« عکسهای بیامضای کاوه | صفحه اصلی | بابابزرگ، مامانبزرگ »
مارگریت دوراس (3) - محمّد میرزاخانی
هو
بخش سوّم نوشتة دوست خوبم محمّد میرزاخانی... بخش اوّل را اینجا و بخش دوّم را اینجا بخوانید.
دوراس: نوشتن، الکل، و ... - محمّد میرزاخانی
جهانِ خود را دارد دوراس. يکپارچه و بی فراز و نشيب نيست زندگی اش. به شيوة معمولی نيست تا بتواني از پيش فرض هايت چيزی درباره اش بسازی و بگويي و بنويسي. نه اينکه جهان برتری دارد، و نه اينکه بگويم تنها اوست که جهان يکه ای از آن خود دارد. نه! بلکه به هر صورت بنای زندگی او مربوط است به خودش: خودش، در آن، آن را مي ساخته و خشت بر خشت مي نهاده و گاه ترجيح مي داده يک خشت بگذارد و يک ـ دو تا بردارد و گاه هم جای خشت، هر چيز ديگر که دستش مي آمده، مي گذاشته و بنا را دگرگون مي کرده و چه بسا نا استوار ـ از ديدة بيرونيان. دوراس عاشق است: عاشق ِ عشق ورزی، عاشق باده نوشي، عاشق ِ نوشتن، عاشقِ قاعده شکستن؛ عشقهايش يکي ـ دو تا نيستند . بيش و کم مي شوند و متغيرند. از همان پانزده ـ شانزده سالگی عاشق نوشتن است: از همان وقت که به مرد چيني دل مي سپارد. به مادرش مي گويد دوست دارد بنويسد، مثلاً رمان؛ و مادر مخالف است و نوشتن را بي ارزش مي داند، مي گويد دروغ و جفنگ است نوشتن؛ و بعدها هم مادر مي گويد: "نوشتن فکر بچگانه ای است." (عاشق،24). به هر رو، دوراس نوشتن و نوشته را دوست دارد و مي پرستد و زندگي اش را، همه، به پای آن مي گذارد؛ هر کاری هم که مي کند به نوعی در ارتباط با نوشتن است، يا او در ارتباط با نوشتن اش در مي آورد؛ به نوشتن مرتبطش مي کند. زندگی او مدام در نوشتن مي گذرد: چه بر کاغذ، چه بر ذهن، و چه بر جهان ديگران و نيز خويشتن. نويسنده و نوشتن برايش غريب اند؛ جذاب اند؛ پر رمز و راز و پر از کششي رهايي ناپذير:
نويسنده موجودی است غريب، مخالف خوان و معني ناپذير. نوشتن، نعرة بي صداست. نويسنده فروبسته دم است اغلب، بيشتر گوش مي دهد، کمتر حرف مي زند. (نوشتن،22 )
نوشتن را دشوار مي داند. دشوارتر از هر چه: از سينما، تئاتر و تمام هنرهای نمايشي. نوشتن "دشوارترين است." (همان)
برای او نوشتن همه چيز است. شعارش "يا نوشتن يا هيچ چيز" است. (نوشتن،40) نوشتن را ناشناخته ای مي داند که ما در خود نهان داريم. نوشتن و نوشته را قدر مي نهد و به نوعي جنونِ شگفتِ نوشتن معتقد است. نوشتن را قصه گفتن نمي داند. نوشتن چيزی است و نقل قصه و حکايت چيز ديگر. "نوشتن يعني گفتن همه چيز" (حيات مجسم،30). دربارة نويسنده مي گويد: "نويسنده خاک بيگانه است." (پيشين،74) و برای نويسنده بعضي آداب مي شناسد و بعضي الزامات. نويسنده ای که با زن ها ارتباطي نداشته باشد را به جد نمي گيرد. فرقي نمي کند که آن نويسنده چه کسي باشد. اساساً معتقد است نويسنده ای که با زن ها به نوعي سرو کار نداشته باشد و مدعي باشد که حرفه اش ادبي است سخت در اشتباه است. مثالش هم جالب توجه است: رولان بارت . او عدم توجه به اين قضيه را غفلتي بيش از اندازه و غير قابل توجيه مي داند. او بارت را دوست دارد و تحسين اش مي کند ولي بي توجهي اش به زن ها را، در کنار زن ها نبودنش را، تحمل نمي کند. مي گويد که او از کودکي سريع وارد مرحله ی بلوغ شده و خطرات دوره ی بلوغ را پشت سر نگذاشته. مادر را، همان که در اتاق روشن وصف شده، يگانه قهرمان برهوت زندگي بارت مي نامد. (حيات مجسم،41 ـ 40)
شخصيتهای بعضی داستانهايش نيز گويي تصويری از خودش هستند. مي خواهند بنويسند، از همه چيز: از عشقشان، از عاشقانشان. شخصيت زن رمان "اميلی ال" به عاشقش مي گويد :
