« دلم تنگ شده بود! | صفحه اصلی | کتاب داستانهایم »
بار دیگر شهری که دوست میداشتم
هو
(1)
گرگان، شهر مادریم است؛ ترکها میگویند: آنا یوردوم. کودکیم در گرگان گذشت؛ روزهای خوب. در خانة بزرگی در محلة گرگانپارس، تقاطع "مهر" و "شهریور"؛ خانه ای که حالا آپارتمان شده و تعریض خیابانهای هر دو سو، کوچکترش کرده. خانه ای که حیاطی داشت مناسب روزگار کودکیمان. با برادر و پسرعمو و پسرعمه – که در روزهای سخت بمباران تهران، مانند بسیاری دیگر به گرگان آمده بود – در حیاط بزرگ خانه دوچرخه سواری میکردیم.
روزهای خوب مدرسه؛ دبستان فیضیه که تا خانة مادربزرگ، پیاده – با گامهای کوچک کودکانه ام – پنج دقیقه ای بیشتر راه نبود و من که شاگرد درسخوان کلاس بودم و بعد از جلب نظر معلمها، در رونویسیهایم از کتاب فارسی، کم کاری میکردم؛ از متن میدزدیدم و کسی نمیفهمید و معلّم مشقها را "خط" میزد. روزهایی که تحویل کارنامه، منوط بود به پس دادن کتابها؛ کتابهایی که باید تمیز نگه میداشتیمشان – چه انتظار بیجایی! مدرسه ای که فکر میکردیم چقدر بزرگ است و این اواخر، سر تا تهش را با چند قدم گز کردم. امتحانهای روزهای آفتابی در حیاط!
میدانیهایی که "فلکه" بودند؛ فلکة "کاخ" – که هنوز هم نام جدیدیش را نمیدانم – ، فلکة "شهرداری"، "تابلو"، "شالیکوبی"، "انبار ایزد"، "سینما مولن روژ"،"سینما کاپری"، "تپه تلویزیون" و "سوپر سحر" و … و اوّلین تاکسیهایی که سوار میشدم و 1 تومان و 5 زار کرایه میدادم. خیلی وقت نگذشته؛ کمتر از 15 سال…
بارانهای همیشگی گرگان و آسمان همیشه ابریش. سقفهای شیروانی. زیرزمین اتاق ته حیاط که پر از هیزم و چوب بود برای روزهای بی گازوئیلی. سقفهای شیروانی و ناودانهایی که هر سال آغاز فصل باران باید از برگ چنارها خالی میشد.
درختها… درختهای فراوان نارنج و پرتقال و نارنگی – و من چقدر نارنگی دوست داشتم و دارم؛ تک درخت انجیر وسط حیاط بالا. درخت شاتوتی که هر سال تابستان، رنگ لباسهایمان را لکه لکه، قرمز میکرد. روی شاخه هایش میرفتیم و روی دیوار بغل دستیش، شاتوت میخوردیم. درخت سرو خمره ای که میوه های ناخوردنیش تیرِ بازیهای کودکانه مان بود. چمن باغچه – که گمان میکردیم حتماً باید رویش فوتبال بازی کنیم – و بنفشه ها… دیوارها، کوتاه بودند و همیشه به خانة همسایه مان راه داشتیم؛ همسایه ای که بوقلمونهایش تفریح کودکانه مان را تکمیل میکردند.
محلّیها و ترکمنها که قالیچه به دوش در خیابانها به دنبال مشتری میگشتند. بازار "نعلبندان" که اولین بار با شگفتی آنجا دیدم که چینی بند میزنند! روزهای گرمی که از خانه مان تا مریم آباد، با دوچرخه میرفتیم و در کورة خشک کن ذرّت، سیب زمینی سیاه میکردیم؛ از کوه ذرتهای خشک، بالا میرفتیم و کفشهایمان در میان ذرتها جا میماندند و گم میشدند و عین خیالمان نبود. زیر خروجی ذرتها میایستادیم و دوش ذرّت میگرفتیم؛ ذرّت داغ! استخر روزهای آفتابی – که اوّل، دیوارهای مجاورش، تختة پرشمان بود و بعد ارتفاع منبع آب چاه کنارش.
کارخانة "یک و یک" گرگان؛ جادة کمربندی. چقدر تحویلمان میگرفتند و کارخانه را نشانمان میدادند؛ حجم کرکنندة صدا. مادرم رئیس آزمایشگاهش بود و من در گشتهای گاه به گاهم به دستان زنان کارگر خیره میشدم که گوجه فرنگیها را "سورت" میکردند. فرودگاه هواپیمای سمپاش گرگان و موتور سواری روی باند و پرواز بر فراز آسمان مزارع سبز – که ترسمان این بود مبادا بخاطر کم بودن ارتفاع، هواپیما به درختی برخورد کند. چاپر ذرّت و کمباین و تراکتور؛ مسی فرگوسن، رومانی، جاندیر… همه هنوز خاطرم هست. ماشینهای دوست داشتنی دوران کودکی!
دوستانم، عادل و مانی. تولدها و هجوم کودکان همکلاسی به خانه مان. تابی که بیست نفره سوارش میشدیم و هر آن بیم آن میرفت زنجیرهایش گسسته شود – و مادر و پدرم برای خوش گذشتن به ما چه اضطرابی را صبورانه تحمل میکردند. شبهای یلدا کنار شومینة خانة عمو سیروس. چهارشنبه سوریها و بته هایی که میسوزاندیم و در کوچة خلوتمان میپریدیم.
