« بازگشایی راز! | صفحه اصلی | روز خوبِ من! »
سینا
هو
تا بحال دوبار خواسته ام این چند سطر را – که چهارشنبة هفتة قبل نوشتم – اینجا بگذارم و پشیمان شده ام. اینبار اما عزمم را جزم کردم که این گزاره ها را که با دیدن چند عکس و به یاد آوردن چند نقل قول نوشته شده، در "راز" بنویسم.
(1) میگویند یونانیان قدیم، گذشته شان را در پیش رویشان میدیدند. "یونانیان قدیم با رجعت به گذشته، درگیر مرگ میشدند." بارت این فلسفة یونانی را با عملکرد عکس مقایسه میکند؛ عکس گذشته را پیش روی ما میگذارد: مرگ را.
(2) به عکس سینا چشم میدوزم... در زمان به عقب برمیگردم. مرگ را پیدا نمیکنم. سینا را در کلاس درس به خاطر میآورم که شیطنت میکرد. چیزی نمیگفتم؛ نمیتوانستم بگویم. به خاطر نگاهش. نگاهش معصوم بود؛ نگاه بازیگوش.
(3) بارت میگوید، عکاسی به تأتر نزدیکتر است تا به نقّاشی؛ به خاطر یک واسطة ویژه: به خاطر مرگ. و "هرقدر تلاش کنیم تا عکس را زنده نما بسازیم، باز عکاسی نوعی تأتر ابتدایی است. نوعی تابلوی زنده. شکلی از چهرة بی حرکت و آرایش شده ای که ما در پس آن، مرده را میبینیم."
(4) به عکس سینا چشم میدوزم... عکسش بازی بی چون و چرای مرگ نیست. بلکه، عین زندگی است. زندگی را در نگاهش میتوانی بخوانی. در چشمانی که عین زندگیند؛ زندگی بازیگوش.
(5) بارت با نگاه به آخرین عکس مادرش، با عبور از سه چهارم قرن، به کودکی او میرسد. به "نیکی مطلق کودکی"؛ به خوبی بی چون و چرا.
(6) به عکس سینا چشم میدوزم... لازم نیست به گذشته برگردم. عکس سینا، عین معصومیت است. خودِ خوبی است. بی هیچ فریبی. خالص. عین نیکی مطلق کودکی؛ کودکی بازیگوش.
(7) میگویند نیکی مطلق کودکی دروغ است؛ میگویند معصومیت کودک فریب است. میگویند اینها اسطوره است؛ واقعیت ندارد. میگویند "کودکی" به نماد اعظم ژیژاکی مبدل شده.
(8) به عکس سینا چشم میدوزم... بگذار هرچه میخواهند بگویند؛ حتی اگر پاکی کودکان دروغ باشد، دروغ قشنگی است. دنیا با این به ظاهر دروغ، زیباتر است. هرچه میخواهند بگویند؛ سینا پاک است و معصوم؛ پاک و بازیگوش.
(9) بارت در چند فصل، دربارة آخرین عکس مادرش بحث میکند؛ عکسی که هیچ وقت در کتابش چاپ نکرد. "این عکس فقط برای من وجود دارد و برای شما چیزی جز یک تصویر بی اهمیت و یکی از هزاران نمود اشیاء معمولی نخواهد بود؛ این عکس به هیچ وجه نمیتواند ابژة قابل مشاهدة یک علم باشد؛ نمیتواند عینیتی را به مفهوم مثبت کلمه ایجاد کند؛ این عکس حداکثر استودیوم شما را علاقه مند میکرد. ولی هیچ زخمی برای شما به همراه نمیداشت."
(10) به عکس سینا چشم میدوزم... با خودم فکر میکنم، هرکس این عکس را ببیند، حتماً زخم میخورد. حتماً عکس برای او دردناک است. کافیست به چشمان سینا نگاه کند. دردناک است؛ اما نگاه کنید. میبینید؟ معصومیت را میگویم. همان که دیگر در میان ما نیست؛ معصومیتِ شفّافِ بازیگوش.
(11) تراژیک ترین بخش نشانه شناسی هنرهای تصویری آنجاست که عکس، حضورش را از غیاب وام میگیرد؛ عکس حاضر است و صاحب عکس غایب: حضور عکس به معنی غیابِ اصل است.
(12) به عکس سینا چشم میدوزم... همین روزها بود که رانندة دیوانة کامیونی، سینا و خانواده اش را به کشتن داد. از سینا تنها عکسهایش مانده و خاطراتش. خاطراتش و نگاه شفّاف همیشه خندانش؛ نگاه بازیگوش...
(13) فردا به بهشت زهرا خواهم رفت؛ قطعة 223. چشم در چشمان سینا خواهم دوخت تا بار دیگر، باور کنم آنچه را نوشته ام.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
امير نمي گويم كه هستم اما مي گويم مني كه فقط از روي چند عكس وچند صحنه از فيلمي (ان هم بعد از مرگش)سينا را ميشناسم هر بار اسمش را مي بري بي اختيار مي گريم .
برايت ارزوي صبر دارم.
sssssssssssssssssssssss | December 9, 2003 08:06 AM
هميشه شيفته ي چشمها هستي ... باز هم "چشمهايش" تو رو ميبره به روزگاري كه اون چشمها برق مي زدند... نه از توي عكس كه زير نور آفتاب و مقابل تو
آزاده | December 9, 2003 09:31 AM
سلام... من نيز مثل شما مرثيه اي دارم و عکسهايي که در آن تصوير يک لحظه از زندگي، ثابت و پر معنا برجا مانده است. براي سينا، روشني و شادي آرزو مي کنم.
نکته گو | December 9, 2003 01:59 PM
×
سينا!؟
كاش پنج شنبه بوديد و مي ديديد.مي شنيديد...
Mohammad | December 11, 2003 03:01 PM
در حيرتم از مرام اين مردم پست
اين طايفه ي زنده كش مرده پرست
تا هست به ذلت بكشندش ز جفا
تا مرد به اذت ببرندش سر دست!!!
Anonymous | December 12, 2003 10:21 AM