« آقا داوود | صفحه اصلی | ایفل »
مارگریت دوراس (1) - محمد میرزاخانی
هو
دوست خوبم، محمّد میرزاخانی پایان نامة کارشناسی ارشد ادبیات فارسی اش را در دانشکدة عتیقة ادبیات دانشگاه تهران با موضوع ساختارشکنی و ادبیات با تمرکز بر آثار دریدا و با نمرة بیست گذرانده است. گمان کنم هر کتابی را که نام ببری؛ یا محمّد آنرا خوانده یا دست کم اطلاعات مبسوطی درباره اش دارد. همین حالا داشتم فهرست منابع پایان نامه اش را نگاه میکردم. چیزی نزدیک به صد منبع فارسی و لاتین را شامل میشد؛ از نشانه شناسی و ساختارگرایی تا پساساختگرایی و تأویل و پست مدرنیسم و نظریه و نقد ادبی...
بگذریم؛ محمّد قول داده بود برای راز چیزی بنویسد. آنچه میخوانید، بخش اوّل نوشتة اوست دربارة مارگریت دوراس. شخصاً منتظر بخشهای بعدی هستم.
مارگريت دوراس (Marguerite Duras) - محمد میرزاخانی
ديده ايد چيزهايي را که آدم يک بار در يک زمانِ خاصی از زندگی اش , به شان برمي خورد ولی چندان عکس العملي نشان نمی دهد و بعد از مدتی دوباره همان چيز از جایِ ديگر دوباره سر بر مي آرد , و اين دفعه چنان آدم را شيدای خودش می کند که يک باره مثل کنه به جانِ آن قضيه افتاده و خود را در آن غرق می کند ؟ دوراس برای من چنين چيزی است . هم خودش و هم نوشته هايش . قطعاًچنان نوشته هايي فقط می تواند از قلم نويسنده ای مثل دوراس بيرون تراوش کند و باز قطعاً هم چون دوراس نويسنده ای , نمی تواند هم جز آن طور بنويسد .
دوراس برای من در اوج است ؛ هر نوشته اش را که می خوانم همواره اين تصوّرم استوارتر می شود که : نمی شود اين چيز را بهتر از اين نوشت . اوجِ اين مطلب همين است که دوراس نوشته است ! شايد تصوّر شود که بيش از اندازه عاشقانه می بينيم دوراس و نوشته هايش را . ولی قطعاً برايم چيزی هم جز اين نبوده . هر نوشته اش , هر سطر از سطرهایِ مکتوباتش , چنان زخمه ای بر دل و روحم می زند که آوایِ احساساتم را مدام در سراپای وجودم می شنوم .
اول بار مدرا توکانتا بيله را خواندم و آن شيدايیِ قلم را در آن شناختم . يک سالی , اما , گذشت تا اين نوشته کارِ خودش را بکند . يک سال بعد بود حدوداً که آن دوراسِ فروخفته در يادهايم با خماری لذت مدرا توکانتا بيله اش , دوباره مرا به سویِ خودش کشاند . اين بار تابستان80 ضربه یِ کاری را فرود آورد و به دوراس بازی ( يا بهتر است بگويم : دوراس خوانی ) مبتلايم کرد . و بعد به ترتيب هی آمدند : نوشتن همين و تمام , نايب کنسول , عاشق , بحر مکتوب , و ... .
قلمِ دوراس همانی است که می پسندم و دوست دارم و هميشه به دنبالش بوده ام . البته نبايد يادی از قاسم روبينِ عزيز و گرانمايه هم نکرد . روبين تقريباً اکثرِ نوشته هایِ دوراس را به فارسی در آورده است . البته چند کارِ ديگر او را مترجمانِ ديگری مثل رضا سيد حسينی , شيرين بنی احمد , و ... ترجمه کرده اند ولی به هر صورت از نظرِ حجم و کيفيتِ کار اصلاً با کارِ روبين قابل مقايسه نيستند ( واين البته هيچ چيزی از ارزش کارِ اين مترجمان بزرگوار نمی کاهد ) . در ضمن آن کارهايي را هم که مترجمانِ ديگر ترجمه کرده اند , روبينِ ديگر همه را از اول ترجمه نکرده . به هر رو , روبين آنقدر اين کارها را خوب از آب درآورده که گاه آدم واقعاً اين طور فکر می کند شايد از اين بهتر نمی شده دوراس را به فارسی برگرداند . آفرين به قلمِ روبين و سليقه و ذکاوتش .
قصدم اين است که در يک سری نوشته های پی در پی , به زندگی دوراس و چند تا از نوشته هايش نظری داشته باشم . زندگی اش بماند برایِ بعد . فقط مختصر همين که :
در 1914 در شهر جيادين در نزديکی سايگون ( در هندوچين ) به دنيا آمد و پس از گذراندن يک زندگيِ پر و پيمان در 1996 ( اسفند 1374 ) در پاريس درگذشت .
در مورد دوراس تا بحال به فارسی مطالب زيادی , چه در کتاب ها , و چه در مجله ها و روزنامه های کشور نوشته شده است . از جمله دو کتاب دربارة زندگی اش به فارسی برگردانده شده که درباره شان بعداً صحبت خواهم کرد . مقاله ها خيلی زيادند که در طول نوشته ها اشاره هايي به شان خواهد شد .
رامين جهانبگلوی عزيز هم ( که همواره عاشقِ نوشته هايش بوده ام و بيشتر از هر کس با او مدرنيته را زندگی کرده و دريافته ام ) مقاله ی بسيار کوتاهی در مدرن ها ی خود دارد که عنوانش هست :
مادگريت دوراس رسوا کنندة واقعيت جهان . برای اطلاعات بسيار اجمالی و در عين حال به درد بخور نوشتة خوبی است .
کتاب های دوراس هم که نسبتاً زيادند . چند تا را که بالاتر گفتم و چند تایِ ديگر هم اين ها هستند : درد , اميلی اِل , حيات مجسم , عشق , گفتا که خراب اولی , بارانِ تابستان , شيداييِ لُل.و.اشتاين , و ...
حال به تناسب و تناوب , دربارة کارها و زندگی اش و گاه هم دربارة نظر منتقدان و نويسندگان ديگر دربارة او , چيزهای کوچکی خواهم نوشت .
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
خوش به حال شما كه چنين دوستي داريد و خوش به حال دوستتان كه نويسنده و قلم مورد علاقه اش را پيدا كرده .
ابوالفضل | March 12, 2004 03:11 PM