« هوآن شب پاییزی را یادم | صفحه اصلی | من کیستم!؟ »
فیل - اسلاومیر مروژک
هو
فیل
اسلاومیر مروژک Slawomir Mrozek - لهستان
ترجمة اسدالله امرایی
مدیر باغ وحش ثابت کرد آدم نوکیسه ای است. او از جانوارنش بعنوان پله های ترقی شغلی استفاده میکرد و نسبت به اهمیت آموزشی مؤسسة خود بی تفاوت بود. در باغ وحش او، زرافه گردن کوتاهی داشت؛ گورکن پوزه نداشت و طوطیهای جیغ جیغو همة علاقه شان را از دست داده بودند. یا جیغ نمیکشیدند یا با بی میلی – آن هم به ندرت – جیغ میکشیدند. این جور کم کاریها اصلاً مجاز نبود، خصوصاً به این دلیل که گروههایی از بچه مدرسه ایها برای بازدید به آنجا میامدند.
باغ وحش توی یکی از شهرستانها قرار داشت و جای بعضی حیوانات مهم مثل فیل خالی بود. سه هزار خرگوش هم جای خالی این غول را پر نمیکرد. خوب، از آنجا که مملکت پیشرفت کرده بود این کمبودها با روشهای برنامه ریزی شده جبران میشد. به مناسبت 22 ژوئیه سالگرد آزادی کشور، باغ وحش اعلام کرد که فیلی را خواهد آورد. همة کارکنان که خود را وقف کارشان کرده بودند خوشحال شدند. خوشحالی آنها از شنیدن خبر نامه ای که رئیس به ورشو فرستاده بود بیشتر شد که در آن نامه از پذیرش تخصیص بودجه خودداری شده بود و در عوض تهیة فیل از راه مقرون به صرفه را پیشنهاد کرده بود.
او نوشته بود "من و همکارانم کاملاً میدانیم که خرید فیل چه بار گرانی بر دوش معدنچیان و ریخته گران لهستانی تحمیل میکند. در راستای کاهش هزینه ها پیشنهاد میکنم به جای فیل موصوف در نامة شما از محصولات خودمان بهره گیری کنیم. میتوانیم فیل لاستیکی درست کنیم؛ به اندازة فیل واقعی و آن را باد کنیم و پشت نرده ها بگذاریم. آنرا چنان رنگ میکنیم که اصلاً قابل تشخیص نباشد. چون فیل اساساً حیوان تنبلی است و حرکت زیادی نمیکند یادداشتی میچسبانیم به نرده ها و میگویم این فیل بخصوص خیلی تنبل است و تکان نمیخورد. پول حاصل از این صرفه جویی را به خرید هواپیمای جت و محافظت از ساختمانهای قدیمی کلیسا اختصاص بدهید. چنانچه استحضار دارید طرح و اجرای این برنامه ابتکار خود بنده است و در راه اهداف مبارزه و اهداف مشترک. من چه و چه ها، ..."
این نامه بایستی به دست کارمندی وازده که به وظایف خود فقط از دید دیوانسالاری صرف نگاه میکرد و فقط برایش کاهش هزینه ها مهم بود رسیده باشد. طرح مدیر را پذیرفتند. با دریافت مجوز وزارتخانه مدیر دستور ساخت فیل لاستیکی را صادر کرد.
قرار شد از دو طرف دو نفر آن را باد کنند. برای آنکه عملیات لو نرود، شبانه پیگیری میشد، زیرا مردم که شنیده بودند فیل به باغ وحش میاورند مشتاق بودند آن را تماشا کنند. آقای مدیر هم عجله داشت کار را سریع تمام کنند چون هم انتظار پاداش داشت و هم اینکه مایة ترقی اش میشد.
دو نگهبان توی کارگاه افتادند به بادکردن فیل، حالا باد نکن کی باد بکن! بعد از دو ساعت جان کندن دیدند این لاستیک فقط کمی بالا آمده و هیچ شباهتی هم به فیل ندارد. شب ادامه داشت. بیرون از آنجا صداها خاموش میشد و تنها صدای الاغها سکوت شب را میشکست. نگهبانها خسته و کوفته کار را ول کردند تا مطمئن شوند که باد فیل در نمیرود. آنها که دیگر جوان نبودند، به این جور کارها عادت نداشتند.
یکی از آنها گفت: اگر همین طور پیش برویم، تمام شب باید فیل را باد کنیم. تازه به زنم چه بگویم؟ مگر باور میکند که من تا صبح فیل باد میکردم؟!
نگهبان دوم گفت: راست میگویی. باد کردن فیل کار روزانة ما نیست. همه اش به خاطر این رئیس چپگرا ست.
دوباره باد کردن فیل را از سر گرفتند؛ اما بعد از نیم ساعت از نفس افتادند. برجستگی روی زمین زیاد شده بود اما هیچ شباهتی به فیل نداشت.
اولی گفت: دقیقه به دقیقه بدتر میشود.
دومی گفت: بلی کار خیلی سختی است. بیا نفسی تازه کنیم.
