« به زبان خودشان | نام کوچک - عمران صلاحی | صفحه اصلی | شکلوفسکی »
رنجی که میکشم...
هو
رنجی که میکشم...
(1)
مطالعة داستان "مردِ مردستان" اثر "میگل د اونامونو" بهانة آشنایی بیشتر با این نویسندة ظاهراً وجودی مسلک اسپانیایی شد. نویسنده ای که به شدت به کیرکگور عشق میورزید تا آنجا که زبان دانمارکی را میاموزد تا آثار بنیانگذار فلسفة وجودی را به زبان اصلی بخواند.
"دون میگل د اونامونو" در "سرشت سوگناک [= تراژیک] زندگی" مینویسد که نه به صفت "انسانی" اعتماد دارد و نه به اسم معنای "انسانیت"؛ بلکه فقط به اسم ذات "انسان" معتقد است؛ آن هم نه انسان انتزاعی بی زمان، نه انسان اقتصادی مکتب منچستر، نه حتی انسان اندیشه ورز، نه انسان آرمانی که خود، انسان نیست؛ بلکه انسانی که گوشت و خون دارد، انسانی که میمیرد. (میگل د اونومونو؛ هابیل؛ بهاءالدین خرمشاهی؛ صفحة 10)
(2)
وجودی گرایی او در داستانهایش نیز به چشم میخورد: داستانهای او به معنای معهود کلمه داستان نیستند؛ یعنی طرح ندارند یا به عبارت دیگر طرحهای وجودی دارند، طرح بی ماهیت. و این طرح چنان است که بر خود نویسنده هم آشکار نیست و همچنان که به پیش میرود به دست شخصیتهای داستا ن بافته میشود. به عبارت دیگر طرحی اگر هست به سان خود زندگیست و تعبیه ای در کار نیست. و البته در جهان داستانی، حرکات بدیهی وجودی ازپیش مقدرند و مؤلفی در کار هست که هر وقت او (یا خدا) بخواهد داستان را به پایان میبرد... او هم مانند سروانتس و کارلایل و کیرکگور که شخصیتهای آثارشان بیش از آنچه خود تصور و تخیل کرده بودند، تشخص می یافتند، خود را دست به گریبان و رویاروی با شخصیتهای داستانش که بر او – بر نویسنده – شوریده اند می یابد که گاه حتی نمیگذارند نویسنده بر حسب اقتضای داستان بکشدشان و او را در برابر سؤال سنگین و غامضی قرار میدهند که "تو حقیقی تری یا من؟" چنانکه اگوستوپرت در داستان مه بر او میشورد و میگوید: "پس من چون ساخته و پرداختة افسانه ام باید بمیرم؟ باکی نیست، خداوندگار من دون میگل د اونامونو، تو هم باید بمیری... روزی هم خواهد رسید که خدا دیگر به تو نیندیشد، زیرا تو هم که خالق منی، دون میگل عزیز، مخلوقی افسانه ای بیش نیستی، همچنین خوانندگان تو." و با او محاجه میکند که چه بسا او که ساختة داستان است، سازندة داستان نویس باشد. و این محاکای بعضی قهرمانان داستانهای اونامونو هفت سال پیش از شش شخصیت در جستجوی نویسنده اثر پیراندللو مطرح شده است. اونامونو در آثار غیرداستانیش هم از جمله در سرشت سوگناک زندگی به صراحت گفته است که دن کیشوت را از سروانتس مهمتر و حقیقیتر میداند. حتی فراتر از این، سروانتس را مخلوق دن کیشوت و شکسپیر را مخلوق هاملت میشمارد. (همان؛ صص 13 و 14)
(3)
این وجودی گرایی را اضافه کنید به خردستیزی او به سود زندگی (چون نیچه) و این اعتقاد هیجان انگیز که بیشتر دوست میداشت موطنش – اسپانیا – را کشوری آفریقایی بدانند تا اروپایی. همة اینها از او چهره ای جذاب میسازد؛ چهرة روشنفکری طاغی که ضد سنت مرسوم اروپایی گام برمیدارد.
