« هایکو | صفحه اصلی | مارگریت دوراس (3) - محمّد میرزاخانی »
عکسهای بیامضای کاوه
هو
اگر تلاشهایم دردناک اند؛ اگر من مضطربم؛ به این خاطر است که گاهی اوقات خیلی به عکس نزدیک میشوم، میسوزم.
-- رولان بارت؛ اتاق روشن
خانة گلستان در "دروس" (کوچة شادلو) و خیابانی که اینروزها کماسایی خوانده میشود، خاطرات فرهنگی زیادی در خود دارد. ابراهیم گلستان، لیلی و کاوه گلستان، فروغ فرخزاد، اخوان ثالث، شاملو، مانی حقیقی و بعضی دیگر، صف طولانی نامهایی ست که با گذر از مقابل این خانه فوراً به ذهنت میآیند. خانة گلستان بخش مهم و بزرگی از حیات فرهنگی معاصر ایران است و دست کم، همکاری ابراهیم گلستان و فروغ را به خاطر میآورد؛ یا حمایتهای گلستان را از اخوان ثالث و شاملو و بسیاری هنرمندان دیگر... (اخوان ثالث را تصوّر کنید که آشپز استودیو گلستان بود؛ یا شاملو را که به گمانم حسابدار آنجا.)
خلاصه، خانوادة گلستان همیشه در ذهنم خانوادة فرهنگی بزرگی بوده. ابراهیم گلستان را – که در داستان نویسی و فیلم سازی مشهور است – چندان نمیشناسم و بیشتر به خاطر رابطه اش با فروغ فرخزاد در ذهنم پررنگ است و البته مهمان نوازیش از اخوان ثالث در آخرین سفر اخوان به انگلستان. همیشه نوع نگاه فخری گلستان و نظرش دربارة فروغ – رقیبش – برایم جالب بوده. ترجمه های لیلی گلستان بسیار برایم خوشایند اند و بعضی بهترین کتابهایی را که خوانده ام، او ترجمه کرده. از این گذشته نقش پیشرو گالری گلستان با مدیریت هم او نیز برایم درخور توجه است... امّا از میان همة اعضای خانوادة گلستان، کاوه گلستان و عکسهایش را بیشتر از دیگران میشناسم و دوست دارم. حیف که یکسال پیش، جنگ لعنتی عراق او را از خانوادة گلستان و زندگی هنری ایران گرفت.
کاوة گلستان، عکاس – و این اواخر فیلمبردار – بین المللی ایرانی بود – که در حیات و مرگش جوایز معتبری را از آن خود کرد (پولیتزر در حیاتش و گاردین پس از مرگش، جوایز کوچکی نیستند)؛ عکّاسی که بی محابا رنج و اندوه را تصویر میکرد. گلستان خبرنگار بی.بی.سی. در ایران بود و از همه – به زعم من مهمتر – مدرس دانشگاه (درحالیکه حتّی دیپلم متوسطه را هم نداشت). گرچه بسیار اذیتش کردند؛ سه سال از کار محرومش کردند و بارها کارت خبرنگاریش را بی اعتبار، باز تمایل داشت – بدور از همسرش هنگامه گلستان و تنها پسرش مهرک – در ایران بماند و به دانشجویانش "عکاسی خبری" بیاموزد.
عکسهای گلستان را دوست داشتم و دارم. عکسهای سیاهش را چندین بار نگاه کرده ام و هربار شگفت زده از کار این عکاس خودساخته، بیشتر مجذوب آثارش شده ام. در عکسهای انقلاب ایرانش، شور و هیجان انقلابی را کشف کردم؛ در عکسهای "شهر نو" و روسپیهایی که به دوربین زل زده اند، غم و رنج را پیدا کردم و در عکسهای کارگرانش، سرسختی را. معنی دیوانگی را با عکسهای او فهمیدم. عکسهای کردستان و جنگ ایران و عراق، از جنگ و درگیری بیزارم کرد و عکسهایش از یتیم خانه، دلم را سوزاند.