موقعی که استراحت میکردند یکیشان چشمش افتاد به لولة گاز. به همکارش گفت نمیشود با گاز فیل را باد کنند؟
تصمیم کرفتند امتحانی بکنند. شلنگ گاز را بستند به فیل و شیر را باز کردند. در عرض چند دقیقه حیوان گنده ای جلو آنها قد کشید. چه کیفی کردند! کاملاً واقعی به نظر میرسید. پاهای تنومند مثل ستون، گوشهای عظیم و خرطومی دراز. مدیر باغ وحش شهرت طلب بااطمینان فیلی را به باغ وحش آورده بود.
نگهبانی که به فکر لولة گاز افتاده بود، گفت: حرف ندارد. راه بیفت برویم خانه.
صبح روز بعد فیل را بردند به قفس مخصوص وسط باغ وحش نزدیک قفس میمونها. کنار یک سنگ درست و حسابی و بزرگ، فیل خیلی باشکوه و سرزنده به نظر میامد. یادداشت بزرگی هم چسبانده بودند: "این فیل بخصوص خیلی تنبل است و حرکت نمیکند."
اولین گروه بازدیدکنندگان صبح بچه های مدرسة منطقه بودند. معلم مسؤول آنها سعی میکرد درس عینی دربارة فیل به آنها بدهد. بچه ها را جلو قفس فیل ردیف کرد و گفت: فیل از پستانداران گیاهخوار است. با کمک خرطوم بلندش درختهای کوچک را میکند و برگهای آن را میخورد.
بچه ها هاج و واج حیوان گنده را نگاه میکردند و انتظار داشتند درختی را بکند، اما حیوان از پشت میله ها تکان نخورد.
- ... فیل از بازماندگان نسل منقرض شدة ماموتهاست. تعجبی هم ندارد که الان بزرگترین جانور روی خشکی است.
شاگردهای خیلی باهوش و فعال یادداشت برمیداشتند.
-... تنها فیل از وال سنگینتر است، اما وال در دریا زندگی میکند با اطمینان میتوانیم بگوییم که فیل سلطان بلامنازع خشکی است.
نسیم ملایمی برگ درختها را به جنبش درآورد.
- ... وزن فیل بالغ بین چهار تا شش تن است.
ناگهان فیل تکانی خورد و از زمین کنده شد. چند لحظه آن بالا لای درختان تاب خورد، اما بادی تند آن را کند و به آسمان برد. فقط سایه اش به چشم میخورد. تا مدتی مردم فقط کف پاها و تنةگندة او را میدیدند. یک بار دیگر و تمام. دیگر به چشم نیامد. میمونهای توی قفس وحشت زده و متعجب هنوز آسمان را نگاه میکردند.
فیل را توی باغ گیاهشناسی مجاور پیدا کردند. روی درخت کاکتوس افتاده و پوست پلاستیکی اش سوراخ شده بود.
بچه های مدرسه که این صحنه را در باغ وحش دیدند درس و مدرسه را ول کردند و تبدیل شدند به مشتی ولگرد. بعدها گزارش میدادند که آنها باده گساری میکنند و شیشة پنجره ها را میشکنند. دیگر به فیل هیچ اعتقادی نداشتند.
***
از خواندن داستان حیرت نکردید؟!
طنز شوروی سابق را بسیار دوست داشتم (و دارم). طنز لهستان را هم با خواندن همین یک داستان حتماً دوست میدارم! نمیدانم؛ شاید یکی از بزرگترین مشترکات طنز شوروی سابق و طنزی که خواندم، نقد بوروکراسی است. البته این عنصر، تنها سازندة طنز مورد نظر من نیست. بسیاری عناصر دیگر کنار هم مینشینند تا طنز نوعی (تیپیک) شوروی بوجود میاید؛ عناصری که صحبت درباره شان فرصت بیشتری میطلبد.
اما این داستان؛ دفعة اول که خواندمش حیرت کردم. دفعة دوم اما به تک تک جمله ها دقت کردم.
بسیاری تفسیرها میشود از داستان کرد و در مورد آن صفحه ها نوشت؛ مثلاً در مورد مدیر "چپگرا"ی باغ وحش که از حیواناتش – مثلاً از "طوطی"هایی که دیگر "جیغ" نمیکشند و بیشک از فیل – برای "ترقی" سود میبرد. فیلی که قرار است به مناسبت سالگرد "آزادی" کشور وارد "باغ وحش" شود. فیلی که "غول" است و سه هزار "خرگوش" هم جایش را پر نخواهند کرد. فیلی که بازماندة نسل "ماموت"هاست؛ اساساً "تنبل" است و "سلطان بلامنازع" خشکی. فیلی که دو "کارگر" از "دو طرف" (!) در شبی ساکت - که تنها صدای "الاغها" سکوتش را میشکند - "باد"ش میکنند. کارگرانی که بعد از دیدن دسترنج خودشان "کیف میکنند" و مهمتر از همه، دانش آموزانی که دیگر به فیل "اعتقاد" ندارند.
پایان داستان حیرت انگیز نیست؟
خلاصه امروزم با خواندن این نوشته خوب شد. این را میگویند کاربرد دارویی داستان!
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001