تمام اینها باعث میشود که "دون میگل عزیز" اندک اندک جایش را به عنوان نویسندة محبوب جدید در قلبم باز کند! مهمترین دلایلم یکی وجودی مسلک بودنش است و دیگری آگاهیش از رنجی که مؤلف مییکشد. رنجی که همین چند روز پیش دربارة فردوسی و شاهنامه اش کشف کردم.
(4)
فردوسی هم رنج میکشیده. حاضرم قسم بخورم. مگر میشود "سیاوش" را خلق کنی؛ سیاوشی که "یوسف" شاهنامه است؛ زیباست. که "ابراهیم" شاهنامه است؛ به او دروغ میبندند؛ از آتش میگذرد بی گزندی. به جنگ میشتابد؛ انسان دوستی و خوشبینی اش را به اثبات میرساند؛ در خاک دشمن سکنی میگزیند؛ با تمام خلوص نیتش؛ با تمام پاکی و معصومیتش اسیر توطئة برادر شاه میشود و نهایتاً سر از تنش جدا میکنند؛ بهتر بگویم خود را به دست مرگ میسپارد بی هیچ اعتراضی؛ چرا که مظلوم است و معصوم؛ آنقدر معصوم که حتی مانند "اگوستوپرت داستان مه" بر خداوندگارش خرده نمیگیرد که چرا مرا میکشی حتی بی هیچ گناهی. امّا همین سکوت، بیش از صد خنجر کاری در قلب فردوسی فرو میرود. میدانم – تأکیر میکنم، میدانم و حتی میبینم– که فردوسی پس از مرگ "سیاوش" زار میگرید؛ رنج میکشد؛ میاندیشد : "چرا باید بمیرد بی هیچ گناهی؟"؛ با خودش کلنجار میرود؛ شاید گمان میکند که نمیتواند داستانی را که مردم دهان به دهان و سینه به سینه نقل میکنند تغییر دهد؛ مرگ مظلومانه اش را تغییر نمیدهد ولی از سوی دیگر رنج میکشد؛ رنج میکشد که پارة تنش و بیشک گرانقدرترین شخصیت کتاب گرانسنگش اینچنین جوانمرگ شود. پس دست به کار عقده گشایی میشود. رستم را فرامیخواند؛ هیچ نباشد رستم پدر اصلی سیاوش است، سیاوش برای رستم سهرابی بود که به دست خودش کشته. سیاوش پسر زیبای معصوم رستم است نه پسر پشت در پشت پدر بی کفایتش کیکاووس. پس همین پدر باید عقده گشای دل پُردرد فردوسی باشد. رستم اینجا تجلی فردوسی است. درد دل او را میگوید و تنها همدرد واقعی فردوسی – مؤلف. تنها رستم است که رنجی را که مؤلف میکشد احساس میکند. پس به انتقام برمیخیزد. به بارگاه شاه میرود و رو در رو و با جسارت فراوان او را به باد ناسزا میگیرد. به این اکتفا نمیکند به "شبستان" شاه میرود، به حرمسرای او، به آنجایی که نماد مردانگی شاه و تمام ناموس مملکت پادشاهی است! سودابه – بانی اصلی "فرار" سیاوش- را میابد؛ چنگ در مویش میزند؛ کشان کشان تا نزد شاه میاورد و جلوی چشمان شوهر صد البته حتماً غیرتمندش – شاه ایران، ابرقدرت – با خنجری به دو نیمش میکند. شاه از بهت و ترس هیچ نمیگوید و رستم قسم میخورد تا خاک توران را از خون توانیان سیراب نکند بازنگردد. به توران لشکر میکشد و آنچنان انتقامی میگیرد و قساوتی به خرج میدهد که مثالش را هیچ جای شاهنامه نمیبینیم. شاهزادة توران را میکشد و وقتی قربانی به زاری میگوید : من جوانم و در آن موضوع بی تقصیر. رستم با قساوتی باورنکردنی جواب میدهد: آنگاه که سیاوش جوان کشته شد کسی به این پرسش پاسخی نداد... خاطرم نیست، ولی گویا رستم بیش از شش سال بر توران حکم میراند.
