« "راز" سه ساله... | صفحه اصلی | وضعیّت اردوگاهی »
جواد یسّاری و مسألة تعریف زیبایی
هو
(1)
بابک احمدی، برای اینکه نسبی بودن تعریفِ زیبایی را نشان بدهد و ناتوانی فلسفة کلاسیک را در اینباره اثبات کند و شاید نهایتاً به "زیبا دشوار است" سقراطی برسد – آنجا که هیپیاس را پریشان و مستأصل رها کرد – مثالی هر روزه – امّا به زعم من مهم – میآورد: بعضی از آثار برای بعضی از افراد و گروههای اجتماعی اثر هنریست و برای بعضی نه. اگر در همین شهر خودمان برای خیلی از مردمی – که از امکانات فرهنگی بی بهره ترند و با آنچه ما فرهنگ متعالی غرب مینامیم، کم ارتباط تر – اپراهای واگنر را بگذارید، در نظرشان حتماً چیزی جز اصوات ناهنجار نیستند و حتی از شیوة خواندن خواننده ها خنده شان میگیرد و احتمالاً کسی را که چنین چیزی را اثر هنری میداند، مسخره میکنند. امّا برای خود آنها آثاری هنری محسوب میشود که شاید برای ذهنی فرهیخته تر و آشناتر با فرهنگ غرب، قابل تحمل نباشد. مثلاً آنها، هایده و ایرج و احیاناً گوگوش را موسیقی میدانند. داستان از این هم پیچیده تر است؛ چراکه ما نه فقط با معیارهای فرهنگی بلکه با خاطراتمان و به شکلی عملی با درهم شدن رشته ای از داناییها و خواستها، اثر هنری را معنی میکنیم. ذهن متعالی فرهیخته ای که از شنیدن کوارتتهای بتهوون و هایدن کوتاه نمیآید و تحت هیچ شرایطی حاضر نیست ایرج را موسیقی ارزیابی کند، بخاطر دوران کودکی، خاطرات و درگیریهای اجتماعی و احیاناً اینکه به زندان افتاده و در زندان این موسیقی را شنیده، ممکن است صدای ویگن را دوست داشته باشد و حتّی احساساتی بشود یا گریه کند. و باز هم از این مهمتر، واکنشی که آدم "معمولی" (به معنی دستة اول؛ کسی که بافرهنگ غرب کمتر آشناست) به اثر هنری محبوبش نشان میدهد گاهی بقدری عمیق است و تأثیرگذار که آدمهای دانشگاهی و فرهیختة فرنگ رفته و کتاب خوانده، از عزیزترین آثارشان چنین تأثیری برای زندگی بدست نمیآورند. حتّی آثار هنری محبوب آدمهای "معمولی" شاید رویکرد آنها را به زندگی هم نشان بدهد و راهنمای عملی آنها در زندگی باشد. تأویلهای مردم از نه تنها هنر بلکه از زندگی، امکان دسترسی به تعریف کلّی زیبایی را نامقدور میسازد.
(2)
تابستان پارسال بود؛ از اواسط اردوی هرسالة مشهدِ بچه ها به آنها پیوسته بودم و برگشتن، در قطار شب رو – وقتی بسیاری خواب بودند – با زعیم – یکی از دانش آموزانم – در راهرو از پنجره، جاده را نگاه میکردیم. زعیم، یکباره گفت: آقا، میدونین رانندة اون کامیونی که داره تو جاده حرکت میکنه، چه حالی میبره؟ نشسته، جاده خلوته. گاز میده و تو بیابون میرونه و شاید واسة خودش میخونه. (الان که اینها را مینویسم، احساس میکنم توصیف زعیم بسیار جاندارتر از اینها بود.) همانجا با خودم فکر میکردم که راننده احیاناً چه آوازی میخوانَد یا میشنود؟ تا اینکه همین چند روز پیش اولین بار صدای "جواد یساری" را شنیدم – که گویا به ایران هم آمده و کنسرت داده. خودم را جای رانندة کامیونی گذاشتم که نیمه شب، در مسیری بیابانی میراند. جاده باریک است؛ امّا خلوت. مسیر صاف است و راننده کمتر دنده عوض میکند. تقریباً لمیده. شیشه را پایین داده تا خوابش نبرد. باد گرمی به صورتش میخورد. شاگردش احتمالاً خوابیده. چراغهای زرد کمرنگ در سیاهی جاده، اندکی پیشتر را روشن کرده. و صدای یسّاری از بلندگوها پخش میشود که : "گاهی مچّد [و نه مسجد] گاهی میخونه میری..." یا "همیشه اسم تو بوده بِیترین [و نه بهترین] حرف رو لبها" و به همین ترتیب میانة ترانه ای از حضار اجازه میگیرد که "با اجازة دوستان یه غزلِ کوتاه بریم" و بعد ترانه را ادامه میدهد. یا چند دقیقة بعدتر با تحریرهای متوالی میخواند: "ای نُه دلة ده دله، دل یک دله کن [میخوایم بدون موزیک یه حالی امشب با هم بکنیم] | هر چیز که غیر از اوست از خود وله کن | یک بار تو به اخلاص عمل بیا بر در دوست | گر کام تو بر نیامد اونوقت گله کن" و در اواسط کنسرت - آنطور که به نظر میآید، شاید برای تحویل گرفتن دوستانش – فریاد میزند "علی! حسنلو! جونم!" یا چند لحظه بعد – در میانة ترانه – برای تشویق دوستان نوازنده