عکسهای گلستان، بی اینکه امضایی از او داشته باشند؛ مال اویند. خودش، در عکسهایش حاضر است. شنیده ام میگفت: چون نمیتوانم بی پرده به رنج و محنت چشم بدوزم، پشت دریچة دوربینم پنهان میشوم. این، از عکسهایش مشهود است؛ عکاسی که جرأت نمیکند جز از پشت دریچة دوربین این همه درد را ببیند، عکسهایش "ترسیده" اند. مطمئنم وقتی عکس میگرفته، گریه میکرده. گلستان، رنج و غم را میشناخت. با روسپیهای شهر نو "دوست" بود. خیلیهاشان را در مدّت – به گمانم – نُه ماهی که عکاسیشان میکرد، شناخته بود. میگویند مدّتها پای صحبتشان مینشسته و عکسهایشان را برایشان میبرده تا به دیوار اتاق – بهتر بگویم، محلّ کارشان – بیاویزند. وقتی سال 57 شهر نو را در آتش سوزاندند، آنجا بوده و به حال کسانی که میشناخته و حالا بی خانه و بی پناه شده بودند، دل میسوزانده. دوستانش حالش را بعد از اینکه از شهر نو برمیگشت، تعریف کرده اند.
گلستان در توصیفِ پرتره ای که مهرداد دفتری از او گرفته، نوشته: "این چشمان – چشمان من – شاهدی بوده اند. شاهدی بر مشقّت زندگی در سرزمینم. در اینجا، واقعیّت، رنج کشیدن انسانهاست؛ امّا در واقعیّت، این حقیقت است که رنج میبرد." باورتان میشود چنین کسی رنج را نشناسد؟ اصلاً مگر میشود مشقّت را نشناخت و آنرا اینطور در فریمهای عکس و نیز واژه ها تصویر کرد؟
میدانید الان که اینها را مینویسم از چه چیزی بیشتر از مرگ گلستان – مرگش بر اثر رفتن روی مین در جنگی ابلهانه – متأسفم؟ از اینکه مگر ما چند عکّاس مانند گلستان داشتیم؟ چرا قدرش را ندانستند؟ چرا اینهمه اذیتش کردند؟ پیش و پس از انقلاب هم ندارد. انگار هیچ مسؤولی دوست ندارد بداند در مملکتش فاحشه خانه هست یا یتیم خانه ای که پای بچّه را با طناب میبندند. هیچکس قبول نمیکند که سانسور در مطبوعاتش هست؛ که جنگهایش قربانی دارد. (عصبانیت فرح پهلوی از نمایشگاه عکس گلستان ، یا برخورد ساواک با نمایشگاه "کارگر، روسپی، مجنون" پیش از انقلاب و سه سال محرومیت از کار بخاطر فیلم مستند "ثبت واقعیت" و باز محرومیت دیگری بخاطر نشان دادن وحشی گری ظالمانه در نوانخانه ای، پس از انقلاب همه و همه نشان میدهد که چطور قدر گلستان را ندانستند.) میدانید اگر اجازه میدادند بیشتر با دانشجوها باشد، چند نفر امثال سعید جان بزرگی تربیت میشدند و تفحص شهدا را عکاسی میکردند؛ چند نفر مثل زارع خلیلی و بسیاری دیگر تربیت میشدند؟ دانشجویانش تعریف میکنند که چقدر آنها را دوست داشت و آنها چطور گلستان را دوست داشتند و صمیمانه عاشقش بودند. این عشق را در – به گمانم – آخرین مصاحبه اش (بهمن ماه 81 قبل از عزیمت به کردستان عراق) میتوانید ببینید. وقتی از دانشجویش سعید جان بزرگی – کسی که تیرماه همان سال بر اثر جراحت شیمیایی درگذشت و پیش از استادش قربانی جنگ شد – صحبت میکند، میگوید: "[سرِ کلاس] به محض اینکه دیدم [جان بزرگی] خودشه [عکاس حلبچه] از سر جایم بلند شدم و گفتم تو بیا اینجا جای من بنشین. تو بیشتر از من در این زمینه تجربه داری. من بی خود آمده ام! اینجا شما استاد هستی."... اگر میگذاشتند، چقدر از این "استاد"ها، استادتر میشدند کدام استادی دربارة دانشجویش اینطور میگوید:"شدیداً دوستش داشتم..." و بعد بغضش میترکد؛ گریه امانش نمیدهد. مکث میکند و باز ادامه میدهد: "خیلی سعی کردم این لحظه [گریه] پیش نیاید که مسخره بازی میشه... یک لحظه به من فرصت بدهید خواهش میکنم."
