« کارت پستال دریدا | صفحه اصلی | تارک دنیا »
مارگریت دوراس (2) - محمد میرزاخانی
هو
آنچه میخوانید، بخش دوّم نوشتة دوست خوبم محمّد میرزاخانی است دربارة دوراس و آثارش. بخش اوّل را میتوانید اینجا بخوانید.
عاشق (L’Amant) – محمّد میرزاخانی
به اميرپويان عزيز گفتم که اوّل می خواهم از "باران تابستان" بنويسم؛ و نوشتم؛ امّا، هيچ راضی کننده نيست؛ رهايش کردم و به "عاشق " پرداختم :
"عاشق" (1984) يکی از نوشته های دوراس است که با ديگر آثارش تفاوتهايي دارد از جمله اينکه اين رمان، با توجّهِ بسيار چشمگيرِ خوانندگان در فرانسه و بعد در سراسر جهان روبرو می شود؛ به طوری که به عنوان "پرفروش ترين کتاب قرن فرانسه" معرّفی می گردد؛ در ضمن جايزة ادبی گنکور در همان سال (1984) به آن تعلّق می گيرد؛ اين اثر، دوراس را بيشتر از هميشه بر سر زبان ها می آورد؛ از او می گويند، درباره اش می نويسند، با او مصاحبه می کنند؛ مخالفان سرسختش که همواره به انکار دوراس و نوشته هايش برخاسته اند، اين بار سرتسليم فرود می آورند در برابرگرانقدری اثر و جايگاه برتر آن؛ ديگر اينکه عاشق به نوعی زندگی نامه دوراس است؛ اين بار دوراس از خود نوشته: از عشق اش: عاشق اش: پانزده و نيم سالگی اش: دوران دبيرستان شبانه روزی: و ...
عاشق شرح دريافت است: شرح کشف است: گزارش پی بردن به لذت است: لذتِ تن . لذتی از گونة ديگر، فراتر از لذتهای کودکانه، لذتی که دريافتِ آن گامی است در راه دور شدن از مرزهای کودکان هم سن و سال و وارد شدن به قلمرو بزرگترها.
دخترِ پانزده و نيم ساله با مردی چينی که می گويد خانواده اش اهل چينِ شمالی اند، اهل فو ـ شوئن، آشنا می شود؛ مرد از او می خواهد تا اجازه دهد همراهی اش کند و دخترک می پذيرد . مرد چينی، ثروتمند است؛ فرزند يک ميلياردر چينی و صاحب يک سلسله مسکونيهای مستعمراتی.
مرد چينی دخترک را سوار ليموزين خود می کند و از همين ساعت زندگی دخترک، يکسر، دستخوش ديگرگونگی مي شود و دوراس، که همواره خود خواهان ديگرگونگی است از آن استقبال می کند، می پذيردش و تا به جايي که می خواهد در مسير پيش گرفته ی خود، جلو می رود.
دخترک ديگر هيچ وقت با اتوبوس به جايي نمی رود. از آن پس همواره مرد چينی با ليموزين ، او را به هر کجا که می خواهد می برد و می آورد؛ ديگر با او برای صرف شام به مجلل ترين رستورانهای شهر می رود و ...
مرد چينی برای او حرف می زند که: پاريس برايش کسالت آور است، اما زنان پاريسی تحسين برانگيزند؛ خانواده شان بسيار ثروتمند است؛ مادرش فوت کرده و او يگانه فرزند خانواده است و فقط پدر برايش مانده با آن همه ثروت و ....
مهم اما، اين است که از اين پس سر و کار دخترک تنها با اين مرد است: مرد چينی؛ مردی که دخترک را هر جا که می خواهد می برد: خانه اش، رستوران، گردش؛ مردی که گويي بازيچة دخترک شده: و دخترکی که تو گويي هم از آغاز راه – ناخودآگاه – می داند که مردان را برای چه می خواهد.
بالاخره آن روز، پنج شنبه، خيلی زود فرا رسيد . دخترک با مرد چينی به خانه می روند. مرد برای او حرف می زند، از علاقه اش به او می گويد؛ دخترک در پاسخ می گويد "دلم می خواست دوستم نمی داشتيد، حتی اگر هم دوستم داريد، باز دلم می خواهد همان رفتاری را با من داشته باشيد که معمولتان است." دخترک مسيرش را انتخاب می کند: راهش را برمی گزيند: عشق، نه: دوستی، از نوع عاشقانه و پای بندکنانه، نه! امّا، اندک زمانی با هم بودن، چشيدن/ چشاندن شور و شيدايي رگ رگِ تن، شکستن مرزهای تعيين شدة خانواده و جامعه برای دخترکِ دبيرستانی و رها شدن در قلمرویی که تن، می طلبد و فکر، می خواهد و لذّت، می کشد و شهوت، می راند، آری!
