« شبهای تهران | صفحه اصلی | سربازان جمعه، مشق شب و ... »
میز، میز است - پتر بیکسل
هو
پتر بیکسل (1935)، نویسندة مشهور سوئیسی عمدتاً داستان کوتاه مینویسد. کتاب "داستانهای کودکان" او – که شهرت بسیاری برایش به همراه آورد – مجموعة 7 داستان کوتاه است. این کتاب از سال انتشارش(1969) تا امروز هرساله تجدید چاپ شده؛ به زبانهای گوناگون ترجمه شده؛ و مدّتها نیز جزو کتابهای پرفروش بوده است.
بسیاری از داستانهای او دربارة تنهایی، عدم توانایی در ایجاد رابطه، نداشتن مخاطب و اختلال در تفهیم و تفهّم است؛ از جمله همین داستان "میز میز است." این داستان تاکنون دوبار به فارسی برگردانده شده: یکبار در کتاب "چهرة غمگین من" (نمونه هایی از داستانهای کوتاه آلمانی) [ترجمة تورج رهنما؛ نشر چشمه؛ چاپ اوّل؛ تهران؛ پاییز 1372] و بار دیگر در کتاب "آمریکا وجود ندارد" [ترجمة بهزاد کشمیری پور؛ نشر مرکز؛ چاپ اوّل؛ تهران؛ 1378]. در این نوشته، از ترجمة دقیقتر و روانتر بهزاد کشمیری پور - که در هانوفر آلمان زندگی میکند – استفاده کرده ام. برای آشنایی بیشتر با بیکسل میتوانید به پیشگفتار مترجم کتاب اخیر مراجعه کنید. این پیشگفتار، تصویری روشن از ذهن و زبان مؤلف به دست میدهد.
میخواهم داستان پیرمردی را تعریف کنم. داستان مردی که دیگر حتّی یک کلمه هم حرف نمیزند. مردی که چهره ای خسته دارد. خسته تر از آنکه حتّی بخندد و یا عصبانی بشود.
او در شهر کوچکی، آخر یک خیابان یا نزدیک یک چهارراه، زندگی میکند. راستش تقریباً به زحمتش هم نمیارزد که او را توصیف کنم، همه چیزش مثل دیگران است. کلاهی خاکستری به سر دارد، شلواری خاکستری به پا و نیمتنة خاکستری به تن. زمستانها هم پالتوی بلند خاکستری میپوشد. گردن باریکش پوست خشک و چروکیده ای دارد و یقة سفید پیراهنش زیادی گشاد است.
اتاقش در آخرین طبقة ساختمان است. شاید ازدواج کرده، و بچّه هم داشته باشد. شاید پیش از این در شهر دیگری زندگی میکرده. امّا حتماً زمانی بچّه بوده. و این مسلّماً زمانی بوده که بچّه ها هم مثل بزرگترها لباس میپوشیدند. مثل عکسهای آلبوم مادربزرگ.
در اتاقش دو صندلی، یک میز، یک فرش، یک تختخواب و یک کُمُد هست. روی میز کوچک یک ساعت و کنار آن روزنامه های قدیمی و آلبوم. به دیوار هم یک عکس و یک آینه آویزان است.
پیرمرد هر روز صبح و بعدازظهر برای قدم زدن بیرون میرفت و چند کلمه ای هم با همسایه ها حرف میزد. غروبها هم شامش را روی میز میچید و میخورد.
این برنامه هیچوقت تغییر نمیکرد. حتی یکشنبه ها هم همینطور بود. وقتی هم پشت میزش مینشست و غذا میخورد، صدای تیک تاک ساعت را میشنید. ساعت همیشه تیک تاک میکرد.
بالاخره یک روز همه چیز جور دیگری شد. یک روز آفتابی، نه خیلی گرم و نه خیلی سرد، با صدای پرنده ها، با مردمان مهربان و بچّه هایی که بازی میکردند. و از همه جالبتر اینکه همة اینها به نظر پیرمرد مطبوع آمد.
پیرمرد لبخندی زد و با خودش فکر کرد، "الان همه چیز جور دیگری میشود." دگمة یقة پیراهنش را باز کرد، کلاهش را به دست گرفت و قدمهایش را تندتر کرد. حتّی شلنگ تخته مینداخت و شنگول بود. به خیابان که رسید، برای بچّه ها سری تکان داد، رسید جلو در خانه اش، از پلّه ها بالا رفت، کلید را از جیبش بیرون آورد و قفل در اتاقش را باز کرد.
در اتاقش امّا همه چیز مثل گذشته بود. یک میز، دو تا صندلی، یک تخت و تا که نشست، صدای تیک تاک ساعت را شنید. خوشیها تمام شده بود و هیچ چیز تغییر نکرده بود.
مرد حسابی پکر و عصبانی شد.
در آینه دید که چطور صورتش سرخ و برافروخته است. دید که چطور پلکهایش را به هم میزند. بعد دستهایش را مشت کرد، بلند کرد و کوبید روی میز. اوّل فقط یک ضربه، بعد یکی دیگر. بعد شروع کرد مثل طبّالها روی میز کوبیدن. و در همان حال هی فریاد میکشید:
"باید تغییر کند. باید جور دیگری بشود."
دیگر صدای تیک تاک ساعت را نمیشنید. بعد دستهایش درد گرفت، و صداش هم به زحمت در میآمد. دوباره صدای تیک تاک را شنید. و هیچ چیز تغییر نکرده بود.
