« تأویل افراطی و مکالمة ناقص | صفحه اصلی | معاشقه با خدا »
دفاع شخصی - فرناندو سورنتینو
ه
سورنتینو، استاد وخامت است. کوچکترین و بی اهمیت ترین موضوع را – در دنیای واقعیتهای داستانیش – تبدیل به بغرنجترین، وخیمترین و حل نشدنی ترین مسألة عالم امکان میکند! بعضی او را کافکای نو میدانند؛ با زبانی شاید اجتماعی تر. به نظرم رگه هایی از کالوینو هم در او هست. یا بهتر بگویم چیزی مشترک بین کالوینو و سورنتینو میبینم.
شخصاً نوشته های سورنتینو را دوست دارم. داستان "دفاع شخصی" – که درادامة مطلب آمده – امروز به یادم آمد؛ به خاطر حلقة بی پایان این به جای آنها… وقت رونویسی این داستان به لایه های انتقادی و تلخ نوشته (مثلاً جایی که به آشوویتس اشاره میکند و اصولاً اینکه شخصیتها با لبخند به یکدیگر خشونت هدیه میکنند) توجه نداشتم و مانند دانش آموزان کلاسهای انشایم غرق خلاقیت عمدة سورنتینو بودم و اتفاقاتی که با خونسردی خنده داری یکی پس از دیگری رخ میدهد. داستان "دفاع شخصی" امروز برایم تلخ نبود؛ که برعکس کلی خوشحالم کرد و به شگفتی وا داشتم.
داستان دیگری از سورنتیو در "راز"
مردی هست که عادت دارد با چتری بر سرم بکوبد – فرناندو سورنتینو - 10 آوریل 2002
بیتشر دربارة سورنتینو
معرفی کوتاه و خودنوشت سورنتینو
دسترسی به بعضی داستانهای کوتاه سورنتینو نیز در اینترنت امکانپذیر است.
دفاع شخصی
فرناندو سورنتینو
محمدرضا فرزاد
تقریباً ده صبح شنبه روزی بود. پسر بزرگة من که مظهر شرارت است، از روی بی فکری با یک تکه سیم روی درِ آپارتمان مجاورمان، گل و بته ای کشیده بود. چیز همچین ترسناکی و ناجوری نبود، فقط یک پیچ و تاب خیلی کوچک، آنقدر کوچک که هر کسی هم دنبالش میگشت، پیدایش نمیکرد. این را با ایمان و اعتقاد کامل اعتراف کنم که: اول فکر کردم که قضیه باید پنهان بماند (کدامتان تا به حال یک چنین لحظة ضعف و حقارتی داشته اید؟) ولی بعدش فهمیدم که درستش این است که از همسایه عذرخواهی کنم و بگویم که هزینة خسارتهای وارده را میدهم. این تصمیم صادقانه هم به این خاطر بود که مطمئن بودم هزینة خسارتها خیلی کم است. سریع چند تقّه روی درشان زدم. در مورد همسایه مان فقط این را میدانستم که تازه به ساختمانمان آمده بودند. سه تا بودند و هر سه نفر، مویشان بور بود. وقتی حرف میزدند، فهمیدم که خارجی هستند. یک کم بیشتر که حرف زدند فکر کردم که یا باید آلمانی باشند یا اتریشی یا سوئیسی. با خوش قلبی خندیدند و به روی خودشان هم نیاوردند. مسئلة خیلی مبهم این بود که حتّا وانمود کردند با ذرّه بین هم نمیتوانند خراش روی در را ببینند. با قطعیّت و خوشرویی تمام عذرخواهی من را رد کردند و گفتند: "پسرا، پسرن دیگه" و خلاصه اینکه حتّا قبول نکردند هزینة تعمیر را بدهم. با هم دستِ گرمی دادیم و در میان خنده های بلندمان، از هم جدا شدیم. وقتی به آپارتمان برگشتم، زنم که از سوراخِ در همه چیز را دیده بود، دستپاچه ازم پرسید: "خیلی زیاد شد؟" آرامش کردم: "یه پاپاسی هم نگرفتن"
زنم در حالیکه داشت کیف پول زنانه اش را میچلاند گفت: "عجب شانسی!" سرم را درست برنگردانده بودم که دیدم یک پاکت سفید کوچک از لای در آمده تو. توش یک کارت دعوت بود. دو اسم با حروف کوچک تایپ شده بود: ویلهلم هوفر و برونهیلد ه. کورنفلد هوفر. در دستخطی با خودکار آبی اضافه شده بود: "و ویلهلم گوستاو هوفر کوچولو. با عرضِ سلامهای گرم و صمیمانه خدمت خانم و آقای سورنتینو و عرض هزار شرمندگی و معذرت بابت اوقات بدی که احتمالاً به واسطة شیطنت سورنتینور کوچولو داشته اید، باید اعلام کنیم که اصلاً شیطنتی در کار نبوده و خوآن به درِ قدیمی ما با طرح کوچک و قشنگش جلوة تازه ای داده است." شگفت زده، گفتم: "هِی خدا! چه آدمای عجیبی! نه که عصبانی نشدن هیچی، تازه معذرتم میخوان."
