« گزارش سفر تفرش - 1 | صفحه اصلی | گزارش سفر تفرش - 3 »
گزارش سفر تفرش - 2
هو
پنجشنبه – 21/شهریورماه/1381
صبح برای صبحانه پایین میرویم. آقای فضلی – مدیر و همه کارة هتل – مرد بسیار شوخی است. کمی با او حرف میزنیم.
برای دیدنِ شهر از هتل خارج میشویم. برنامة مشخصی برای گردش نداریم. اول از همه به سراغ مقبرة پروفسور حسابی میرویم. پروفسور حسابی، افتخار تفرش است و بیشک شناخته شده ترین دانشمند ایرانی. در مقبره، زنی جااُفتاده نشسته و به بازدیدکنندگان خوشامد میگوید و توضیح میدهد؛ کلمة «آقای مهندس» – که به گمانم منظورش فرزند پروفسور است – یک لحظه از دهانش نمیاُفتد. عکسی از خودش و آقای مهندس هم بر دیوار نصب است. عکسها را نگاه میکنیم. تابوتی در مقبره هست که به لاتین بر رویش نام پروفسور را نوشته اند. زن، توضیح میدهد: تابوت پروفسور است که از خارج فرستاده اند. ابتدا میخواستند پروفسور را با تابوت قبر کنند که «آقای مهندس» اجازه نداد.
عکسی که بیش از دیگر تصاویر توجهم را جلب کرد، عکسی بود که فرزند پروفسور حسابی، بسیار مؤدّب و مظلوم، روبروی پدر ایستاده. احساس خوبی نسبت به این عکس دارم. زیرش هم توضیح داده: "ادب فرزند نزد پدر." یا چیزی شبیه به این. پروفسور حسابی خدمات زیادی کرده و مسؤولیتهای فراوانی داشته. از میان مسؤولیتهای رنگارنگ استاد یکی برایم از بقیه جالبتر است: تأسیس انجمن موسیقی ایران... فرهاد عکسهایی از داخل و بیرون مقبره میندازد.
***
استاد پیشنهاد میکند به دیدار صفیه خانم برویم. صفیه خانم همسر دوم نکیساست. او وقتی با نکیسای هشتاد و چند ساله ازدواج میکند زیر بیست سال سن داشته! و اکنون سنش کمتر از شصت است. سرِ کوچه ای که منزل صفیه خانم آنجاست، پیرمردی نشسته. استاد از او سراغِ صفیه خانم را میگیرد. گویا تفرش نیست. پیرمرد خبر میدهد که دو روزی است دستش شکسته و برای مداوا به تهران رفته. تیرمان به سنگ میخورَد. مطمئناً دیدار با صفیه خانم میتوانست بسیار جالب و هیجان انگیز باشد... استاد از پیرمرد، سراغِ دکتر مصفّا را هم میگیرد. گویا هر سال میاید. امّا او هم در تفرش نیست.
پیش خودم فکر میکنم بزرگترین فرق استاد و دکتر مصفّا در این است که دکتر مصفّا عاشق سعدی است و ... بگذریم... در ضمن از وقتی در ساوه فهمیدم که پسر سیداحمدخان – خواننده - بازیگر بوده و خودکشی کرده، کمی نگران علی مصفّا – فرزند دکتر مظاهر مصفّا و نوة برادر نکیسا – شده ام؛ چون هم بازیگر است و هم نسبتی با نکیسای خواننده دارد!
دیگر کم کم برای دیدار با خود نکیسا آماده ایم. پس پیاده به سمتِ "شازده احمد" راه میفتیم. شازده احمد از نوادگان امام هفتم (ع) است و در جنوب شهر – بین تفرش و روستای کوهین – واقع است. بر تابلویی در ابتدای مسیر، فاصله تا "شازده احمد" را 2 کیلومتر نوشته اند. پیاده روی در تفرش به هیچ وجه خسته کننده نیست. هوا خنک است و مناسب برای پیاده روی. در پایان 2 کیلومتر اصلاً احساس خستگی نمیکنیم.
