، خيلی. موجود خوابزده ای شده است، باز افاقه نمیکند، بچّه شب و روز از درون میجودش. گوش میدهد، صدای جويدن توی شکمش را میشنود، بچّه ای که گوشت میجود. رانها، بازوها، گونه ها را جويده است؛ گوشتی بر گونه نمیبيند دختر... (ص 13)
درد، و فقط درد، آنقدر زياد میشود که خواننده نمیتواند ادامة داستان را بخواند: با منِ خواننده درد سخت عجين شده است. پيش رفتن چندان ميسّر نيست: جانکاه است: کشنده: گويي ذرّه ذرّه ات میکنند: پاره پاره .
مادر گفته است: لازم نيست برای ما قصه ببافی و بگويی که چهارده ساله ايد يا هفده ساله. ما هم اين سنين را گذرانده ايم، بهتر از شماها، خفه شويد، همه تان، ما از همه چيز با خبريم. مادر هر قدر هم که بگويد با اين سنين آشناست و میداند، باز دروغ میگويد. زيرآسمان اطراف پورسات میدانی گل و لای است و قابل خوردن.(ص 15)
دختر اما گويی رنجش پايان ناپذير است: گويی مرتکب گناهی شده که میبايست از آن پس تا آن ساعت که در بند حيات است، رنج بکشد و تقاص پس بدهد. يک لذّت – به اجبار يا اختيار – و هزار عقوبت در هر لحظه وهر روز و باز بيشتر.
خوب است که اين بخشهای نخستين داستان بالاخره به پايان میرسد و مسير داستان به گونه ای تغيير میکند ، والّا هيچ بعيد نيست که خواننده هم مثل دخترک استفراغ کند، کاهيده جان وتن شود و حتی از درد بی نهايت، بزايد و بيرون بريزد از خودش آنچه در درونش است.
با همة اين اوصاف گويی نويسنده خواسته به خواننده اش نويدی هم بدهد که آری چه بسا آينده روشن باشد، چه بسا دخترک به سر و سامان برسد، برگردد و ...:
دختر جوان .... بعدها برخواهد گشت و به او، به آن کودنی که بيرونش کرد خواهد گفت: راندم از خاطرم تو را. (ص 16)
جالب است که رانده شدن دختر، و دليل آن، بسيار شبيه است به راتده شدن خود دوراس از جانب خانواده، از جانب مادر.
صفحة 24 کتاب گويی نجات بخش است. با اين جمله آغاز میشود: "پيتر مورگان باز میماند از نوشتن." گويی پيتر مورگان از نوشتن ماجرای دختر بازمیماند . از اين جا به بعد داستان در کلکته میگذرد. انگار پيتر مورگان نويسنده اي است که دارد اين داستان را که ما ميخوانيم، مينويسد. هر چند خودش هم دارد نوشته ميشود به دست يک نويسنده: دوراس.
ماجراي ازين به بعد، اندک اندک پيچيده تر و گاه ملال انگيزتر ميشود. نوعي فضاي رخوتناک بر داستان حاکم ميشود. آن فضاي مرگ و غذاب و رانده شدن تبديل ميگردد به فضايي گرفته، گرم و خفه کننده. و گرما و خفه کننده بودنش اندکي من را به ياد داستانهاي احمد محمود ميندازد مخصوصأ رمان داستان يک شهر؛ حال و هواي بندرهاي جنوبي ايران در فصول گرما .
از اينجا به بعد داستان را که در ککلته و حوالي آنها ميگذرد و در حقيقت اصل ماجرا است مخصوصأ که دختر هم در سرگردانيها و پرسه زدنهايش بالاخره از اين جا سر در آورده، به خوانندۀ خوب نايب کنسول ميسپاريم. امّا تنها چند نکتة کوتاه و گذرا:
-- گويي خاک آن نواحي بسيار دامنگير است. هرکه به آنجا ميرود ديگر دل بازگشتن ندارد: زمين ميگيردش، به خود جذبش ميکند. سوداييش ميکند و عاشق آن آب و خاک وهواي نه چندان دلکش. و قطعاً "چيزي" آنجاست وراي اين آب و خاک.
-- ماجراي اصلي داستانگويي بر محور عشق است و دلبستگي. کوچکترين چيزي ممکن است تو را به خود بکشد و نتواني از چنگ مهرش رها شوي: نغمة پرنده اي، صداي سازي، نگاه زني، يا خنکاي نسيمي.