برای اینکه یک جوری مهربانیشان را تلافی کرده باشم، یک کتاب بچگانة جدید را که به عنوان هدیه برای خوآن مانوئل نگه داشته بودم، برداشتم و از خوآن خواستم تا آنرا به ویلهلم گوستاو هوفر کوچولو هدیه بدهد. آن روز روی شانس بودم. خوآن مانوئل بدون تحمیل شرط تحقیرآمیزی، خواهشم را اطاعت کرد و حامل ارادتمندانه ترین سپاسهای خانوادة هوفر و بچه شان به خانه برگشت.
تقریباً ساعت دوازده ظهر بود. همیشه شنبه ها به طرز مذبوحانه و ناموفقی سعی میکنم چیزی بخوانم. شستم، کتاب را باز کردم، دو کلام نخوانده بودم که زنگ در را زدند. این جور مواقع من همیشه تنها فرد خانه ام و باید از جا پا شوم. با دلخوری چس ناله ای کردم و بلند شدم. مرد جوانی را دیدم با یک سبیل که در لباس رسمی یک سرباز، پشت یک دسته گل قایم شده بود. یک کاغذ را امضا کردم. انعامی دادم و یک سلام نظامی گرفتم. رُزها را شمردم یک دو جینی میشد. بعد یک کارت اُخرایی رنگ را هم خواندم: "ویلهلم هوفر و برونهیلد ه. کورنفلد هوفر، درودهای صمیمانه شان را نثار خانم و آقای سورنتینو و خوآن مانوئل سورنتینوی کوچولو میکنند و از آن خانوادة محترم بابت کتاب دوست داشتنی قصّه های کودکان – غذای روح – که ویلهلم گوستاو کوچولو را مفتخر به دریافت آن کرده اند، کمال سپاس و تشکر را دارند."
درست در همان لحظه زنم از خرید برگشت. در حالیکه که کیفهای خرید را داشت خِرکش میکرد، گفت: "چه رُزای قشنگی! چقدر گل دوست دارم! چه خبره، گل خریدی؟ هیچ وقت از این کارا نمیکردی؟"
باید سریعتر اعتراف میکردم که آنها هدیه ای از طرف خانوادة هوفر است. زنم در حالیکه داشت رُزها را در گلدان میچید، گفت: "ما باید یه جوری ازشون تشکر کنیم. یه مهمونی چایی واسه شون میگیریم." من برای شنبه ها نقشة دیگری داشتم. حرفم را خوردم و گفتم: "امروز عصر؟" تقریباً شش عصر بود، دیگر چینیهای برّاق و یک رومیزی سفید، روی میز غذا را پُر کرده بودند. کمی قبل از آن طبق اوامر زنم که دنبالِ یکجور نمیدانم مد و سلیقة "وینی" بود میبایست میرفتم سر وقتِ غذاکدة اغذیه حاضری خیابان کالبیدو، یک چند تایی ساندویچ عصرانه و نان و شیرینی و دسر و خرده سفارشهای دیگر را میخریدم. همه چیز هم درجه یک، یک روبان سفید – سرخِ نازک هم دورشان؛ بلکه اشتهای آدم باز شود. همانطور که داشتم از کنار یک دکان ابزارآلات فروشی میگذشتم، یکجور خِنِسی گدامنشانه وادارم کرد تا قیمت چیزهایی را که خریده بودم با قیمت بزرگترین قوطیِ بهترین رنگِ بازار مقایسه کنم؛ و خب کمی دلم گرفت و ناراحت شدم.