تمام این کشت و کشتار آیا از رنجی نیست که فردوسی میکشد؟ این قساوتها از قلبی میخیزد و از قلمی میتراود که خودش را در "شهادت مظلومانة" پسر ایران زمین - "سیاوش" نامی- مقصر میدیده امّا از سوی دیگر راهی نمیابد که مرگ او را به تأخیر اندازد یا این بخش را از شاهنامه اش حذف کند.
(5)
بخدا قسم این رنج را "میبینم"؛ باور کنید مؤلف بودن سخت است وقتی داستان، داستان انسانهای پوست و گوشت دار واقعی – نه این انسانهای بی رگ و پی بعضی داستانهای امروزی – باشد. "دون میگل د اونومونو" میگوید که شکسپیر، هاملت را نساخته؛ بلکه بر عکس، هاملت است که شکسپیر را ساخته. من میگویم هاملت و شکسپیر دو تا نیستند؛ یکی هستند و سخت است کسی خودش را بکشد. سیاوش، فردوسی است؛ و حتی عزیزتر از خود فردوسی: پسرش است و سخت است پدری مرگ پسرش را ببیند. یا نه؛ سخت است پدری پسرش را بکشد. پس رنج میکشد. رنجی که مؤلف را پیر میکند و رنج میکشم از رنجی که مؤلف میکشد.
(6)
باور کنیم شخصیتهایی که نویسنده میسازد، جان دارند؛ با او حرف میزنند؛ به او دل میبندند و متقابلاً نویسنده عاشق شخصیتهایش میشود یا نه کینة آنها را به دل میگیرد و از هر فرصتی استفاده میکند و "توطئه"ای میچیند تا در منطق داستان انتقام بگیرد. جان دار بودن شخصیتها را از همه بهتر میتوان در "شش شخصیت در جستجوی نویسنده" لوئیجی پیراندللو دید. خود پیراندللو مینویسد:
"... اما ادم که بی خود شخصیت خلق نمیکند. این شش شخصیت مخلوق ذهن من دیگر زندگی ئی پیدا کرده بودند که مال خودشان بود نه مال من، زندگی ئی که دیگر در ید قدرت من نبود. چنین بود که با آن که سخت دلم میخواست از ذهنم بیرونشان کنم آنها به زندگی خودشان ادامه میدادند. انگار هیچ پیوندی با هیچ منبع داستانی نداشتند. انگار شخصیتهای رمانی بودند که به شکلی سحرآمیز از صفحات کتابی که در آن بودند بیرون زده بودند و زندگی مستقل خود را پیش گرفته بودند؛ اوقات خاصی از روز را انتخاب میکردند و در خلوت اتاق کارم پیش چشمم ظاهر میشدند – گاهی این یکی، گاهی آن یکی، گاهی هم دو تایی – و وسوسه ام میکردند یا پیشنهاد میدادند که فلان صفحه را بنویسم..."
"مصطفی مستور" هم داستانی دارد به نام "من دانای کل هستم". در این داستان نیز "رنج مؤلف" توصیف شده؛ شاید آنجا که "یونس به شدت مقاومت میکند. انگار دستش سنگین شده است و نمیتواند آن را تکان بدهد. برمیگردد و زُل میزند توی چشمهای من..."
(7)
کاش میتوانستم رنجی را که فردوسی از "شهادت" سیاوش میکشد، در داستانی تصویر کنم. امّا پیش از این گفته بودم چه بلایی سرم آمده: لعنت به من که نمیتوانم بنویسم! رنج میکشم از رنجی که نویسنده میکشد و رنج میکشم از اینکه نمیتوانم چون نویسنده ها رنج بکشم!
(8)
همین...
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
جانا زدل ما سخن گفتی
mohsen | June 6, 2004 11:12 AM