« چقدر راحت! | صفحه اصلی | برف »
لعنت به من!
ه
لعنت به من! دیگه نمیتونم بنویسم... یعنی اونجوری که میخوام، نمیشه. قبلاً اقلاً میتونستم بنویسم. بنویسم: "رفت و صاف خوابید ته قبر... گفتم: چته مرضیه؟ دیوونه شدی؟" [همین بود؟!] میتونستم چهار تا جمله بنویسم که به دلم بشینه.اما الان دیگه نمیتونم. فوقش بتونم تقسیم بندی کنم؛ تعریف کنم؛ تاریخچه شو بگم یا چه میدونم شرح بدم و تبیین کنم. حال و حوصله اش هم باشه خوب نقطه گذاری میکنم. از اینام فوقش مقاله درمیاد؛ نوشته در نمیاد... چه جوری بگم؟ دوست دارم بازم بتونم بنویسم. لااقل مثل قبلاًها بتونم یه شروع قشنگ بنویسم. دو تا گفتگو بنویسم که خودم خوشم بیاد. یا یه مونولوگ – که عاشق این یکی ام - . اما حیف! مدتهاست که نمیتونم. لعنت به من که نمیتونم!
احساس میکنم چلاق شدم. یعنی وقتی شروع میکنم به نوشتن؛ هر جمله ای که مینویسم احساس میکنم یه چیزی کم داره... کم دارم. مثل چلاقهایی که میلنگن؛ یه پاشون از اون یکی کوتاهتره. مثل علیلهایی که نمیتونن راه برن. دیگه از این جلوتر نمیتونن... همونجایی که هستن آخر خطه براشون. وقتی نمیتونم بنویسم احساس میکنم خیلی مضحک شدم. احساس میکنم همه دارن بهم میخندن. میگن: "هو هو! این لنگه رو!" بعد خنده ام میگیره و عصبی میشم. خیلی حرفه آدم دلش بخواد بنویسه اما نشه... لعنت به من!
یه عالمه فایل داشتم. فابل متنایی که میخواستم بنویسم. اونایی که شروع کرده بودم به نوشتنشون ولی دیده بودم که نمیتونم و جلوتر نرفته بودم و همونطور نصفه - نیمه ولشون کرده بودم به امون خدا. همونایی که نمیدونم چندتا بودن. اونایی که میتونستم دوستشون داشته باشم. همونایی که دلم خون میشد از دیدنشون...
دلم خون میشد؛ اما دیگه نمیشه. همه رو پاک کردم. خیلی ساده بود. چند ثانیه بیشتر طول نکشید. بعدش به خودم گفتم: "تو یه حیوونی! همة اونایی رو که میتونستی دوستشون داشته باشی، از بین بردی..." شایدم. نمیدونم...
یکی از نوشته ها اما جون سالم بدر برد. اینجوری شروع میشه: "او را خان احمدی میگفتند؛ اهل بختیاری بود." دربارة یه خانِ بختیاریه. شخصیتش مدتهاست که تو ذهنمه. یا تموم جزئیات. الان اطمینان دارم خان چاق و خپله بوده. اونقدر چاق و بزرگ که مسیر کوتاه اتاق تا مستراح رو هن هن میکرده. چشاش هم پُف آلود بوده و لبای شتری داشته. الان دیگه مطمئنم که خان تریاک میکشیده؛ تریاکی که نمیدونم چن روز تو فلان جای دختر باکرة افغانی مونده بوده تا لابد خوش طعم شه!
... اتفاقی شد که این یکی جون سالم بدر برد. راستش این یکی رو از بقیه بیشتر دوست داشتم. الان رو نمیدونم. شاید.... آره، شاید دوستش داشته باشم. مگه یه حیوون چلاق نمیتونه دوست داشته باشه؟! شاید یه حیوون چلاق روانی عاشق لعنتی!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001