خانوادة هوفر دست خالی نیامدند. دست و بالشان با یک کیک بزرگ، پر بود: یک کیک سفید و پر از خامه و نقش و نگار که جواب یک لشکر سرباز را هم میداد. زن من، از این دست و دل بازی بیش از حدّ آنها، تو لب رفت. من هم همینطور. ولی من یک کم احساس آزردگی میکردم. خانوادة هوفر که ورّاجی و روده درازیشان اغلب پر از عذرخواهی و چرب زبانی بود، نتوانستند دل من را بدست بیاورند و توجهم را بگیرند. خوآن مانوئل و ویلی کوچولو، که بازیشان دویدن و مبارزه و شلیک کردن و خرابی بار آوردن بود، دیگر داشتند حوصله ام را سر میبردند.
سرِ ساعت هشت با خودم میگفتم که اگر بلند شوند و بروند، کارشان واقعاً قابل تقدیر است. امّا زنم توی آشپزخانه دم گوشم گفت: "اونا در حقمون خیلی خوبی کرده ان. اون کیکه! باید اونا رو شام نیگه داریم."
"که چی بخورن؟ هیچی واسه خوردن نداریم. چرا باس شام بخوریم، وقتی گشنمون نیس؟"
"اگه اینجا غذا نداریم، سر کوچه که هس. وقتی گشنمون نیس درسته کسی نگفته غذا بخوریم ولی مسئله سر یه میز نشستن و دور هم خوش گذروندنه."
با وجود این واقعیّت که واقعاً مسئله غذا نبود، تقریباً حول و حوش ده شب، همینطور مثل قاطر بار انداخته بودند، من هم دوباره بسته های بزرگ و معطر غذاهای حاضری را خریدم و آوردم. خانوادة هوفر هم اعتراض کردند که آنها از آن آدمهایی نیستند که دست خالی جایی بروند و سی بطری شراب ایتالیایی و پنج تا بطری کنیاک را در جعبه ای ساخته شده از برنز و آهن با خودشان آوردند. ساعت تقریباً دوی صبح بود. من خسته از کلّی پیاده روی در حالیکه تا خرخره غذا خورده بودم، مست و پاتیل، گیج و منگِ رفاقت، زود خوابم برد. یک خوش شانسی دیگر هم آوردم. ساعت شش خانوادة هوفر با لباس پلوخوری و عینک دودی، زنگ در را زدند. ما هم همراهشان با ماشین به خانة ویلاییشان در شهر همسایة "انخیه رو ماشویتس" رفتیم. هر کس میگوید این شهر همین کنار دست بوینوس آیرس است، دروغ میگوید. در ماشین حسرت زده یاد زن و روزنامه و اوقات فراغتم افتادم. اگر چشمانم را باز نگه میداشتم، میسوختند. اگر هم میبستم، خوایم میبرد. خانوادة هوفر در طول راه زیرکانه استراحت میکردند و وِر میزدند و میخندیدند. در باغچة ویلاییشان که خیلی هم زیبا بود، خیلی شاهانه از ما پذیرایی کردند. توی آفتاب لم دادیم، توی استخر شنا کردیم، غذاهای خوشمزه خوردیم. من حتی زیر یک درخت پر از مورچه، یک چرتی زدم. وقتی بلند شدم تازه فهمیدم ای دلِ غافل! ما دست خالی آمده ایم. زنم دم گوشم گفت: "بی شعور نشو! لااقل یه چیزی واسه بچه شون بخر." ویلی را به بهانة گردش توی شهر، با خودم بردمش بیرون. جلو شیشة یک مغازة اسباب بازی فروشی ازش پرسیدم: "چی میخوای واست بخرم؟"
"یه اسب"
فکر کردم منظورش یک اسب اسباب بازی کوچک است. ولی اشتباه کرده بودم. از راستة ساحلی ناآرام، در حالیکه مُچ ویلهلم کوچولو را سفت چسبیده بودم، به ویلا برگشتم؛ بدون اینکه حتی بتوانم کاری برای درد سرم بکنم. بدین ترتیب یکشنبه گذشت. دوشنبه وقتی از سر کار به خانه آمدم، آقای هوفر را دیدم که دارد به خوآن مانوئل موتورسواری یاد میدهد. ازم پرسید: "چطوره؟ از چیزی که به پسرت دادم خوشت میآد؟"
"امّا اون واسه موتورسواری خیلی بچّه س."
