مارگریت دوراس (4) – محمّد میرزاخانی
هو
بخشهای پیشین: مارگریت دوراس | عاشق | دوراس: نوشتن، الکل و ...
اميلي ال – محمّد میرزاخانی
ابتدا چند گزاره :
1- شناخت و کشف ديگران، چه بسا يکي از بهترين راههای شناخت و کشف خويشتنِ راستين خويش باشد.
2- زندگي بدون عشق و دوست داشتن، اساساً بي معني و تلف شده است.
3- هر عشقِ بزرگي، يک شبه، ميتواند به نفرت عظيمي بدل گردد.
4- گفته ها و نوشته ها مهم هستند و ناگفته ها و نانوشته ها بسيار مهمتر.
5- عشق، فرجامش هرگز روشن نيست؛ ولي قطعاً ضربه اش سنگين و تکان دهنده است.
6- گريز از خويشتن، راهي است برای رسيدن به خويش.
چه بسا با توجه به گزاره های فوق بهتر بتوان اميلي ال را مطالعه کرد. اين رمان، داستان چندان مشخّصي ندارد. زن و مردی که ظاهراً مدتهاست کژدار و مريز کنار هم هستند و به دنبال يک عشق پايدار در ميان خود مي گردند، به کافه ای مي روند؛ همة داستان و گفته ها و شنيده ها و نوشته ها، در آنجا و از آنجاست . اين دو ابتدا اندکي دربارة خود صحبت مي کنند ولي خيلي زود مسير حرفها از خودشان به سمت زن و مرد ديگری مي گردد که در نزديکيشان در کافه نشسته اند و بر خلافِ آنها که فرانسوی حرف مي زنند، به انگليسي صحبت مي کنند. مرد، کاپيتان است و زن، همسرش. از اينجای داستان ديگر ما هم از نگاه و زبان راوی و هم از زبان خود کاپيتان و همسرش و اندکي هم از دريچة نگاه شخصيتهای ديگر داستان، با اين زوج آشنا مي شويم. اندک اندک مي فهميم که زنِ کاپيتان شاعر بوده؛ ولي اينک سالهاست دچار افسردگي و يأس شديد شده و اوقاتش را به بطالت مي گذراند و به باده گُساری؛ گويي اين دو هيچ کاری ندارند جز اين که هر روز به کافه بيايند و دربارة چيزهای کم اهميت ، چند دقيقه ای صحبت کنند و باقي را ، آرام آرام با خوردن الکل به پايان رسانند. کاپيتان و زن گويا در آغاز شديداً دلباختة يکديگر بوده اند؛ ولي ماجرايي پيش مي آيد که اين عشق شورانگيز را به سردی و خمودی مي کشاند و حتّي به نفرت و انزجار. زن، نوزادش بعد از تولد مي ميرد و او را به ديوانگي مي کشاند. پس از بهبود نسبي، زن ظاهراً شعری گفته بوده است. از پيش مي دانيم که زن هر از گاهي شعر مي گويد. کاپيتان شعر را مي خواند: از آن خوشش نمي آيد و فکر مي کند شعری است بسيار نااُميدکننده. آنها را پاره کرده و درون آتش مي ريزد. زن هر چه مي گردد شعر را نمي يابد و بعد سر به سودايي مي گذارد.
گويا پس از گم شدن آن شعر ، زن به سفرهای دريايی روی مي آورد و تصميم گرفته زندگي اش را در دريا تلف کند و ديگر کاری با شعر و عشق نداشته باشد جز اين که آنها را در دريا رها کند. (اميلي ال، 68)
ادامة داستان و ... را نيز مي شود در خود کتاب دنبال کرد .
از دقّت در اين رمان – که از نوشته های نسبتاً پر کشش دوراس است – نکات فراواني مي توان دريافت که تنها به چند مورد ابتدايي و آ شکار آن اشاره مي شود، باقي بر عهدة خوانندگان خوب اميلي ال:
1- جريان امور هميشه به همان سادگي که مي انديشيم نيست؛ گاه يک عمل، نتيجة متضاد خواستة ما به بار مي آورد؛ چنان که کاپيتان نامه را از بين بُرد تا اندک نااُميدی موجود را ريشه کن کند ولي نتيجه چنان شد که خوانديم.
2- کوچکترين چيزهای ظاهری و بي اهميت ترين هاشان، گاه با اهميت ترينها و بزرگترين هايند. پارادوکس گونه ای پديد مي آيد: بی ارزشترين های ظاهری=با ارزشترين واقعی. آن شعرِ به ظاهر بی اهميت، تمام زن و کاپيتان و حتّی زندگی عدّه ای ديگر را به نوعی درگير خود کرد و دست کم زندگی خودشان را به ويرانی و ابتذال کشاند.
3- از خود گفتن، سخت دشوار و جانکاه است. انسان به نوعی می گريزد از اينکه خود را بيرون بريزد؛ بشکافد و به عمق برود. امّا اگر دربارة ديگران باشد چه بسا راحت تر بگويد و بنويسد. راوی ومرد همراهش، خود، گرفتار عشقی نافرجامند؛ ولی کمتر از آن می گويند. امّا در عوض گويی همة آنچه دربارة کاپيتان و زنش می گويند از آنها نيست که از خودشان است: مکاشفة خودشان است در آيينة زندگی به ظاهر بی غبار ديگران. و جالب اينکه کاپيتان و زنش، در کافه تقريباً روبه روی اينها نشسته اند: درست به سان آيينه ای .
و بعد من از خواب بيدار شدم. شما را صدا زدم، پاسخ نداديد. از رختخواب آمدم بيرون، آمدم پشت در اتاقتان و فرياد زدم. شايد خواب بوديد، نمی دانم، به اين فکر نيفتادم. بالاخره گفتيد: چه اتفاقي افتاده است؟ گفتم: مي خواستنم به شما بگويم که اين کافي نيست که آدم خوب بنويسد يا بد ، ... (اميلي ال،114)
مأخذ: دوراس، مارگريت؛ اميلی ال؛ ترجمة شيرين بنی احمد؛ تهران: نشر چکامه؛ چ اوّل 1370
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
از اينكه با بلاگ قوي شما آشنا شدم خوشحالم...
saleh | April 5, 2004 11:09 PM
انگاره و تصویر تو از دیگری بیشتر از آن که بگوید او کیست ... می گوید تو کیستی .....
م ر ی م | April 6, 2004 01:28 PM
بلاگهايي رو كه از اونها عطر ادبيات به مشام ميرسه دوست دارم. هايكوهاي زيبايي مينويسيد.
یولیس | April 6, 2004 03:41 PM
اين بخش ، خيلي بد بود ؛ خیلی ...
متأسفم که این رو میگم ، ولی این دفعه اصلا مثل دفعههای پیش نبود .
فکر میکنم شرایط برای نوشتن این بخش متفاوت با بارهای پیش بوده ...
خیلی به نظرم ضعیف اومد ؛ متنی که با " شمارهگذاری " نتیجهگیری میکنه ...
میتونست خیلی بهتر از اینها باشه ... کاش بود ...
ابوالفضل | April 6, 2004 09:46 PM