« هوحالا که صحبت از نويسنده | صفحه اصلی | اين بيت سعدی را خيلی »
مردی هست که عادت دارد با چتری بر سرم بکوبد - فرناندو سورنتینو
آنقدر به سورنتينو علاقه پيدا کرده ام که نشستم و اين داستانش را ترجمه کردم. قبلاً داستان را به فارسی خوانده بودم. ولی هر قدر دنبالش گشتم و فکر کردم، نفهميدم کجا بود. پس خودم ترجمه اش کردم. اين داستان، همانند اغلب داستانهايش سرشار از حيرت است. حيرت از موقعيت وخيمی که خلق ميشود و قهرمان داستان، راه رهايی ندارد. هنر سورنتينو خلق چنين موقعيتهايی وخيم و فجيع است.
◊ مردی هست که عادت دارد با چتری بر سرم بکوبد
فرناندو سورنتينو - ترجمه از اسپانيايی بانگليسی : کلارک م. زلوتچو
مردی هست که عادت دارد با چتری بر سرم بکوبد. دقيقاً پنج سال پيش، چنين روزی بود که او با چترش بر سرم کوبيد. ابتدا، نميتوانستم تحملش کنم؛ ولی امروز بان عادت کرده ام.
نامش را نميدانم. ميدانم که ظاهری معمولی دارد. لباس خاکستری ميپوشد و موهايش در قسمت شقيقه سفيد شده و چهره ای عادی دارد. او را پنج سال پيش در صبحی بسيار گرم ملاقات کردم. بر نيمکتی در زير سايه ی درختی در پارک پالرمو نشسته بودم و روزنامه ميخواندم. ناگهان حس کردم چيزی به سرم برخورد ميکند. او بسيار شبيه مردی بود که امروز – وقتی دارم اينها را مينويسم – با خونسردی و منظم با چتری کتکم ميزند.
در آن شرايط با رنجش به اطراف نگاه انداختم: او زدن مرا ادامه ميداد. از او پرسيدم "ديوونه ای؟" نشانه ای وجود نداشت که حرف مرا شنيده باشد. بعد هشدار دادم که پليس خبر ميکنم. بی هيچ اضطرابی - به سردی يخ – وظيفه اش را انجام ميداد. بعد از دقايقی دودلی و مشاهده ی اينکه نميخواهد برخوردش را تغيير دهد، برخاستم و با مشت بر دماغش کوبيدم. مرد به زمين افتاد و ناله ای تقريباً ناشنيدنی از دهانش خارج شد. سريع و ظاهراً با سعی زياد بر روی پاهايش ايستاد و بی هيچ صحبتی کوبيدن با چتر بر سرم را ادامه داد.
دماغش خون ميامد. در آن لحظه برايش متاثر شدم. از اينکه او را آنقدر محکم زده بودم، احساس پشيمانی ميکردم. از اين گذشته او واقعاً مرا کتک نميزد. در واقع با چترش فقط ضربه هايی ملايم ميزد که اصلاً درد نداشت. البته آن ضربه ها واقعاً مزاحم بودند. همانگونه که همه ميدانيم، وقتی مگسی بر روی پيشانيتان بنشيند، هيچ دردی حس نميکنيد؛ آنچه حس ميکنيد، مزاحمت است. چتر، مگس بزرگی بود که لحظه به لحظه و در زمانهای معين بر سرم فرود ميامد.
متقاعد شدم که با ديوانه ای مواجه شده ام. سعی کردم فرار کنم. بی هيچ کلمه ای زدن مرا ادامه داد. پس، شروع کردم به دويدن (در اين موقعيت ميتوانستم نشان بدهم که آْدمهای زيادی نيستند که بتوانند همانند من بدوند) دنبالم راه افتاد. بيهوده سعی ميکرد ضربه ای بزند. مرد به هِن هِن افتاد و نفس نفس ميزد. بهمين دليل فکر کردم اگر همچنان بخواهم مجبورش کنم که با آن سرعت دنبالم بدود، "زجردهنده"ام همانجا و همانموقع ميفتد و ميميرد.
بهمين دليل سرعتم را کم کردم و شروع کردم به قدم زدن. نگاهش کردم. هيچ نشانه ای از قدردانی يا سرزنش در چهره اش نبود. تنها به کوبيدن با چتر بر سرم ادامه داد. فکر کردم به پاسگاه بروم و بگويم : "جناب سروان! اين مرد با چتری بر سرم ميکوبد." اين مورد، بی سابقه است.جناب سروان نگاه مشکوکی بمن ميندازد و از من ميخواهد برگه های هويتم را نشان بدهم و سووالات ناراحت کننده ای ميپرسد. حتا ممکن است مرا جلب کند.
