« متن متقابل و کنش متقابل | صفحه اصلی | هدیه: میگل دِ اونامونو »
در دفاع از دوستانم...
هو
نظرات دوستان را بی پاسخ میگذارم؛ مگر اینکه سؤالی پرسیده باشند که جوابش را در شرایط فعلی تنها نزد من بیابند. علت این امر علاوه بر تنبلی من، اعتقادم به صحت گفتار و بسندگی کلام دوستان بازدید کننده است. امروز امّا، نظر دوستی را دیدم که دربارة یادداشت "نازی همدمِ من..." نوشته بودند:
اون بچه ها به دلسوزي شما نياز ندارند.حتي اون پولي كه دستشون دادي [...] نميتونه دردي از اونا دوا كنه! چه بسا ممكنه خرج عمل يك پدر معتاد بشه! (ممكنه بخندي ولي اين عين حقيقته!!! ) ولي بگو بدونم تا حالا چند دفعه دستي روي موهاي كثيفشون كشيدي ؟ چند دفعه ساندويچت رو با اونا نصف كردي؟
تو حتي [...] از اونا عكس گرفتي! تو يك بچه پولداري كه به عمرت طعم فقرو نچشيدي .پس هيچوقت نميتوني به اونا كمك كني .شما همتون يه مشت دروغگوييد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
باز هم به صدق و بسندگی کلام دوستِ نادیده ام، گواهی میدهم. گرچه، پرسشهایشان را بی پاسخ نمیگذارم. امّا اینبار، از رفتار خودم نمیگویم – نه اینکه پرهیز از خودنمایی و ریا باشد؛ بلکه آنگونه که گفتم بر راستی گفتار شما صحّه میگذارم که "هیچ وقت نمی تونی به اونا کمک کنی." – و در عوض از رفتار معاشرانم مینویسم. آنها هم دستشان به دهانشان میرسد و هیچ وقت مزّة فقر را آنگونه که این کودکان احتمالاً چشیده اند، درنیافته اند. پرسیده اید "چند دفعه دستی روی موهای کثیفشون کشیدی؟" بهتر است سؤالتان را از پسر ترازودار کنار کافة نادری بپرسید که حسین – یکی از دوستانم – بعد از آن باران که موهای سیاهِ سیخ سیخِ پسرک را خیس کرده بود، چقدر با شوخی و جدی سعی کرد با حرکات دستش بر سر او، موهایش را خشک کند تا سرما نخورد. خواسته اید بدانید "چند دفعه ساندويچت رو با اونا نصف كردي؟" بهتر است از کودکان گلفروش چهارراه کاوه بپرسید. یا از پسر و دختربچة دستفروش چهارراه قنات که نارنگیها را از داخل کیسة علی برمیداشتند و پوست میکردند و میخوردند؛ میخندیدند. از حامد – پسربچّة یتیمِ طرح اکرام – بپرسید که من هم هنگامیکه سر صف مدرسه جایزه اش را میگرفت، حضور داشتم و شاهد بودم چقدر خوشحال است.
از من نپرسید که پیش از شما میدانستم و بیش از شما میدانم که چقدر ناتوانم در کمک به چنین افرادی؛ از منِ البتّه بیدرد نپرسید و به صحرای کربلا نزنید؛ که بی روضه گریانم.
خوشبختم از آشناییتان.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
امیر جان ، خسته نباشی . دست مریزاد .
فرهاد | November 30, 2003 05:40 PM
امیر!
نوشته این بارت با همیشه فرق داشت؛ به قول فرهاد، دست مریزاد...
رضا | November 30, 2003 05:58 PM
Dear writer, if you can't read my letter. please write it to me.
، قلمزن عزيز
هر پرسشي كه مطرح ميشود، صرفنظر از نيت پرسشگر، بواقع احترام و ارجي است به ياداشت شما. واكنش بموقع به پرسشها به ارزش اين صفحه افزوده «پو يا» ترش ميكند. حال كه ميبينم به پرسشها اهميت داده پاسخ ميدهيد پرسشهايم را، براي چهارمين بار، در اينجا مياورم.
نوشته ايد «ااگر سؤالی پرسیده باشند که جوابش را در شرایط فعلی تنها نزد من بیابند» پاسخميدهيد. در زمينه خانم مير هادي در حال حاضر كسي را نميشناسم كه بتوانم سراغ ايشان را از او بگرم. مهمتر آنكه گپ شما در باره دارالفنون و ... چنان شعله شوقي در من بر افروخته با خود گفتم صاحب دلي روشن بين و درد آشنا را يافتم. و بر اين باورم كه ارزش خواسته و پرسش مرا چنين دردمند دلسوزي به جاي خواهد آورد و نه فقط كمك كه حتي تشويق ام هم خواهد كرد.
در اينجا يادداشتهاي پيشين:
دوست عزيز
در آغاز چند سطري در باره تجربه تدريس شما. جالب است و آموزنده. در زايشي بودنش همين بس كه مرا به فكر انداخت تا اين روش را در زمينه كاري خودم بكار بندم. بنظر (آموختن برای فكر كردن) مناسب تر است تا (آموختن برای فهمیدن).