... من نمي توانم از نوشتن دست بردارم ، نمي توانم. وقتي هم که اين ماجرا را مي نويسم ، انگار شما را بازيافته ام ... لحظاتي را باز يافته ام که هنوز نه مي دانم طي آن چه اتفاقي مي افتد و نه چه اتفاقي خواهد افتاد ... نه مي دانم شما کي هستيد و نه اين که ما چه خواهيم شد .. (اميلي ال،20)
بله نوشتن برايش اين گونه است. يک شروع است بدون اين که از پيش برايش پاياني تعيين شده باشد. نوشته پيش ميرود و اين پيشرفت اش، پايانش را شکل مي دهد. معتقد است اگر آدم از آغاز بداند که چه خواهد نوشت "هيچ وقت نخواهد نوشت" و اساساً اگر هم بنويسد ديگر "به زحمتش نمي ارزد" (نوشتن،45)
نوشتن را هم سان زندگي مي داند :
نوشته مثل باد سر مي رسد. عريان است نوشته، از مرکّب و جواهراست. نوشته همين است، و چنان در مي نوردد که هيچ چيز به گرد آن نمي رسد، هيچ چيز، مگر زندگي، خود زندگي. (پيشين)
و بالاخره جان ماية کلامش همين است:Ecrir : Cest tout (نوشتن:همين و تمام)
آنچه به ز ندگی او گره خورده و کاملاً در روند آن نقش بازی مي کرده به طور قطع مشروب است. دوراس شديداً عاشق مشروب است. البته مثل خيلي انسان های ديگر و از جمله بعضي از معروفترين نويسنده ها ی جهان. و البته عشق و علا قه اش به مشروب بسيار شبيه است به عشق و علاقه اش به مردها: گاه تا پای مرگ در آن پيش مي رود و با تمام تن وروح خويش پذيرايش مي شود و گاه به ضرورت و يا از سر ناچاری پس مي زندش و از خود دورش مي کند.
باز در همان پانزده - شانزده سالگي با مشروب هم آشنا مي شود و باز چه بسا با همان عاشق چيني. در زندگي اش سالهای بسياری را گرفتار و وابستة مشروب بوده. گاه بدون مشروب زندگی برايش ميسّر نبوده: همه چيزش وابسته مي شده به آن و چه بسا حتي بدون وجودش نمي توانسته برای لحظه ای هم تفکر کند. شايد همان حسی را که مارکز موقعي نسبت به سيگار داشته، دوراس به مشروب داشته. مارکز مي گويد آنقدر سيگار مي کشيدم که گاه کار به جايي می کشيد که اگر دهانم پر از دود نبود نمی توانستم فکر کنم . (زيستن برای بازگفتن). دوراس هم گويي در دوره هايي چنين حالتی دارد. البته خودش اعتراف می کند هرگز تا حدی نمی خورم که کاملاً عقلم زايل شود. می گويد اساساً هيچ وقت به قصد مستی ننوشيده و "نه حتی باده از پس باده". (حيات مجسم،22)
بارها الکل را ترک می کند ولی هر بار به بهانه ای و از جايي دوباره باده نوشي گريبانش را می گيرد و دوراس تا به خود بيايد باز گرفتار شده. چهار - پنج مرتبه با اراده ای محکم، تصميم می گيرد که برای هميشه از شر آن و همچنين از شر سيگار راحت شود و البته هربار، توبه می شکند. و گويي مثل حافظ بهار توبه شکن می رسيده و او چاره ای نداشته. در باده نوشی تا جايي پيش می رود که کبدش از کار می افتد. کارش به نهايتی می رسد که ديگر از او قطع اميد می شود: گويي مرگ در جدارة گيلاسهايي که او هر روز بالا می رود پنهان شده و با هر جرعه ای ذره ای به جانِ هوشيارش نزديک تر می شود و اينک در يک قدمی است. می گويند که تصميم اش را بگيرد و برای ترک، خودش نزديک ترين فرصت را مشخص کند و دوراس اوايل اکتبر 1982 را تعيین مي کند و به او صريحاً گفته می شود که "مداوای سختی است، چارة ديگری هم نداری، خودت هم می دانی، به تنهايي نمی توانی از پس اين قضيه بر بيايي." (حيات مجسم،135) و او خود به اين امر سخت واقف است. بستری اش می کنند. البته می گويد اگر می دانستم که اين قدر ترک اعتياد زجر دهنده و کشنده است هيچ وقت زير بار نمی رفتم. قرار می گذارد در بيمارستان به زور داروهای خواب آور سر کند تا باده نوشی از سرش بيفتد. اما بی خوابی به جانش می افتد و باز به همان سمت سوق می دهدش. نقشه می کشد که هر طور شده، لبی تر کند. پرستارش متوجه می شود. فکر همه چيز را کرده اند؛ پرستار می گويد : "اينجا خودمان داريم خانم ، الان يک ليوان برايتان پر می کنم . بله ، پيش بينی شده بود ، و اين آخرين جام بود ، در ماه اکتبر 1982." (حيات محبسم،137)