"خب میدمش به تو."
انگار چنین چیزی نگفته باشد، ولی خودم را با هدیة جدید غریبه میدیدم. خوآن مانوئل یک دفعه با صدایی گوشخراش زد زیر خنده. آقای هوفر همدردی کنان گفت: "رفیق بیچاره! بچه ها همینجورن. بجنب رفیق جون. چیز خوبی برات آوردم."
سوار موتور سیکلت شدم و با اینکه اصلاً بلد نبودم موتور برانم، بنا کردم صدای موتورسیکلت از دهنم درآوردن. خوآن مانوئل یک تفنگ فرضی را به طرف من نشانه گرفته بود: "یالّا زود باش وگرنه شلیک میکنم."
آقای هوفر به اش توصیه کرد: "سمت چشاش نگیر!"
من صدای ترمز یک موتور سیکلت درآوردم و خوآن مانوئل از شلیک به من منصرف شد. ما سرحالتر از قبل به آپارتمانمان در طبقة بالا رفتیم. زنم به من گوشزد کرد که: "آها! بله! هدیه گرفتن خیلی خوبه، میچسبه. امّا تو باید بدونی چطور عوضشو بدی. ببینم چی کار میکنی ها!" من حرفش را گرفتم. سه شنبه یک اتومبیل و یک کارابین [نوعی تفنگ سبُک] خارجی گرفتم. آقای هوفر پرسید که چرا زحمت کشیدم. با اولین شلیک، ویلی کوچولو یک چراغ خیابانی را شکست. چهارشنبه سه تا هدیه آمد. برای من یک اتوبوس دراز ویژة مسافرتهای بین المللی، مجهز به تهویه، حمام، سونا، رستوران و سالن رقص. برای خوآن مانوئل یک بازوکای ساخته شده در آسیا. برای زنم یک لباس شب سفید و اشرافی.
زنم مأیوسانه گفت: "اگه این لباس شبو بپوشم چی میشم! اتوبوس! اشتباه کردی که به زنش هیچی ندادی. واسه همینه که حالا دارم صدقه میگیرم دیگه." صدای انفجار مهیبی تقریباً لالم کرد. خوآن مانوئل برای اینکه بازوکایش را امتحان کند، با شلیکِ فقط یک گلوله خانة گوشة خیابان را که خوشبختانه خیلی وقت است خالیست، فرستاد تو هوا.
اما زنم همینجور مشغول شکوه و شکایت بود. "اوهوم، بله دیگه، واسة آقای خونه یه اتوبوس گنده بسه تا هی بلند شه بره برزیل. واسه ارباب جوونتر خونه یه اسلحة حسابی بسه تا از پس آدمخوارای ماتوگروسو بر بیاد؛ ولی واسة خانوم خونه چی؟ فقط یه لباس مهمونی. خانوادة هوفر حسابی اروپایی ان. یه مشت بز خرن."
