« قدری بدتر از بد | صفحه اصلی | کار عاقلانه! »
دربارة "خرسهای پاندا"
هو
دوستی از من دربارة نمایشنامة "داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد" (ماتئی ویسنی یک/ تینوش نظم جو/ نشر ماهریز) پرسید. من هم این چند خط را برایش نوشتم. البته چون این دوستم دبیرستانی است، سعی کردم اندکی آسانتر بنویسم. نمیدانم چه اندازه این نوشته را میپسندد؟
اصل نمایشنامه را هم میتوانید اینجا بخوانید.
...
داستان "خرسهای پاندا" را همین الان دوباره خواندم و باز هم لذت بردم. حس من دربارة داستان چنین چیزی است: یک اثر پست مدرن عرفانی کاملاً سورئالیستی دربارة مرگ!
از ابتدا که داستان را میخوانم نمیتوانم قبول کنم که این فضا، دنیایی واقعی است. احساس میکنم ماجرا در دنیایی متفاوت رقم میخورد. حس میکنم مردی از دنیا رفته و زنی با انجام بعضی کارها و یادآوری بعضی خاطرات او را ظرف نه روز برای دل کندن از اینجا و پیوستن به آنجا آماده میکند. یکی از دلایلم، شخصیت پردازی زن است که نشان میدهد با فضای غیرعادی موجود آشناست. از وقایع عجیب تعجب نمیکند؛ طوری که میتوان حدس زد زن در مأموریتی است تا مرد را هم با این محیط غریبِ جدید آشنا کند. (مثلاً پرنده های ناموجود برایش عجیب نیستند و همینطور "همه جا بودن" مرد در شب هفتم.)
یکی از ویژگیهایی که بعضی آثار پست مدرن – حالا فرق نمیکند داستان یا فیلم و حتی تبلیغ و تله ویزیون - دارند این است که تصاویر با سرعتی شگفت آور از جلوی چشمانمان میگذرند. این تصاویر چنان شتابی دارند که گاهی از معنی تهی میشوند - یا به قول شما نمیتوان فهمید که موضوع اثر چیست؟ این نمایشنامه هم - قدری رقیقتر – چنین چیزی بود؛ پرده های نمایش به سرعت در شبهای مختلف از جلوی چشمانمان عبور میکنند و ما شگفتزده تنها ناظر خاموش و ساکت این ماجراها هستیم.
بعضی فصلهای داستان بسیار درخشانند: مثلاً شب دوم و بازی ساده ای که زن آغاز کرد و از مرد خواست "آ" را به شکلهای مختلف تکرار کند. تا آنجا که در پایان این فصل زن و مرد بی هیچ کلامی حرف میزنند. در واقع مرد یک قدم به محیط جدید نزدیکتر شده است؛ اکنون میتواند بی کلامی بر لب، حرف بزند. شبِ بعد، با درست کردن آن غذای لهستانی و یادآوری خاطرات گذشته، درک درست تری از "بودن" تازها ش پیدا میکند؛ مادرش سیب میخورد و سیب نمادی از اوست، پس او نزد مادرش حاضر است: "دلش خیلی واسه ما تنگ نمیشد؛ چون برای اون ما همیشه اونجا بودیم." همین درک از "بودن" بعداً در شب هفتم هم تکرار میشود: مرد همه جا هست؛ چون "پرنده های ناموجود" او را خورده اند. همانگونه که مادرش.
شب چهارم، شبی است که زن، پرنده ها را میاورد و به مرد یاد میدهد که حضور ناموجودات را هم درک کند. باز هم یک قدم به پیش... شب پنجم میبینیم که مرد برای مهمانی آماده میشود. کدام مهمانی؟ نمیدانیم. چراکه بعداً حرفی از مهمانی به میان نمیاید؛ اما چرا فکر نکنیم که دارد برای حضور در فضای جدید آماده میشود؛ مهمانی ابدی یا همان مهمانی عروسی شب هشتم؟ و باز هم یک قدم به پیش... مرد صداهایی را میشنود که گوش عادی قادر به شنیدن آنها نیست. صدای مرد و زن همسایه – همانهایی که برازندة همند اما هیچوقت همدیگر را ندیده اند؛ مرد و زن همسایه ای که صبح روز دهم برای اینکه در خانة مرد را باز کنند به شهادتشان نیاز پیدا میشود و همدیگر را میبینند. (البته از قبل هم میدانیم که این مرد و زن همسایه بالاخره باید همدیگر را ببینند؛ چراکه "زن" از قبل قولش را داده است... همان شب پنجم را به خاطر بیاورید: زن – شاید باید یه کاری براشون [برای مرد و زن همسایه] بکنیم.)
و شب ششم که زن به مرد یاد میدهد "غیرحاضر" را حس کند؛ وقتی آن شب را باید تنها با دستکشهای زن بر بالشش سر کند.
دربارة شب هفتم پیش از این گفته ام. شب هشتم که شب عروسی است. عروسی مرگ با زنی که از این به بعد "الهة مرگ" میخوانمش (الهه ای دوست داشتنی، نه آن تصور وحشتناک) و شب نهم، وحدت، یکی شدن و فنا... برای همین اول نامه گفتم که داستان عرفانی است. اگر آدم پرحوصله ای باشد میتواند خیلی خوب رمزهای عرفانی داستان را استخراج کند. شاید سیب هم رمز باشد. رمز همان گناه اولیة آدم و حوا (original sin).