دخترک خود را به دستِ درد می سپارد: به دستِ ميل
پوستی به غايت نرم، اندامی لاغر، ضعيف و کم عضله، گويي بيماری سختی را پشت سرگذاشته، يا دوران نقاهت را می گذراند . پوستی صاف و ظريف. از بودن تنها همين را دارد. ناشناخته تازه. گويي دچار عارضه ای است و دردمند. دختر به چهرة مرد نگاه نمی کند، نگاهش نمی کند. درد به چيز ديگری مبدل می شود، به تدريج از بين می رود. در ميل مستحيل می شود. ( ص 40 )
دخترک مرتکب عملی می شود که از نگاه جامعه و خانواده اش گناهی است نابخشودنی، يک ننگ، رسوايي تمام، چيزی بدتر از مرگ
زندگی مادرم دستخوش هولی غالب است: دخترش با خطر بزرگی روبروست، خطر مجرد ماندن برای هميشه، خطر بی شوهری در جامعه، محروم ماندن از جامعه، منزوی، تباه شده. در کشاکش بحرانها مادرم به من هجوم می آورد. در اتاق را به رويم می بندد، با مشت و لگد به جانم می افتد، سيلی می زند، عريانم می کند، خودش را به من می چسباند، بدنم را و زيرپوشم را بو می کند. می گويد که بوی عطر مرد چينی از من به مشام می رسد. به اين هم اکتفا نمی کند، به قصد يافتن لکه های مظنون به زيرپوشم خيره می شود و فرياد می زند، فريادی که عالم و آدم بشنوند، که دخترش هرزه است. که می خواهد دخترش را از خانه بيرون کند، که کاش سقط شده بود، فرياد می زند که کسی روی خوش به دخترش نشان ندهد، چون دخترش بی آبروست. و از سگ کمتر است. بعد با گريه می گويد که نمی داند چه بکند جز اينکه دختر را از خانه بيرون کند تا اين فساد خانه را نيالايد. ( ص 60 )
ولی اين، اما، شيوة زندگی دخترک می شود در باقی زندگی اش. هر بار به عشقی تن می دهد و تا حد توان و نيازش کام ستانی می کند و باز به ديگری روی می آورد. گويی هر عشق و هر عاشق، خانی از خان های بسياری است پيش رويش برای طی کردن راه زندگی تا رسيدن به مرگ، به پايان.
البته خيلی جالب نيست که مثل آلن ويرکندله، نويسندة حقيقت و افسانه، بگوييم او از مردها وجود مردانه شان را نمی خواهد و فقط آنها پله هايي هستند که او برای رسيدن به بامِ مقصودش (: نوشتن همين و بس) ازشان سود می جويد، آن هم آگاهانه (حقيقت و افسانه: 70). بلکه اين طبع و سرشتِ خاص دوراس است که نه آگاهانه بلکه ناخودآگاه و به طور کاملاً غريزی، خواهان وجود مردان است و همين خواستن و خواهندگي، خواسته و ناخواسته، برانديشه و عالم زندگی او تأثير گذاشته و بلکه همة آن را ساخته است. دوراس طبيعتش گويی مردطلب است: با مردها راحت تر است: قيد و بند برای خودش نمی شناسد و نمی سازد و نمی خواهد: همه چيز را خراب می کند، پشت سر می گذارد، باز می سازد و باز ويران می کند. به هيچ چيزِ لايتغيری پابند و معتقد نمی ماند. طبيعتش رام قوانين و سنت های خشک و بی انعطاف نمی شود. سرکش و چموش است؛ آزادِ آزاد . شوهر هم برايش مردی است مثل ساير مردها. و هر مردی، همانی که او می پسندد و به تن و روح خويش دوستش می دارد، شوهر اوست، يار اوست و همراه زندگی اش: همراه نوشتن اش ـ گيرم ده ها سال از او بزرگتر باشد يا کوچکتر.
دربارة عشق ورزیهای دوراس و عاشقهايش، اگر امير پويان عزيز اجازه بدهد، چيزکی می نويسم.
فعلا همين!
نکتة مهمی که نبايد فراموش کرد اين است که اين مختصر ربطی به رمانِ عاشق ندارد. اگر خيلی خوش بين باشيم اين مطالب برآمده از سه ـ چهار صفحة عاشق است و برای باقی ................ خودتان بايد عاشق را بخوانيد. عاشقِ دوراس را. دوراس، با همة استقبالی که از اين کتاب شد، معتقد بود بسياری، عمق و اصل ماجرا را نگرفته اند و به اصطلاح به صورت رفته اند – گر چه امروزه به اين سخنانِ مقتدرانة نويسنده- محور چندان وقعی نمی گذارند، که من هم خودم چنين اعتقادی دارم.
پی نوشت :
سه ماخذِ عمده ی اين نوشتار :
1 . دوراس،مارگريت، عاشق، ترجمه ی قاسم روبين، تهران:نيلوفر ، چ پنجم 1380 .
2. __________ ، حيات مجسم ، ترجمه ی روبين، تهران:نيلوفر، چ اول.
3. ويرکُندله، آلن، حقيقت و افسانه:سيری در آثار واحوال مارگريت دوراس ، ترجمه ی قاسم روبين، تهران:نيلوفر ، چ اول 1380.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
عالي بود ! جز اين وصف ديگه اي نمي تونم بكنم . عجب دغدغه ي مشتركي دست كم يك دغدغه ي ذهني جونده ي مشترك .بايد دوباره بخونم و بيشتر فكر كنم.
آزاده | March 24, 2004 01:52 PM
سلام. آيا از روي اين داستان فيلمي هم ساخته اند؟
Anonymous | March 24, 2004 03:25 PM