« وقته | صفحه اصلی | نشانه شناسی وبلاگ »
آدم برفی [کمدی تأویل] - اسلاومیر مروژک
ه
دیروز از تراژدی مکالمه نوشتم؛ امروز از کمدی تأویل مینویسم. اینرا بیشتر شوخی بپندارید و اگر مدتی است که نخندیده اید، داستانی را که در ادامه آورده ام و از نویسندة محبوبم – اسلاومیر مروژک لهستانی – است، بخوانید و ببینید چطور با تأویلهای گوناگون از آدم برفی – که استعارة بجایی است – طنزی گروتسک وار خلق میشود.
پیش از آغاز:
اول – مروژک را با سه – چهار نمایشنامه شناختم و چند داستان کوتاه. با اینهمه خلاقیتش را بسیار دوست میدارم. شاید محبوبترین نویسندة من، در حوزة اروپای شرقی "مروژک" باشد.
دوم – داستان را که خواندم یاد این بیت سیمین بهبهانی افتادم؛ در جایی از شعر مشهورش "70/1" (با مطلع: یک متر و هفتاد صدم افراشت قامت سخنم | یک متر و هفتاد صدم از شعر این خانه منم) میگوید: "زشت است اگر سیرت من خود را در او مینگری | هی ها که سنگم نزنی! آیینه ام، میشکنم."
سوم – همین الان که این بیت را نوشتم، نگران شدم از تأویلهایی که از پی اش میآید. همین است که چند روز پیش نوشتم کاش همه چیز در درجة صفر بارتی بود.
چهارم – تأویل افراطی مشکل خود من هم هست. شاید لازم است یک بار دیگر "هرمنوتیک افراطی" امبرتو اکو را بخوانم تا چیزهایی را دوباره بیاموزم تا به دام تأویل افراطی نیفتم.
پنجم – باز همین الان به ذهنم رسید که مشکل تأویل افراطی تا اندازه ای مربوط میشود به ناقص بودن مکالمه. نمیدانم تا چه حد درست میگویم؟
ششم – چند یادداشت، پیش از این دربارة مروژک در راز نوشته بودم. میتوانید آنها را هم بخوانید:
تانگوی مدرنیته - 16 سپتامبر 2003
فیل - اسلاومیر مروژک - 13 آوریل 2003
آدم برفی
اسلاومیر مروژک
اسدالله امرایی
آن سال زمستان، برف سنگینی بارید. بچه های محل دور هم جمع شدند و یک آدم برفی درست کردند. میدان، محل خیلی بزرگ بود و همه روزه، مردم زیادی در آن رفت و آمد میکردند. پنجرة تعدادی از اداره های دولتی رو به میدان باز میشد. از پشت این پنجره ها، میدان، جلو چشم خیلیها بود.
چند تا از بچه های محل که با هم خواهر و برادر بودند، خنده کنان و فریاد زنان، آدم برفی مضحکی علم کردند؛ آن هم درست وسط میدان.
اول گلولة برفی بزرگی را غلتاندند تا بزرگ شد: این از تنة آدم برفی. بعد هم گلولة دیگری درست کردند و آن را روی تنه گذاشتند. گلولة کوچکی هم برای سر آدم برفی درست کردند. چند تکّه ذغال کوچک را هم به جای دکمة لباس ردیف کردند؛ از بالا تا پایین. به جای دماغ هم هویج قرمزی وسط صورتش کاشتند. به عبارت دیگر، آدم برفی ما مثل هزاران آدم برفی دیگر بود که بچه های کشور، موقع باریدن برف درست میکنند. آدم برفی و برف بازی برای بچّه ها شادی بخش بود. رهگذرانی که از میدان رد میشدند، جلوِ آدم برفی که میرسیدند، با نگاهی از سر حسرت و تحسین، لحظه ای مقابلش میایستادند، بعد هم راهشان را میکشیدند و میرفتند.
اداره های دولتیِ مشرف به میدان، مثل همیشه به کار خود ادامه میدادند. پدر بچه ها از اینکه میدید بچه ها جست و خیز میکنند و اشتهایشان باز شده، خوشحال بود.