اول از همه به سراغ مزار نکیسا میرویم. مقبرة او دو سنگ دارد؛ یکی سنگ قدیمی و دیگری سنگِ جدید - که حاتم عسگری، خواننده و شاگردِ نکیسا برای پاسداشت یادِ او بنا کرده. حاتم عسگری را یکبار در تهران دیدم. یک روز که استاد میخواست نزدِ او برود مرا هم با خودش بُرد. دیدار کوتاه امّا جالبی بود. فاتحه میخوانیم و استاد سنگ قبرها را با آب میشوید. بقیة سنگ قبرها را نگاه میکنیم. دو قبرِ کنارِ هم در نزدیکی مقبرة نکیسا، توجهم را جلب میکنند. نقشهایی بر این دو قبر حک شده؛ نقش شانه و شانة چوبی و قیچی و تسبیح و ...
پس از زیارتِ امامزاده به قصدِ روستای نزدیک آنجا – کوهین – خارج میشویم و پیاده به سمت روستا میرویم. در انتهای روستا و بیرون از آن تعدادی زمین زراعی وجود دارد. نکیسا هم در سالهای پایان عمر در همین حوالی زمین داشته و کار میکرده. البته استاد از قول صفیه خانم تعریف میکرد که نکیسا کار نمیکرده؛ بلکه هر روز، بیشتر برای گذران وقت و استفاده از طبیعت به سرِ زمین میآمده. با شناخت سطحی که از روحیة نکیسا پیدا کرده ام، این حرف خیلی دور از ذهن نیست. بهر حال نکیسا پایان عمرش را در اینجا گذرانده. میگویند خودش را هم برای دیدار آخرت آماده کرده بود؛ لباس سفیدی بر تن میکرد و محاسنی هم گذاشته بود و گویا گاوی هم داشته و خلاصه با تمام این اوصاف قیافه ای معنوی به هم زده بود.
فاصلة روستا – که زمین زراعی نکیسا آنجا بوده – تا خانة قدیمی او، بسیار زیاد است. ولی جالب اینجاست که صفیه خانم تعریف کرده که وقتی نکیسا – با گاوش – از سر مزرعه میامده، به محض رسیدن به روستای کوهین شروع به خواندن میکرده و از آن فاصله صفیه خانم متوجه صدای همسرش و برگشتن او از سرِ کار میشده و چای را آماده میکرده! این تعریف را که از استاد شنیدم، به دو چیز آفرین گفتم: یکی صدای شش دانگِ نکیسا و دیگری سکوتِ بیمانند شهر.
ذکر خاطرة دیگر هم بی لذّت نیست. دکتر مصفّا – گویا – تعریف کرده که روزی پدرش – اسماعیل مصفّا – که به سفر رفته بود، به تفرش بازمیگردد و وقتی خبر بازگشتش را به برادرش یعنی نکیسا میدهند، در همان نزدیکیهای مزرعه، از خوشحالی شروع به خواندن میکند: مژده ایدل! که مسیحا نفسی میاید... و اینقدر این بیت را با شوق و ذوق میخوانَد که مردم روستا از خانه بیرون میایند و از یکدیگر میپرسند: "ملّا رجبعلی زنده شده؟" ملّا رجبعلی، پدر نکیسا مؤذّن و تعزیه خوان شهر بوده و صدای معرکه ای داشته و مردم هم به او اعتقاد عجیبی داشته اند. تا آنجا که مثلاً نباتی را که به دهن میگذاشت برای تبرّک میبُردند.
***
از کوهی در انتهای روستا بالا میرویم. باد به شدّت میوزَد. هوا بسیار خُنَک است. نمیدانم چقدر؟ شاید یکساعتی یا بیشتر آنجا مینشینیم. گذرِ زمان را در تفرش نمیتوان احساس کرد. تنها تاریکی هوا یا صدای اذان میتواند به خاطرت بیاورد که چه مدّتی سپری شده.
از کوه که پایین میاییم، بچّه ها مشغول بازی در دهند. استاد، دو دخترِ بچّه سال را نشانمان میدهد و میگوید: "قیافة اصیل تفرشی چنین چیزی است." چشمان آبی و روشن و موهای طلایی. هوس میکنیم، زنِ تفرشی بگیریم!