فکر کردم بهتر است به خانه برگردم. اتوبوس خط 67 را سوار شدم. در تمام مدت در کنارم بود و با چتر بر سرم ميکوبيد. روی صندلی اول نشستم. درست در کنار من ايستاد و با دست چپش ميله ی اتوبوس را گرفت. با دست راستش بی امان کتک زدنِ مرا با چتر ادامه داد. ابتدا، مسافرها لبخندهای زير زيرکی رد و بدل ميکردند. راننده شروع کرد به نگاه کردنِ ما در آينه ی عقب. کم کم اتوبوس شليک خنده شد؛ خنده ای مضحک و تمام نشدنی. داشتم از خجالت آب ميشدم. "زجر دهنده"ام بی خيالِ خنده ها، زدن مرا ادامه ميداد.
ايستگاهِ پلِ پاسيفيکو پياده شدم – پياده شديم - . سرتاسر خيابان سانتافه را قدم زديم. همه بطرز احمقانه ای به ما خيره ميشدند. بذهنم رسيد به آنها بگويم : "به چی نگاه ميکنين بي شعورا! تا حالا آدمی نديدين که با چتر تو سر يکی ديگه بزنه؟" ولی باز بذهنم رسيد که احتمالاً تاکنون چنين صحنه ی مضحکی نديده باشند. سپس، پنج شش تا پسر بچه ی کوچولو در حاليکمه مثل ديوانه ها داد ميزدند، دنبالمان راه افتادند.
ولی من نقشه ای داشتم. بمحضی که بخانه رسيدم، سعی کردم در را بشدت برويش ببندم. ولی اين کار صورت نگرفت. بايد فکرم را خوانده باشد. چون دستگيره ی در را محکم قاپيد و گرفت و خودش را با من بداخل کشيد.
از آن زمان ببعد، او کوبيدن با چتر بر سرم را ادامه داده است. حتا ميتوانم بگويم که هيچگاه نخوابيده و چيزی نخورده. تنها فعاليتش زدن من است. او در هر کاری که ميکنم همراهم است؛ حتا در خصوصی ترين کارها. بخاطر دارم در آغاز، ضربه ها مرا تمام شب بيدار نگاه ميداشت. اکنون تصور ميکنم برايم ناممکن است بدون آنها بخوابم.
هنوز و هميشه؛ روابطمان هيچگاه خوب نبوده. در شرايط گوناگون و با تمام لحنهای ممکن از او خواسته ام رفتارش را برايم شرح دهد. فايده ای نداشته: او بی هيچ کلمه ای به کوبيدن با چترش بر سرم ادامه داده است. خيلی وقتها با مُشت و لگد و – خدا مرا ببخشد – ضربه های چتر اين سوال را پرسيده ام. او بُردبارانه ضربات را تحمل ميکرد. آنها را تحمل ميکرد گويی که بخشی از وظيفه اش است و اين دقيقاً عجيبترين جنبه ی شخصيت اوست: آن عقيده و پيمان نشکستنی درکارش بی کمترين دشمنی است. بطور خلاصه، عقيده ی راسخی که ماموريت رازآلود را بهمراه داشت، پاسخی بقدرتی ديگر بود.
عليرغم اندک بودن نيازهای بشريش، ميدانم که وقتی ميزنمش، احساس درد ميکند. ميدانم ضعيف است و فناپذير. همچنين ميدانم با تنها يک گلوله ميتوانم از دستش خلاص بشوم. آنچه نميدانم اين است که بهتر است با آن گلوله او را بکشم يا خودم را. هيچ نميدانم، اگر هر دوی ما کشته شويم ممکن است ديگر کوبيدن با چتر بر سر مرا ادامه ندهد. در هر صورت، اين دليل تراشی بی فايده است. ميدانم که هرگز جرات نميکنم او را يا خودم را بکشم.
بعبارت ديگر، اين اواخر فهميده ام که بدون ضربات زنده نميمانم. اکنون بدفعات دلواپسی جدی به سراغم آمده و بر من غلبه کرده. نگرانی جديد روح و روانم را ميخورَد و از بين ميبَرد: نگرانی از اينکه مرد ممکن است موقعی که خيلی باو احتياج دارم ناپديد شود و من ديگر ضربات چتر را حس نکنم؛ ضرباتی که کمک ميکنند اينچنين عميق بخوابم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001