شب، همگی دور هم جمع شده بودند که زنگ در به صدا درآمد. روزنامه فروش محل بود که دکه ای در گوشة میدان داشت. از اینکه بی موقع مزاحم شده بود، کلی عذرخواهی کرد. وظیفة خودش میدانست که چند کلمه با پدر بچه ها حرف بزند. خوب، بچه ها کوچک بودند و به همین دلیل هم باید خیلی مواظبت میکردند که مبادا منحرف شوند. اگر به خاطر این حس مسؤولیت نبود، مزاحم نمیشد. ملاقات او جنبة آموزشی داشت. قضیه مربوط میشد به دماغ آدم برفی که با یک تکه هویج درست کرده بودند. روزنامه فروش محل هم دماغ قرمزی داشت. البته قرمزی دماغ او به خاطر زکام بود؛ نه نوشابه های الکلی... متوجه عرضم که هستید؟
درست نبود که برای مبارزه با او، سمبل علنی را وسط میدان علم کنند و آبروی او را بریزند. آن هم برای نشان دادن دماغ ناقابل او. روزنامه فروش، ممنون میشد اگر بچه ها بی سر و صدا تنبیه شوند تا بعداً از این کارها نکنند.
پدر بچّه ها، بعد از صحبت با روزنامه فروش خیلی نگران شد. بچه ها اصلاً حق نداشتند مردم را دست بیندازند. حالا دماغشان قرمز باشد یا نه؛ فرقی نمیکند. آنها برای درک چنین مسایلی خیلی بچه بودند. پدر، بچه ها را احضار کرد و روزنامه فروش را نشانشان داد و گفت: "راستش را بگویید ببینم. وقتی میخواستید دماغ آدم برفی را بگذارید، میخواستید شبیه دماغ این آقا باشد؟"
بچه ها هاج و واج او را نگاه کردندو متوجه سؤال پدرشان نشدند. بعد که پدر توضیح داد، قسم خوردند که اصلاً به فکر بینی او نبودند. به هر حال پدر برای تنبیه بچه ها، گفت شب بی شام بخوابند.
روزنامه فروش تشکر کرد و راه افتاد که برود. در آستانة در با رییس شرکت تعاونی روبرو شد. پدر بچه ها از دیدن شخصیت برجسته ای مثل او احساس که افتخار داده بود و به خانه اش آمده بود خوشحال شد. آقای رییس با دیدن بچه ها ترش کرد.
- عجب! پس اینها بچه های شما هستند؟ آقا چرا مواظب بچه هایتان نیستید؟ البته خیلی کم سن و سال هستند ولی شیطنتهایی میکنند که بعداً گران تمام میشود. فکر میکنید امروز بعد از ظهر از پنجرة اداره چه دیدم؟ بچه هایتان یک آدم برفی درست کرده بودند...
پدر بچه ها گفت: "حتماً دماغ آن..."
- برو آقا، چه دماغی؟! سه تا گلولة برفی روی هم سوار کرده بودند. اولی گنده بود و دو تای دیگر به ترتیب کوچکتر. یعنی شما ناراحت نمیشوید؟ قباحت دارد آقا!
پدر بچه ها اصلاً نمیفهمید که قباحت مطلب کجاست؟ گذاشتن گلوله های برفی روی همدیگر، چه ارتباطی با رییس تعاونی دارد؟ آقای رییس گفت: "آقا مثل روز روشن است. میخواستند به مردم حالی کنند که تعاونی دزدبازار است. دزدی بالای سر دزد دیگر. رییس دزدها هم آن بالا نشسته. آقا جان! این حرفها مسؤولیت دارد. اگر کسی این حرفها را توی روزنامه بنویسد، پدر صاحب بچه را در میآورند. باید برود کلی استنطاق پس بدهد. چه رسد به اینکه وسط میدان شهر به نمایش بگذارند."
با همة این حرفها، رییس تعاونی آدم بدجنسی نبود و بچگی بچه ها را میبخشید. اما چنین حرکاتی نباید دیگر تکرار میشد.
وقتی پدر بچه ها پرسید آیا واقعاً وقتی گلوله های برف را روی هم سوار میکردند، منظورشاان این بوده که اعضای تعاونی دزدند و رییس تعاونی هم رییس دزدهاست، گریه کردند و قسم خوردند که چنین منظوری نداشتند. پدر دستور داد برای آنکه ادب بشوند رو به دیوار بایستند.