راه آمده را به سمت شهر برمیگردیم. دیگر ظهر است و وقت ناهار. به رستورانی میرویم و ناهار میخوریم. بعد از ناهار به پایانة مسافری شهر – که بسیار نزدیک هتل است – میرویم و برای ساعت 4 بعدازظهرِ جمعه بلیط میخریم. به هتل میاییم و استراحت میکنیم. فرهاد – مثلِ همیشه! - خوابیده. استاد نوار گوش میکند و من هم مینویسم...
***
پشت پارک حکیم نظامی گنجوی، زمینهای زراعی کوچکی است و قناتی، آب این مزارع را تأمین میکند. به قصد دیدن قنات و احتمالاً استراحتی در آنجا از هتل خارج میشویم. در محوطة پارک، بقعة ابویعلی مهدی (ع) قرار دارد که از نودگان امام جعفر صادق (ع) است. ابتدا به زیارت امامزاده میرویم. شبِ جمعه است و مردم نذری میدهند. تعارفمان میکنند. شکلاتی برمیداریم و از قنات نشان میگیریم. نشانی میدهند.
به سمت قنات میرویم. جویباری میبینیم و همان را پی میگیریم تا مظهرِ قنات را پیدام میکنیم. بالاتر میرویم. دهانه های چند چاه، جا به جا دیده میشوند. باز هم بالاتر میرویم. درختان سنجد و گردو فراوانند. محصولِ گندمِ زمینها را درو کرده اند. تصمیم میگیرم، به مظهرِ قنات برگردیم و انگورهایی را که خریده ایم، بخوریم. فرهاد، پیاز گلهایی را از زمین درآورده و حدس میزند موسیر باشند. پیازها را در آب قنات میشوید تا امتحانشان کند؛ موسیر نیستند... گویا تلخند عینِ زهرِ مار!
پیرمردی با چوبدستی در دست، به سمتمان میاید. سلامی میدهیم و انگور تعارف میکنیم. برمیدارد و تشکر میکند. گویا برای تغییر دادنِ مسیرِ آب به سرِ زمین میرود. از نکیسا میپرسیم. میگوید همسایه شان بوده. گویا او هم در کوچة حمّام زندگی میکند. از حاج رجبعلی – پدرِ نکیسا – میگوید: "از آن تعزیه خوانهایی بود که دلت میخواهد" گویا میداند دلمان چه میخواهد! پیرمرد میگوید که "بچّة پانزده زاری است" و منظورش این است که سنش آنقدر نیست که حاج رجبعلی را دیده باشد. ولی آنطور که شنیده میگفتند کلمة آواز ملارجبعلی – یا به قول خودش حاج رجبعلی – از فاصلة دور معلوم بوده و همینطور از اذان گفتنهای او در سحرها یاد میکند. میگوید وصف او را از پدرش زیاد شنیده است.
امّا نکیسا را میدیده که هر روز بر روی ایوان خانه آواز میخوانده. برادرِ نکیسا را هم به یاد میاورد که میخوانده – ولی اسمش را بخاطر نمیاورد. استاد میگوید احتمالاً منظورش اسماعیل خان مصفّا ست. گویا او بسیار خوب "مثنوی" میخوانده و در مثنویخوانی حتّی بهتر از نکیسا بوده. به پیرمرد خسته نباشی میگوییم. دعایی میکند و میرود.
فرهاد بعد از اصرار زیاد، کنارِ مظهر قنات آواز میخوانَد. یکی دشتی سلیمان خان امیرقاسمی را : "کاروان هرچند یوسف را به ارزانی فروخت/ عشق را نازم زُلیخایش به نرخِ جان خرید" و دیگری بیتی را که شهاب – بمانَد به چه منظوری! – خوانده: "خبر دهید به مستان که مِیفروش آمد/ سبوکشِ در میخانه، خُم به دوش آمد" گوش میدهیم و البته ضبط میکنیم؛ به یادگار.
پسر بچّة چوپانی گوسفندهایش را از کوه برمیگرداند. گوسفندها آب میخورند. به پسر بچّه هم انگور تعارف میکنیم و او هم گردوهایی را که در دامن پیراهنش جمع کرده – تعارف میکند. عجله دارد. گوسفندها را هِی میکند و میرود. دیگر هوا تاریک شده. به هتل برمیگردیم.
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001