چقدر خوش میگذشت… شهر کودکیم گرگان بود؛ شهر مادریم. اوّل که به تهران آمدیم – با آنکه پیش از آن، سالی یک ماه دست کم در تهران بودیم – احساس غربت میکردم. بعد از مدتی که باز – اینبار برای سفر – به گرگان بازگشتم حس کردم که شهر مادریم غریب است؛ نمیدانستم که "شهرها را نبودِ ما غریب نمیکند."
(2)
"… بخواب هلیا، دیر است. دود، دیدگانت را آزار میدهد. دیگر، نگاه هیچکس بُخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر، هیچکس از خیابان خالی کنار خانة تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها، رؤیای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد، پاره میکنند. شب از من خالیست هلیا. گلهای سرخِ میخک، مهمانِ رومیزیِ طلایی رنگِ اتاقِ تو هستند؛ امّا گلهای اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان…"
اینها، آغاز "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" نادر ابراهیمی است. کتابی که سراسر خطاب به "هلیا"ست و از آن مهمتر دربارة شهر من: گرگان. دربارة "آلوچه باغ" و اینروزها خیابان ملل. دربارة قصر و این روزها، پارک شهر. دربارة ترکمنها و نگاه موربشان. دربارة عشق است؛ عشق هلیا: "آلوچه باغ، خیابان ملل شده است. دوست داشتن در خیابانِ ملل چقدر مشکل است… دیگر باران بر سفالها صدا نمیکند. زنی، بچه اش را ایستاده، کتک میزند. خیابانِ ملل در تصرّف پنجره های نو، از درختان نارنج جدا میشود."
"بار دیگر شهری که دوست میداشتم" را دوست میدارم. آغازش را و پایانش را: "سلام آقا! سلام خانم! من یک کودکم. من یک فانوسِ تاشو هستم. در من شمعی روشن کنید!"
کتاب دربارة شهر من است؛ شهری که همیشه دوستش میدارم.
(3)
امیرحسین، سال دوم دبیرستان است. سه سال راهنمایی معلمش بودم. سال اوّل راهنمایی – یکِ چهار – با نوید و محمد بود و هر سه خوب مینوشتند. جنسِ نوشته های امیرحسین امّا با بقیه فرق داشت: درونی تر بود و بی پرواتر. مهم نبود که خواننده از ذهنیتش آگاه نیست؛ مینوشت، گویی که وظیفة خواننده دریافتن آنچیزی است که اوی نویسنده میندیشد. خوب مینوشت و خوبتر مینویسد. آغاز همین امسال تحصیلی – مهر و آبان بود شاید – برای اینکه نثرش بهتر شود، "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" را دادم تا بخواند. حس کردم نوعی قرابت و گونه ای همشکلی بین نوشته های او و ابراهیمی هست. حس کردم که از کتاب خوشش میآید. اشتباه حدس زده بودم: امیرحسین از کتاب خوشش نیامده بود؛ از تک تک جمله ها لذت برده بود و سرخوش شده بود.
کتاب را – بنا به خواست من – با حاشیه های فراوان و متنهای برجسته برگرداند. با جمله ها و حتا تأکیدهای کوتاه نشان داده بود که از چه چیزی خوشش آمده. در حاشیة بعضی صفحات نوشته که یاد چه چیزهایی افتاده؛ بعضی جاها، ارجاعات درون متنی را مشخص کرده؛ جای دیگر حسش را از خواندن جملات گفته؛ سطری دیگر را با دو پرانتز جدا کرده و گفته نمیدانم فعلاً نظرم در اینباره چیست؛ خط کشیده و نظر داده.
فکر میکردم وقتی همسن امیرحسین بودم، چیزی از این دست مقولات – دست کم آنطور که او سر در میآورد – سر در نمیآوردم. جایی از کتاب نوشته – و این را چند بار در جاهای دیگر تکرار کرده – که ویژگی متن "شناور بودن" آن است. نمیدانم؛ چطور میشود امیرحسین از تعلیق و به تعویق انداختن متن آگاه باشد؟ چطور اینرا حس کرده؟ جز اینکه کتاب را خورده! و تک به تک جملاتش را خوانده… خوش بحالش و خوش بحالم.
در نخستین صفحه نوشته: "بعضی چیزها را که مربوط به شهر بود، دیده ام و بعضی را هم در ذهنم تصویر کردم. ولی حتماً به زیبایی آنچه شما در شهرتان دیده اید، نیست." راست گفته.
"بار دیگر…" را دوست میداشتم؛ به دو دلیل: خود کتاب و موضوعش که مربوط به شهر کودکیم بود. از سه شنبة این هفته به اینسو "بار دیگر…" را بیشتر دوست میدارم؛ به دلیلی مضاعف: امیرحسین، برایم در حاشیه اش نوشته. کلّی خاطره یادم آورده. خوشحالم کرده.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
فقط مي تونم بگم كه واقعا زيبا بود ؛ همين .
ابوالفضل | January 29, 2004 11:52 AM
من هم با نظر شما درباره اميرحسين موافقم. واقعا زيبا مينويسد.
amir | January 30, 2004 12:03 PM
با عرض سلام
به خاطر اینکه شما همسن من بودید دوستی به خوبی "آقای شیوا" نداشتید!
فکر کنم همین دلیل کافی باشد.
Amir Hosein | February 3, 2004 03:37 PM
زيبا بود
خيلي زيبا
مخصوصا براي من كه بچه شهريور بودم.
در همان سالها
خوب 10 -15 سالي هست كه ديگه گرگان نيستم و حتي يادم نبود كه سر كوچه اسمش تابلو بود.
اشكم رو در آورد.
farhang | June 13, 2004 08:12 PM