بگذریم... میبینید که زن چه اندازه قدم به قدم و آهسته، مرد را با محیط جدید آشنا میکند؟ تکلم با صدای بی صدا. باور ناموجودات. شنیدن ناشنیدنیها. زندگی با نامحسوسات. وصال و وحدت و فنا. (اگر حوصله داشتید یکبار دیگر اینها را با شبهای مختلف داستان تطبیق بدهید.)
و نهایتاً صبح روز دهم که کمیسر وارد میشود و اندکی پیچیدگی داستان را کاهش میدهد. زن و مرد، آدم و حوا، انسان و الهة مرگ، دیگر آنجا نیستند و بوی سیب سالن نمایش را پر میکند...
پرحرفی کردم و سرتان را درد آوردم. شرمنده. 16/2/82
دلِ من همی جُست پیوسته یاری
که خوش بگذراند بدو روزگاری
شنیدم که جوینده یابنده باشد
به معنی درست آمد این لفظ ، باری
به کامِ دل خویش یاری گُزیدم
که دارد چو یارِ من امروز یاری؟
بدین یارِ خود عاشقی کرد خواهم
کزین خوش تر اندر جهان نیست کاری
فرخی سیستانی
[بایگانی]
حکمت
کسی میگفت - و چه درست میگفت: همه جا، هر شهر و روستا و کشور و استانی، برای زندگی خوب است، الا آنجایی که قرار است خوب باشد!
● جایزهی محسن رسولاف در جشن تصویر سال
● سایت رسمی دانشگاه آکسفورد- دربارهی مدرک جعلی علی کردان
● قابل توجهِ خوانندگان پروپا قرصِ راز
● جان به لب رسید از یاری!!!
[بایگانی]
غول
امروز استاد درس «نظریهها و رویّههای معاصر در مردمنگاری»مان میگفت «اینکه بر دوش غولهای بیکران ایستادهاید، دلیل نمیشود که از آن بالا روی سرشان بشاشید!»
پ.ن. لابُد نیازی به توضیح نیست که گمانم نیوتون است که میگوید اگر بهتر میبینم از اینروست که بر دوش غولهای بزرگی سوارم...
شکر
یک پیام صبحگاهی در زمستان مینئاپولیس: دمای هوا منهای هفت درجهی فارنهایت (منهای بیست درجهی سانتیگراد) و به زودی انتظار یک جبهه هوای سرد را داریم! اوّل با خودت فکر میکنی که طرف یا نمیداند سرد یعنی چه یا نمیفهمد منهای بیست درجه چهاندازه سرد است که تازه میگوید یک جبهه هوای «سرد» دارد نزدیک میشود. ولی بعد که با خودت فکر میکنی میفهمی که این در واقع بیان دیگریست از «باز برو خدا رو شکر کن ...» -ِ خودمان.
-----
چند روز به پایان ماه میلادی مانده. پهنای باند راز، لب به لب شده و ممکن است هر آینه لبریز شود. اگر این اتّفاق افتاد و راز را ندیدید، دوباره با شروع ماه میلادی نو سعی کنید. همهچیز روبهراه خواهد بود.
طلال اسد
ادامه...
موسیقی (16)
نوشته های دیگران (84)
وبلاگ قبلی راز (353)
پرسونا (7)
آموزش (33)
ادبیات، کتاب و نویسندگی (294)
جامعه شناسی (209)
رسانه (2)
شخصی (271)
عکس (34)
September 2015
May 2015
January 2015
August 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
June 2013
May 2013
April 2013
March 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
July 2012
January 2012
December 2011
November 2011
October 2011
August 2011
July 2011
June 2011
March 2011
January 2011
December 2010
November 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
April 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
July 2006
June 2006
May 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
May 2004
April 2004
March 2004
February 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
August 2003
July 2003
June 2003
May 2003
April 2003
March 2003
February 2003
January 2003
December 2002
November 2002
October 2002
September 2002
August 2002
July 2002
June 2002
April 2002
March 2002
February 2002
January 2002
December 2001
يادداشتها
سلام
من نوشته شما را خواندم وچون دارم این نمایشنامه را کار میکنم علاقه مند
شدم که درباره این نمایش علمی تر بحث کنیم پس اگر ممکن است با ایمیل
من مکاتبه کنید همچنین درباره سیب /قفس/تلفن/و...با هم صحبت کنیم ...
متشکرم
16/11/82
reza | February 7, 2004 10:35 AM
سلام
ايميل شما را خواندم اگر ممكن در ايميل بعد تلفن خود را بگذاريد
تا باشما بيشتر و بهتر صحبت كنم البته كد تلفن يادتان نرود
متشكرم
reza | February 16, 2004 10:56 AM
بقثدزا
Anonymous | March 17, 2004 12:10 PM
french
Anonymous | March 17, 2004 12:11 PM
سلام دوست عزيز
با اين كه اين مطلب تقريباَ قديميه ولي من تازه پيداش كردم, و خيلي خوشحالم
چون كه خيلي به دردم خورد
من دانشجوي رشته كاركرداني و بازيگري هستم و الان هم داريم خرس هاي پاندا رو كار ميكنيم.
خيلي خوشحال ميشم اگه با شما باز هم ارتباط داشته باشم
Mehrdad | March 26, 2004 11:20 PM
به اين مطلبتون لينك دادم
saleh | April 6, 2004 09:47 PM
salam
bebakhshid raje be motarjeme in namayehsname ke aghaye nazmjou hastand chizi midune?rajebe karaye digash ?ya sity chizi?
sahel | May 4, 2004 09:24 PM