-- آنماري اشترتر عاشق کننده است؛ سود اگر است؛ شور و شيدايي عجيبي به جان مردان ميفکند: شوهر دارد ولي دلباختگانش فراوانند که از جملة آنها نايب کنسول فرانسه در لاهور است. او سخت دلباخته اش ميشود و هستيش را براي يک دم هم سخني با او حاضر است فدا کند؛ اين نايب کنسول که نام داستان هم از اوست، به نوعی محور اصلی داستان است. او به قول خودش هنوز پسر است. ازدواج نکرده و با هيچ زنی هم نبوده. يک نگاه، يک ديدن، کافی بوده تا او را به شيدايي بکشاند: او گرفتار عشق آنماری اشترتر می شود. "ماجرای نايب کنسول را در واقع بايد گذاشت به حساب عزوبتش، اميال سرکوب شده اش. ماجرای نايب کنسول، ماجرای عشق ناممکن است." (حقيقت و افسانه،99) چارلز روست به همين گونه و نيز عده اي ديگر.
-- دختر، فرزندش را به دنيا ميآورد و آنرا به خانواده اي ميدهد، يا ميفروشد و خودش در حواشی شهر، در ميان جذا ميان ميلولد و امّا، مبتلا به جذام نميگردد؛ هر چند عفونت و چرک همة جانش را در ميگيرد. و تنها کلامی که گاه به گاه از دهانش خارج ميشود واژه اي است سه هجايي: باتام بانگ.
دختر گاه به کنار جزيره ميآيد. با خودش هم ظاهرأ حرف ميزند. آواز ميخواند.
جرج کران میگويد: آواز میخواند، چيزهايي میگويد. در سکوت انگار با خودش جر و بحث ميکند، بی نتيجه. خودش را سرگرم میکند ، به سگ کنار کوچه لبخند میزند، شبها ول میگردد . من اگر میتوانستم با او حرف بزنم حتما وادارش میکردم به جای اين کارها کار ديگری بکند...
پيتر مورگان میگويد: ولی او دست از اين کارهاش برنمیدارد .... من حتی تعقيبش هم کرده ام، میرود زير درخت ها، چيزی به سق میکشد، زمين را چنگ میزند، قهقه سر میدهد.
پيتر مورگان در ادامه ، در توصيف دختر میگويد:
سر و وضع چرک آلوده ای دارد، عين طبيعت، آدم باورش نمیشود .... اَه، اصلاً حاضر نيستم اين وجه قضيه را ناديده بگيرم. چرک و کبره هاش جور وا جور است، کهنه. تا زير پوستش هم نفوذ کرده، اصلاً شده است پوست تنش. بدم نمیآيد که ذرّه ذرّه اين چرک ها را تجزيه کنم، تا بگويم که حاصل چه چيزهايي است، عرق تن، لجن، دل و جگر مانده، ته ماندة غذاهای مهمانیهای سفارتخانه .... حالتان به هم میخورد، دل و جگر مانده، بوی چربی و نفت، گرد و خاک، انبه، پوست و فلس ماهی، خلاصه همه چيز .... ( ص 167 ).
به هر رو توصيف اين کتاب، نايب کنسول، چيزی است وخواندنش چيز ديگر و ای بسا بی ارتباط با يکديگر. ولی با همة آنچه گفته شد بايد در نهايت بگويم اين کتاب:
دوزخی است که گرفتارتان میکند و مدتی، گيرم کوتاه، آ زارتان میدهد. (ص 177)
مآخذ :
1. دوراس،مارگريت؛ نايب کنسول؛ ترجمة قاسم روبين؛ تهران: نيلوفر؛ چ دوم 1379.
2. ويرکُندله، آلن؛ حقيقت و افسانه: سيری در آثار واحوال مارگريت دوراس؛ ترجمة قاسم روبين؛ تهران:نيلوفر؛ چ اول 1380.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
گمانم خود شما هم به این موضوع اشاره کرده بودید. گوئی دوراس در داستانهایش عاقبتهای مختلفی برای خود تصور میکند و به تصویر میکشد.
انگار دوست دارد بداند چه اتفاقات دیگری ممکن بود برایش بیفتد!
آزاده | April 13, 2004 12:10 PM
سر زدم عزيز
سیاهکل | April 13, 2004 03:56 PM