کاش ماجرا به همین جا ختم میشد. صدای زنگ سورتمه ای بلند شد. دو نفر دم در آمده بودند. یکیشان غریبه بود با پوستین سفید و دیگری رییس شعبة محلی انجمنهای ملی کشور. هر دو نفر رسیده و نرسیده دادشان درآمد: "از دست بچه های شما شکایت داریم."
قضیه دیگر عادی شده بود و پدر بچه ها اصلاً تعجب نمیکرد. از هر دو نفر خواست که بیایند توی خانه. آقای رییس انجمن، زیر چشمی به مرد غریبه نگاه میکرد. او را نمیشناخت. اول خودش شروع کرد.
- تعجب میکنم آقا! شما چطور میتوانید این خرابکاریها را تحمل کنید؟ احتمالاً دانش سیاسیتان خیلی کم است. زود باشید اعتراف کنید.
پدر بچه ها نمیدانست چه شده که دانش سیاسی کمی دارد.
- آقا جان؛ اینها هم بچه اند که شما دارید؟ چه کسی دیده که چند تا بچه قدرت سیاسی مردم را مسخره کنند؟ بچه های شما با آدم برفی که درست کردند...
پدر بچه ها زیر لب گفت: "لابد باز هم موضوع دزد و دزدی ..."
- دزدی یعنی چه آقا؟ میدانید علم کردن یک آدم برفی جلوی پنجرة رییس چه معنایی دارد؟ من مردم را میشناسم میدانم پشت سرم چه حرفهایی میزنند. اصلاً چرا بچه های شما جلوی پنجرة شهردار آدم برفی درست نمیکنند؟ چرا جواب نمیدهید؟ سکوت شما بی معنی نیست. چوبش را میخورید.
با شنیدن کلمة چوب غریبه بی سر و صدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چند لحظه بعد صدای زنگ سورتمه ای که دور میشد به گوش رسید.
رییس گفت: "بله آقا! هر طور که میلتان است. اما بهتر است به این حرفها دقت کنید. بنده حق دارم در خانه ام با لباس راحتی که دکمه هایش باز است قدم بزنم. بچه های شما که نباید مرا مسخره کنند! دگمه های آدم برفی معنی دو پهلویی دارد. بنده اگر دلم بخواهد میتوانم بدون شلوار هم در خانه ام قدم بزنم؛ به احدی هم مربوط نیست؛ گفته باشم!"
متهم، بچه ها را کنار دیوار احضار کرد تا اعتراف کنند که موقع درست کردن آدم برفی، قصد داشتند رییس را مسخره کنند. ذغالها را عمداً روی تنة آدم برفی گذاشته بودند تا قدم زدن رییس را با لباس راحتی در اطراف خانه به ریشخند بگیرند.
بچه ها با گریه و زاری قسم خوردند که آدم برفی را برای بازی درست کرده اند و قصد بدی نداشتند. البته پدر علاوه بر تنبیه های قبلی، محرومیت از شام و ایستادنِ رو به دیوار، به آنها دستور داد روی کف سرد اتاق به زانو بنشینند.
آن شب خیلیها درِ خانه را کوفتند؛ اما کسی جواب نداد.
در میدان، بازی بچه ها را قدغن کرده بودند. صبح روز بعد، از بوستان کوچک دم محل کارم رد میشدم که بچه ها را دیدم. بچه ها با هم جر و بحث میکردند که چه بازی تازه ای بکنند.
یکی گفت: "من میگویم آدم برفی درست کنیم."
دیگری گفت: "آدم برفی که به درد نمیخورد."
یکیشان گفت: "من میگویم روزنامه فروش درست کنیم. یک دماغ قرمز هم برایش میگذاریم. و قرمزی دماغش هم از مشروب خوری است؛ خودش مبگفت."
دیگری گفت: "من میخواهم رییس تعاونی درست کنم."
یکی دیگر هم گفت: "اصلاً من رییس انجمن درست میکنم و مثل یک خنگ برایش دکمه هم میگذارم."
بچه ها اول جر و بحث کردند. امّا بعداً به توافق رسیدند که به نوبت آنها را درست کنند. بعد هم کلی خندیدند.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001