اش: "باریک الله! خسته نباشید! آفرین! آفرین!" و راننده همة کلمات آواز و حتّی تشویقها و سوت و کف زدنها یا توضیحهای یسّاری را واژه به واژه و تک به تک همراه او با همان بالا و پایین رفتن صداها میخواند؛ میخواند، لذت میبرد و عاشقانه درک میکند. میتوانم بفهمم که راننده وقتی به "گرمی عشق تو بوده توی تاریکی شبها همدم این دل تنها" میرسد و یاد تنهایی خودش میفتد، چه حسی دارد. یا وقتی همراه با یساری زمزمه میکند "صبر ایوب زمان صبر منه" چطور جگرش آتش میگیرد و همزمان با به اوج رسیدن آواز، دنده عوض میکند؛ گاز محکمی میدهد، ماشین به تندی جلو میرود... روی یکی از گلگیرهای عقب نوشته "یاور همیشه مؤمن" و بر دیگری "تو برو سفر سلامت"
(3)
مسأله گرچه به نظر ساده میآید؛ امّا به همین سادگیها نیست. بابک احمدی در ادامة بحثش و در نگاه "فرجام شناسانه" به هنر میگوید: ما – منظورم آدمهای آشناتر به غرب و کسانیکه به فرهنگ عامّه مردم کمی با نظر تحقیر و رد نگاه میکنیم و آرزوهای خودمان را مثلاً در آنتیگونه یا مثلاً در یک اپرای وردی میبینیم و فکر میکنیم به اصطلاح خیلی "شیک"ایم و "فرهنگی" – آیا بیش از آن آدمی که همة اینها را در – به زعم ما – نازلترین هنر میبیند و شاید هم بیشتر راهنمای عملی برای رویکردش به زندگی به دست میآورد، موفقیم؟ آیا مسایل در بنیان خودشان متفاوتند؟ یعنی تصویری که آن ترانه ها برای آدمها میسازد با تصویری که هنر متعالی برای ما میسازد، دو تصویر کاملاً متفاوتند از شأن بشری؟ از آزادی؟ یا یکی است؟ ولی آن از راهی میرسد و من از راهی دیگر؟
(4)
پیرمرد در قهوه خانه نشسته. ردیف قلیانها با توتونهای خوانسار روی میزی که بیشتر به نیمکت شبیه است، چیده شده. پیرمرد، چای را از استکان کمر باریک در نعلبکی میریزد. قند را خیس میکند. چای را فوت میکند و آهسته سر میکشد. با طمأنینه، سر قلیان عقیقش را در میآورد. به سر نی محکم میکند و پشت سر هم چند کام میگیرد و دودش را از دو سوراخ بینی خارج میکند. دوست چندین ساله اش را میبیند که از در قهوه خانه وارد میشود. دست راستش را به عادت هر روزه و به نشانة سلام روی سینه میگذارد و سرش را کمی خم میکند و اندکی نیم خیز میشود. صدای قل قل ردیف قلیانها سراسر قهوه خانه را پر کرده و آوازی که میخواند: "یادم آمد - شوق روزگار کودکی - مستی بهار کودکی - رنگ گل - جمال دیگر در چمن داشت - آسمان - جلای دیگر پیش من داشت - شور و حال کودکی - برنگردد دریغا! قیل و قال کودکی - برنگردد دریغا!" پیرمرد فکری میشود. دود را با آهی سرد از دهان بیرون میدهد و میشنود که : "روز و شب دعای من - بوده با خدای من - کز کرم کند - حاجتم روا - آنچه مانده از - عمر من بجا - گیرد و پس دهد به من دمی - مستی کودکانة مرا..."
(5)
در جامعه شناسی و روش تحقیق اجتماعی، در فرایند نظریه سازی از تکنیک درون نگری (introspection) استفاده میشود که هم ارزش شهود و تخیل (intuition) است. در "درون نگری" محقق به نوعی خود را در وضعیت افراد قرار میدهد و علّت رفتار آنها را جستجو میکند. شاید مشابه آنچیزی که در هرمنوتیک "در هم شدن افقهای متن" خوانده میشود؛ که بسرعت جملة حقیقت و روش گادامر را به خاطر میآورد که "فهم پیش از هر چیز توافق است." به نظرم میآید، اگر بخواهیم زیبایی هنر عامّه را بسنجیم و بدانیم چرا فلان موسیقی که در نظر ما کم ارزش میآید، برای شنوندة دیگری مهم و چه بسا مقدس است، باید توانایی درون نگری خود را افزایش دهیم و بتوانیم خودمان را در موقعیت آن شنونده مجسم کنیم و افق تاریخی خود را به افق متن نزدیک کنیم. آنگاه است که میتوان درک کرد چرا میگویند : عرق با هایده میگیره؛ شیر کاکائو با قمیشی!
[کلیة نقلهایی که از بابک احمدی آمده با دخل و تصرف از مجموعه سخنرانی و درس گفتارهای او دربارة فلسفه و ادبیات (دانشگاه پلی تکنیک – تابستان 1382) اخذ شده.]
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
زيبائي هنر در درك طبقه هاي مختلف جامعه از اونه! هنر اصلي درك اين ادراكهاست
آزاده | December 18, 2003 11:40 PM
بسيار از خواندن اين لذت بردم - همين!
SoloGen | December 19, 2003 05:32 PM