بگذریم؛ چیزی که در عکسهای گلستان مجذوبم میکند، نگاه انسانیش است به موضوع. نگاهش مطلقاً "عکاسانه" نیست؛ نگاهش صرفاً "انسانی" است و به همین خاطر در نظر من عکسهایش "ترسیده" اند. این نگاه انسانی، ابن نگاه ترسیده را در عکسی بیابید که در کردستان از کودکی برداشته؛ کودکِ مغمومی که چشم مجروحش بسته است. نگاه انسانی گلستان را در عکس روسپی شهر نو ببینید که کارتهای بهداشتی و مجوّزهایش را دو دستی جلوی دوربین گرفته؛ در تصویر نوجوانی ببینید که در روزهای انقلاب دستش را به نشانة غم بر سر گذاشته و با شاخه گلی بر خون خشکیدة کف خیابان، عزیزی را یاد میکند... آنچه میپسندم، نگاه انسانی کاوه گلستان است و عکسهای ترسیده اش که حضور عکاس دردمندِ پشت دریچة دوربین را فریاد میزنند.
خوشبختانه، عکّاس خوب زیاد داریم و متأسفانه واقعة رنج آور، فراوان. امسال عطاءالله طاهرکناره (عطا کناره) – عکاس روزنامة همشهری و خبرگزاری فرانسه – جایزة دوّم عکس خبری را بخاطر عکسی از زلزلة بم – عکس مردی که جسد دو کودک دوقلویش را بر دوش به گورستان میبَرَد – از آن خود کرد. سال قبلش اریک گریگوریان ارمنی – میگویند ایرانی اصل – از زلزلة قزوین عکس گرفت و جایزة اوّل را برد. (نمیدانم چه اصراری است گریگوریان را ایرانی بدانند؟ خودم شخصاً در یک میهمانی دیدمش. فارسی نمیدانست. ارمنی و انگلیسی صحبت میکرد. گذرنامة ایرانی نداشت و از خانوادة نزدیکش کسی در ایران نبود و تنها به دعوت دوستان ارمنیش به ایران آمده بود.) نصرالله کسرائیان، عکاس هنری و اتنوگراف بینظیری است. کوروش ادیم و صادق تیرافکن عکسهای انتزاعی زیبایی میگیرند. حسن سربخشیان، بهروز مهری، رضا معطریان و عباس کوثری عکاسان خبری خوبی هستند. تجربه های افشین شاهرودی و کامران عدل برایم جذّاب است. ولی هرقدر فکر میکنم و بالا – پایین، باز هم عکسهای هیچ کس برایم مانند آثار کاوه گلستان نمیشود. عکسهایش خبری اند و چیزی فراتر: هنری هم هستند؛ باز، مردم شناسانه اند؛ حتّی عکسهای دستکاری شده اش، انتزاعی اند ولی باز هم چیزی فراتر از اینهایند. عکسهایش "انسانی" اند... نمیگویم خدایش بیامرزاد؛ که از پیش آمرزیده است.
پ.ن.1. سایت رسمی کاوه گلستان که دوستداران و دوستان نزدیکش پس از مرگش ساختند: kavehgolestan.com
پ.ن.2. امروز ساعت 11 صبح مراسم بزرگداشت سالمرگِ کاوه گلستان در افجة لواسانات بر مزارش برگزار شد.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
فكر نميکنم مورد " گلستان " آخرین مورد از این دست باشه ...
متأسفانه بیخیال هم نمیشه شد ...
ابوالفضل | April 2, 2004 09:54 PM
خيلي طولاني...
Anonymous | April 3, 2004 12:54 AM
جالب است كه كاوه گلستان از موارد عجيبي در اين مملكت بود كه پس از مرگش هم ناشناخته ماند . البته _ ظاهرا _ اين آخرين مورد هم نخواهد بود .
فاطمه | April 3, 2004 06:33 AM
از گلستان نمي گويم كه چيز زيادي از او نمي دانم. از خود نوشته ات مي گويم كه با خواندن اش دوباره از تفاوت ات مطمئن مي شوم.
SoloGen | April 5, 2004 09:10 PM
سيليلاز فغافغتابذد
Anonymous | April 19, 2004 11:14 AM
با سلام
من تازه با اين محفل آشنا شدم (از طريق يكي از دوستان خوبم )
واقعا نوشته هاي زيبايي بود
كاوه گلستان با " عكسهاي بي امضا " مارو به عمق فاجعه ميبره و شما با نوشته زيبات ما رو به " عكسهاي بي امضا "ي كاوه گلستان
واقعا عالي بود
human | April 23, 2004 03:57 AM
سلام
دوست دارم
من ميخواهم از ايران فرار كنم راهنمايبي كنيد
Anonymous | May 28, 2004 01:34 PM