باده امّا، هم از آغاز، کار خودش را کرده بود. چهرة زيبا و پرنشاط جوانی، به سرعت از هم فرو می پاشد و تکيده و پير می شود. گويي ديگر چهرة سابق نيست. چنان عوض می شود که وجوه تشابه ميان صورت پيشين و صورت پسين باقی نمی ماند. باده ويرانش می کند. البته اين مصيبت ويرانی چهره همه به خاطر الکل نيست. دلايل ديگری هم دارد مثل جنگ، اشغال پاريس، گرفتاری شوهرش و ... (حقيقت و افسانه،50 ) الکل اما، نقش ويژه ای در اين ويرانی دارد. مگر نه اين که هر کدام از آن شرايط بالاخره تمام می شوند و تأثيرشان را به سرعت می گذارند و می روند ولی الکل پايدار و همواره، می ماند و رهايش نمی کند و مدام تأثير می گذارد و نه يک باره: دم به دم بر جسم و جانش ضربه فرود می آورد، و ذره ذره می کاهدش؟ و مگر نه اين که اين الکل بود که تا دمِ مرگ کشاندش و به چند ماه اغما فرو بردش و خطر از دست دادن هميشگی حافظه را برايش به بار آورد؟ و جالب اين که او خودش، سخت به اين مسئله واقف است. خوب الکل را می شناسد؛ فصلی از "فصلی از حيات مجسم" را به همين نام می خواند : الکل. پايان بخش اين نوشته، چند جمله از همين فصل است:
- الکل بر عزلت دامن می زند، و سرانجام کاری می کند که آدم آن را بر هر چيز ترجيح دهد.
ـ نمی شود به نوشيدن ادامه داد و به نابود کردن خود واقف نبود. همدم الکل بودن يعنی همدمی با مرگِ دسترس.
ـ همپيالة من معمولاً مردها بوده اند. الکل به نوعی همبسته می ماند با خاطرة خشونت جنسی ، يادهايي از اين دست را زنده می کند.
ـ افراد الکلی، حتی آدم هايي "دائم الخمر" به طور کلی در شمار کسانی اند که دغدغة انديشه به سر دارند.
ـ الکل زبان را به گفتن وا می دارد.
ـ آدمی که زياده بنوشد سرانجام می رسد به دور باطل زندگی.
ـ هيچ موجود بشری، هيچ زنی،هيچ شاعری و هيچ موسيقيدانی، هيچ اثر ادبی و هيچ پردة نقاشی نمی تواند جايگزين نقشی باشد که الکل در مورد انسان ايفا می کند: تصور آفرينش بزرگ.
ـ الکل چيزی نمی آفريند که ماندگار باشد، کلام برآمده از الکل بادِ هواست، مثل خيلی از کلمات.
ـ آدميزاد بی خدا مانده است. اين خلا آشکار شده در شباب جوانی را هيچ چيز نمی تواند منکر شود. الکل اين خلا موجود در عالم را تحمل پذير می کند. و ... (حيات مجسم،19 تا 24)
مآخذ:
1. دوراس،مارگريت، عاشق، ترجمة قاسم روبين، تهران:نيلوفر ، چ پنجم 1380.
2. __________، حيات مجسم، ترجمة قاسم روبين، تهران:نيلوفر، چ اول 1381.
3. __________، نوشتن، همين و تمام، ابان، سابانا، داويد. ترجمة قاسم روبين، تهران:نيلوفر، چ اوّل 1381.
4. __________، اميلی ال، ترجمة شيرين بنی احمد، تهران:نشر چکامه، چ اول 1370.
5 . ويرکُندله، آلن، حقيقت و افسانه:سيری در آثار و احوال مارگريت دوراس، ترجمة قاسم روبين، تهران:نيلوفر، چ اول 1380.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
طولاني
Anonymous | April 3, 2004 08:35 PM
از دوراس بيشتر بنويسيد ، هر چه بيشتر بهتر
آزاده | April 4, 2004 08:06 AM