سومين بار است كه متن زير را مي فرستم - بار نخست با آدرس mail - تا شايد پاسخي برسد.
پيوندهاي دربارة من|تماس با من فعال نميشوند.
اميدوارم پاسخي هرچند كوتاه از شما دريافت كنم.
يادداشت زير را در پيوند با يكي از يادداشتهاي شما نوشته ام. مشتاق دريافت واكنش شما هستم.
با درود
علي ح.
Comments: بولینگ برای کلمباین - نمایشگاه گل - دارالفنون
با سلام
گرامي خانم توران خمارلو را در سال 1360 از روي كتاب "در جستجوي ..." شان ميتوانم بگويم كشف كردم. بعد دو كتاب ديگر را. به هر بهانه اي كتابهايش را به ديگران، بويژه به معلمين جوان هديه يا معرفي ميكردم. بعدتر دو دانش آموز مدرسه فرهاد را. علاقه ام به ايشان و آرزوي ديدارشان بيشتر و بيشتر ميشد. فكر وجود چنين كسي برايم گرمي بخش بود و اميدواري به وجود نيروي حركت زا و ديگرگون ساز.
از بد حادثه از آنجا دور افتاده ام و آرزوي ديدارش به دل. با اينهمه نقش حضورش در خاطرم هميشگي. ياد وجودش حتي در اين غربت مرا با دو آشناي ديگر مدرسه فرهاد آشنا كرد.
به قصد معرفي اش - از جمله در نشريه زنان - اخيرا دو كتابش را تهيه كردم. در سايت هاي ايراني مي گشتم تا شايد مطلبي تازه تر پيدا كنم و نيمه اميدي به رد پايي از او. تا به امروز ناموفق بودم. حالا فكر ميكنم از طريق شما ميتوانم به آرزوي 22 سله ام برسم.
لطفا از (سلامتي) ايشان و سايت يا منابع ديگر درباره شان و در صورت امكان نشاني شان را برايم بنوسيد.
با سلامي آشنا از ناآشنايي دوردست
علي
Anonymous | November 30, 2003 08:43 PM
اين آقاهه يا خانومه اول بايد اين سوالو از خودش بپرسه.
Anonymous | November 30, 2003 09:04 PM
چه دليلي داريم بر متهم كردن افرادي مثل نويسنده ي اين كتاب مجازي(وبلاگ)؟ راستش من هم يك بار نويسنده ي وبلاگ ديگه اي رو شديدا بهش تاختم... اون شب از كنار فقر برميگشتم .خوب يادمه كه اون شب بس كه نويسنده ي اون وبلاگ از تنها دردش( كه سر دوراهي موندن بر سر انتخاب همسر آينده ش از ميون يكي از هزار و يه پولداري كه بهش رو انداخته بودن بود ) ناليده بود حسابي عصبي شدم آخه اون شب از كنار كودك بيمار و نيازمندي برميگشتم كه هر چي حساب كتاب ميكردم و چندرغار حقوقم رو بالا پائين ميكردم ميديدم نميتونم كاري براش بكنم... شايد اين دوست عزيز(سيمين) هم زماني كه اين نوشته رو مينوشتند همين حال رو داشتند.خوشحالم اگه بدونم اون كسي هم كه من بهش تاختم همينقدر صبور و بزرگوار بوده مثل پويان خان و حرف من رو به دل نگرفته باشه... ولي پويان عزيز باور كن بدجوري بغض راه گلوي آدم رو ميگيره وقتي كه به شاعران نالان تخت عاج نشين برخورد ميكنه! ( عين اين عبارت رو من در مورد اون فرد به كار بردم و حالا پشيمون نيستم چون به اين حرفم اعتقاد دارم!) راستي از كجا معلوم كه اگه منم پولدار بودم از طبقه ي مقوا نشين شهر فراموش نميكردم؟
آزاده | November 30, 2003 11:14 PM
سلام.
علي آقاي عزيز! باور بفرماييد پاسخ پرسش شما را در تاريخ 17/11/2003 فرستادم. به اين نشاني: a.hammid@hccnet.nl - باز, همين الان دوباره پاسخم را فوروارد ميكنم. اميدوارم به دستتان برسد.
آزاده خانم عزيز! پاسخ شما را هم فرستاده ام - لطفاَ اعلام وصول كنيد تا خيالم آسوده بشود.
از توجه و ابراز عقيده ي تمام دوستان هم واقعاَ سپاسگزار و ممنون التفات تك تكشان هستم.
- پويان
Pouyan | December 1, 2003 12:05 AM
آقای پویان خان !
آدم معمولاً سعی نمیکنه یه کار خوب که انجام می ده به رخ این واون بکشه
شیر فهم شده بچه پولدار دروغگوی از خود راضی جو گیر!
Anonymous | December 26, 2003 10:26 PM