مرد با خودش گفت: "باز هم همان میز، همان صندلی، همان تخت، همان عکس. من به میز میگویم میز و به عکس میگویم عکس. اسم تخت را تخت گذاشته اند، و به صندلی میگویند صندلی. امّا آخر چرا؟ فرانسویها به تخت میگویند «لی»، به میز «تابل»، به عکس «تابلو» و به صندلی هم میگویند «شِز»، و با اینحال باز هم منظور یکدیگر را میفهمند. چینیها هم همینطور."
پیرمرد با خودش فکر کرد، "اصلاً چرا به تخت نمیگویند عکس" و لبخندی زد.
بعد خنده اش گرفت. چنان قهقهه ای زد که همسایه ها کوبیدند به دیوار و فریاد کشیدند "ساکت!"
مرد داد زد: "از الان همه چیز تغییر میکند." از همان وقت اسم تخت را گذاشت عکس. بعد گفت: "خسته ام، میخواهم بروم توی عکس." صبح هم مدت زیادی تو عکس ماند و با خودش فکر کرد که حالا اسم صندلی را چی بگذارد. اسم صندلی را گذاشت ساعت.
خوب، از جا بلند شد، لباس پوشید، نشست روی ساعت و دستهایش را گذاشت روی میز. اما میز که میز نبود، حالا اسمش را گذاشته بود فرش. پس، صبح از عکس بیرون آمد، لباس پوشید، نشست پشت فرش روی ساعت و فکر کرد اسم چی را چی بگذارد.
اسم تخت را گذاشت عکس،
میز را فرش،
صندلی را ساعت،
روزنامه را تخت،
آینه را صندلی،
ساعت را آلبوم،
کمد را روزنامه،
فرش را کمد،
عکس را میز،
و آلبوم را آینه نامید.
به این ترتیب:
پیرمرد صبح مدّت زیادی در عکس ماند، ساعت نُه آلبوم زنگ زد، مرد بلند شد و برای اینکه پاهاش یخ نکنند ایستاد روی کمد، بعد لباسهاش را از تو روزنامه بیرون آورد و کرد تنش. در صندلی که به دیوار آویزان بود نگاه کرد، نشست روی ساعت پشت فرش مشغولِ ورق زدن آینه شد تا اینکه میز مادرش را دید.
مرد حسابی کیف میکرد. تمام روز مشغول تمرین و پیدا کردن نامهای تازه بود. دیگر همه چیز تغییر نام داده بود: او حالا نه مرد بلکه پا بود، پا هم صبح، و صبح شده بود مرد.
ادامة داستان را دیگر خودتان میتوانید بنویسید. و میتوانید مثل پیرمرد نامها را جابجا کنید:
زنگ زدن میشود گذاشتن،
یخ کردن میشود نگاه کردن،
دراز کشیدن میشود زنگ زدن،
ایستادن میشود یخ کردن،
راه رفتن میشود ورق زدن،
با این حساب:
مرد، پیرپا مدت زیادی در عکس زنگ زد. ساعت نُه آلبوم گذاشته شد و پا روی کمد ورق زد تا صبحش نگاه نکند.
پیرمرد دفترچة آبی رنگی خرید و شروع کرد به نوشتن نامهای تازه. آنقدر مشغول این کار بود که دیگر سر و کله اش در خیابان پیدا نمیشد.
رفته رفته برای همه چیز نام تازه ای پیدا کرد. نامهای اصلی نیز بیشتر و بیشتر از یادش رفت. او زبان جدیدی داشت که مال خودش تنها بود.
گه گاه به زبان تازه خواب هم میدید. بعد ترانه های دورة مدرسه اش را به زبان جدید ترجمه، و آرام با خود زمزمه میکرد.
اما رفته رفته ترجمه برایش دشوار میشد. آخر زبان قدیمیش را تقریباً فراموش کرده بود. میبایست هی توی دفترچة آبیش دنبال نامهای صحیح بگردد. دیگر میترسید با مردم صحبت کند. هربار مجبور بود خیلی زور بزند تا یادش بیاید که دیگران به هرچیزی چه میگویند.
به عکس او میگفتند تخت،
به فرشِ او میز،
به تختِ او روزنامه،
به صندلیِ او آینه،
به آلبومِ او ساعت،
به روزنامة او کمد،
به میزِ او عکس،
و به آینة او میگفتند آلبوم،
و خلاصه همینطور، تا آنجا که پیرمرد هربار که صحبت کردن مردم را میشنید خنده اش میگرفت. خنده اش میگرفت وقتی مثلاً میشنید یکی میگوید: "شما هم فردا به تماشای فوتبال میروید؟" یا وقتی کسی میگفت: "الان دو ماه است که باران میبارد." و یا : "عمویِ من در آمریکا زندگی میکند."
خلاصه خنده اش میگرفت چون این حرفها را نمیفهمید.
امّا این داستان اصلاً خنده دار نیست. با غصّه شروع شد، با غصّه هم به پایان میرسد.
پیرمرد، با پالتوی خاکستری، دیگر حرف مردم را نمیفهمید. اما این زیاد بد نبود.
خیلی بدتر این بود که مردم حرف او را نمیفهمیدند.
و به همین خاطر او دیگر چیزی نگفت.
سکوت کرد.
فقط با خودش صحبت میکرد.
دیگر به کسی سلام هم نکرد.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
گرچه ربطی ندارد به قضيهي پيتر بيکسل و داستانهاي زيباياش، اما وقتي گفتي از "آوازي" که در سرت جولان ميدهد در ايام امتحانات، ياد مرحلهي اول کنکور ميافتم و آواي بيمزهي "گل، گل، گل، گل از همه رنگ، سرت رو با چي ..." سر جلسهي امتحان. معمولا اينطوري ميشود: فشار که بالا ميرود، همه چيز گويا يک وجب جابهجا ميشوند در مغزم. شيزوفرني؟!
SoloGen | February 11, 2004 10:24 PM