سوار اتوبوس شدم و ماشین را روشن کردم. جایی پرت، کنار رودخانه ایستادم و ماشین را پارک کردم. در صندلی بزرگ اتوبوس فرورفته بودم و داشتم از نور کم جانی که پنجرة باز روی من میریخت لذت میبردم. خودم را به خلسة آرامش بخش سپردم. وقتی فهمیدم چه کار باید بکنم، یکراست رفتم وزارت کشور تا پرز را ببینم. من هم مثل همة آرژانتینی ها لااقل یک دوست توی یک وزارتخانه دارم و اسم این دوست پرز است. با اینکه کلاً ریسک بود ولی در این مورد به پرز احتیاج داشتم تا با نفوذش وساطت کند و موفق شدم. من در محلة "لاس کایتاس" زندگی میکنم که حالا به آن "سان بنیتو دِ پالرمو" میگویند. برای کشیدن یک خط آهن از ایستگاه "لیساندرو دِ لا توره" تا جلوی درِ خانه ام یک لشکر از مهندسها، تکنسین ها و کارگران ساکت و ماهر و کاری استخدام شدند. کارگرها با استفاده از مخصوصترین و جدیدترین ماشین آلات بین المللی و بعد از خرید و تخریب چهار بلوک ساختمان مجلّل که قبلاً در طول خیابان "لیبرتادور" بین خیابانهای "ایروس" و "ماتی ینسو" ساخته شده اند، این کفن و دفن شجاعانه را با موفقیتی چشمگیر تکمیل کردند. گفتن ندارد که صاحبان ساختمانها، پول قلفتی و حسابی ای گرفتند. واقعیت آن است که بدون حضور یک پرز در وزارتخانه چنین اقدامی محال ممکن است. این بار دیگر میخواستم آقای هوفر را حیرت زده کنم. وقتی ساعت هشت صبح پنجشنبه از خانه بیرون آمد یک لوکومتیو دیزل زرد و سرخ زیبا را که به شش تا کوپه وصل بود، دید. بالای در لوکومتیو یک تابلوی کوچک خوانده میشد: به قطار خودتان خوش آمدید آقای هوفر!
هوفر فریاد زد: "یه قطار! درسته! اونم فقط واسه من! رؤیای زندگیم تعبیر شد. از بچگی دلم میخواس قطار برونم." بدون هیچ تشکّری، سرِ کیف، وارد قطار شد. جایی که راهنمای آسانِ رانندگی قطار منتظرش بود تا نحوة راندن قطار را برایش شرح بدهد. گفتم: "آهای! وایسا. هول نکن. ببین واسه ویلی کوچولو چی خریدم؟" یک تانک قدرتمند داشت جدولهای پیاده رو را با شن کشهایش له میکرد. ویلی کوچولو داد زد: "چه توپه! چقدر دلم میخواس این مجسمة وسط میدون رو پودرش کنم." اضافه کردم: "زنتم یادم نرفته." و به او هم یکی از نرمترین و بهترین کت خزها را که اخیراً از فرانسه خریده بودم، تقدیم کردم. چون خانوادة هوفر خیلی خوشحال و سرحال بودند، خواستند تا هدیه هاشان را همان لحظه امتحان کنند؛ امّا من در هر هدیه یک تلة کوچک گذاشته بودم. به همه جای کتِ خز، محلول فرّار جادویی که یک دکتر علفی کنگویی به من داده بود، مالیدم. همین که مادام برونهیلد، خودش را با کت پوشاند، اوّل قیژّی صدا کرد و بعد به یک ابر سفید پوست پیازی تبدیل شد و در آسمان ناپدید شد. همین که ویلی کوچولو اوّلین شلّیک دقیقش را به سمت مجسمه نشانه رفت، وسیلة خاصّی که در تانک کار گذاشته بودم، فعّال شد و برجک آن در هوا درب و داغان شد و رفیق کوچولو صحیح و سالم به یکی از ده قمر سیارة مشتری تبدیل شد. وقتی آقای هوفر قطارش را راه انداخت، قطار به آرامی و به شکل غیرقابل کنترل پرتاب شد روی یک پل کوچک که خط سیرش پس از گذشتن از اقیانوس آرام و شمال آفریقا و تنگة سیسیل به ناگهان در دهانة آتشفشان اِتنا به انتها میرسید که از قضا در همان لحظه داشت فوران میکرد. خب، جمعه سر رسید و هدیه ای از طرف خانوادة هوفر نیامد. عصر، همانطور که زنم داشت شام درست میکرد، گفت: "آره! این جوریه دیگه. اوضاعو میبینی؟ با همسایه ات مهربونی؛ واسه اش خرج میکنی: یه قطار، یه تانک، یه کت خز. امّا اون چی؟ دریغ از یه کارت تشکر."
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
يادته(ونه!)كه سال پيش همين موقع ها يه شرطي بستيم كه تو(شما)باختي و بايد آدرس وبلاگتو(ونو) به من ميدادي(ين)؟
تو(شما) ندادي اما من پيداش كردم بعد 1 سال و اندي
هنوز آخرين يادداشت وبلاگم همونيه كه تو(شما) نوشتي!
موفق باشي(==============)
ماهان | January 15, 2004 10:27 PM